وصیتنامه شهید علی خاورزداه
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
چرا از شهادت می ترسید مگر کودکی سراغ دارید که از پستان مادرش بترسد.
امام حسین (ع)
......... چون لازم دیدم وصیتنامه ای بنویسم لذا این چند سطر را به همین عنوان می نویسم . اکنون که با یاد خدا به جبهه آمده ام نه برای انتقام بلکه به منظور دینم و تداوم انقلابم و امنیت میهنم و خدا را به یاری می طلبم و از او می خواهم که هدایتم فرماید به آن سو و آن راهی که خود صلاح می داند. آری به میدانی قدم نهاده ام که نتیجه اش از قبل برایم روشن و با ایمان کامل پیکار می کنم چون اگر در این میدان کشته شدم به مقامی والا دست یافته و در راه امام حسین (ع) رفته ام و اگر زنده ماندم شاهد پیروزی بزرگی که همان پیروزی مسلمین بر کفر است خواهم بود .
خداوندا تو آگاهی که تلاش و پیکار ما نه از آن جهت است که به پایگاه قدرتی برسیم و یا چیزی از کالای بی ارج دنیا را به دست آوریم بلکه به آن جهت است که نشانه و پرچمهای دین تو را برافرازیم و در شهرهای تو شایستگی را ارمغان آوریم تا بندگان ستمدیده تو امان یابند و ستمگران به کیفر خویش برسند.
ای کسانیکه پس از گذشت اینهمه سال و ریختن خون بهترین فرزندان این آب و خاک هنوز هم به خود نیامده اید قدری تفکر کنید وصیتنامه شهدا را مطالعه کنید شاید دماءالشهدا شما را متحول سازد و متوجه شوید که در چنین برهه ای از زمان و با وجود تحولاتی که در کشور ما رخ داد پیروی نکردن از ولایت فقیه چیزی جز ننگ و ذلت دنیوی و اخروی نخواهد داشت.
برادران عزیز سعی کنید شعار اسلامی را حفظ کنید و در نماز جمعه ها شرکت کنید و حتی المقدور نگذارید خون شهدا پایمال شود چرا که انقلاب اسلامی و پیروزیهایی که برای ما حاصل شده و می شود همه حاصل خون همین شهدای گرانقدر است در زندگیم خدمت چشمگیری برای اسلام انجام نداده ام. شاید با شهادتم خدمتی به اسلام و انقلاب کرده باشم درود بر خطی که از چشمه جوشان اسلام سرچشمه بگیرد.
خط امام، خطی که مبارزه با هر چه شرک را در انحصار خود دارد و خطی که به اثبات رسانید تنها امید مستضعفین جهان و حرکتهای اسلامی است و تنها این خط است که می تواند قدس این نخستین قبله گاه مسلمین را نجات دهد. مادرم، از شما معذرت می خواهم که نتوانسته ام فرزند شایسته ای برای شما باشم و امیدوارم که به بزرگواری خود مرا ببخشید و حلال کنید که این امانتی است که به خدا پس داده اید و خدا با صابران است. برادران و خواهران عزیزم این را بدانید که با شهادت عضوی از اعضا یک خانواده مسئولیت آن خانواده در قبال انقلاب سنگین تر خواهد شد و با روحیه بالایی که در شما سراغ دارم از شما می خواهم که همیشه در خط اسلام و ولایت فقیه باشید.
تمام دوستان و آشنایان و آنهایی که مرا می شناسند طلب حلالیت دارم و همه را به خدا می سپارم.
خداوندا آخرین کلام ما در این عالم و اولین کلام ما در روز قیامت نام حسین قرار بده خدایا ما را از حسین غافل مگردان ما راحسینی زنده بدار، ما را حسینی بمیران.
- خواهرانم! در تربيت فرزندانتان بكوشيد و حجاب را رعايت كنيد، زهراگونه زندگي كنيد..... - سفارشم اين است، مردم! به ياد خدا و روز جزا باشيد پيرو ائمه اطهار باشيد، كه ..... - مردم! امام زمان (عج) را فراموش نكنيد. مردم! دنبالهرو روحانيت باشيد كه چراغ راه هدايتند.....
اكنون در فراغ ياران دلخسته ام و دلشكته ام با كدامين عزم كنم كه ميخواهم بيايم اي ياران صبر كنيد، صبر، منهم خواهم آمد .
مرا در اين دنياي فاني تنها نگذاريد ، اكنون تنهاي تنهايم و روحم مشتعل عشق ديدار با اوست ، او را بندگي مي كنم از آن جهت كه به من هستي داد و به او عشق مي ورزم از آنكه به من دوستاني اينچنين داد و از او ميخواهم كه مرا پيش شما آورد .
آري آري چنين است اي برادر روزي مغرور مي شدي به مقام و روزي مغرور مي شوي به ثروت و آنچه براي تو باقي مي ماند اين است ، دنيا تورا فريب داده ، دنيا تو را گول زده است ، آري شيطانها از راه بي راهت كردند و در اعماق گمراهي رهنمونت داده اند ، آري برادر بيا و باهم جامه تن را رها كنيم و عزم جزم كنيم كه هرگز خلاف نكنيم و هرگز گمراه نشويم و از او هم بخواهيم كه اوست مسبب اسباب، اوست مخلق اخلاق ، سخني ديگر دارم و آن اينست :
در روزگاراني دوست داشتم دكتر شوم ، مهندس شوم ، پولدار شوم و آرزوها داشتم ، اما ، اما عشق سوزاند مرا سوزاندني عجيب ....
زندگي نامه شهيد علم الهدي
شهيد سيد حسين علم الهدي فرزند آية الله حاج سيد مرتضي علم الهدي(ره) به سال 1337 شمسي پا به عرصه گيتي نهاد. فرزندي پاك از شجره مباركه رسالت بود كه در مهد علم و تقوا پرورش مييافت. حسين اين نور پرتو گرفته تا آفاق در كانون علم و عملي در رشد بود كه تشنگان فقه و فقاهت و مردم تشنه هدايت گرداگردحريمش به اعتكاف بودند. شهيد سيد حسين پنج سال پيش از قيام 15 خرداد 42 متولد شد تا بعدها در مكتب قرآن ، كلام وحي آموزد و نيز بعدها در حين سپري كردن دبستان تلاوت كننده آيات الهي باشد و در سطح استان نغمه سراي و بلبل مترنم كننده لحن قران شود. صداي دلنشين او بود كه صفحات زمان و قرون را به يكباره كنار ميزد واين برگ ورق خورده را به برگ ايام هجرت پيوند ميداد. صميميت او بود كه علاوه بر شور و جذبه اش نقطه اي را بوجود آورده بودكه مغناطيس باشد براي رشد ديگران در تجمع هاي مسجد و مدرسه. در مساجد با تشكيل كتابخانه و جلسات سختراني و در مدارس با تشكيل انجمنهاي اسلامي و جلسات ارشاد و هدايت. گرچه هيچ قلم و زباني قادر بر تر سيم آن همه شور و عشق نيست ، لكن بر حسب وظيفه هاله اي از آنروح پاكباخته را در معرض تاريخ قرار مي دهيم، باشد تا ره توشه اي براي فرزندان انقلاب گردد.سالشمار زندگي شهيدسيد محمد حسين علم الهديسال 1337 ه . ش ولادت در اهواز سال 1343 ورود به مكتب جهت تعليم قرآن سال 1348 تدريس قرآن در مسجد به عنوان يك مربي سال 1350حضور و فعاليت در انجمن اسلامي دبيرستان سال 1351 اولين مبارزه علني سيد حسين با رژيم پهلوي با آتش زدن سيرك مصري سال 1353 برگزاري راهپيمايي در روز عاشورا بر ضد رژيم پهلوي سال 1356 اولين دستگيري، ورود به زندان، شكنجه توسط ساواك سال 1356 قبولي در رشته تاريخ دانشگاه فردوسي مشهد سال 1356 آشنايي با جلسات آيتا... خامنهاي و شهيد هاشمينژاد در مشهد سال 1356 راه اندازي راهپيمايي در طبس به هنگام ورود شاه به اين شهر(زلزله طبس) سال 1356 تشكيل گروه موحدين در اهواز سال 1357 انفجار كنسولگري عراق در اهواز
سال 1357 بمب گذاري در شهرباني كرمان و ايجاد رعب در بين مزدوران حكومت پهلوي سال 1357 دستگيري مجدد، شكنجه، محكوم به اعدام به جرم اقدام به ترور فرمانده نظامي سال 1357 (بهمن) حضور در تهران و استقبال از امام (ره)، پيروزي انقلاب اسلامي سال 1358 عفو مامور شكنجه ساواك سال 1358 معاون آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خوزستان سال 1358 عضو شوراي فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خوزستان سال 1358 برپايي نمايشگاه پيش بيني جنگ در اهواز سال 1358 تدوين و ارائه طرح پيشنهادي ولايت فقيه در پيشنويس قانون اساسي سال 1359 افشاي ماهيت ضد انقلابي مدني (استاندار خوزستان وكانديداي رياست جمهوري) سال 1359 (رمضان) برگزاري كلاسهاي قرآن، نهج البلاغه و تاريخ اسلام در سپاه پاسداران،جهاد سازندگي، تربيت معلم استان خوزستان سال 1359 سخنراني با موضوع جهاد در قرآن و سيري در نهجالبلاغه در راديو (پخش زنده) سال 1359 سفر تاريخي سيد حسين به همراه عشاير هويزه به جماران( زيارت امام(ره)) سال 1359 (31 شهريور) آغاز تهاجم رسمي عراق به ايران سال 1359 فرماندهي سپاه هويزه سال 1359 (16 دي ماه) حماسه هويزه، شهادت سيد حسين و يارانش در دشت هويزه نحوه شهادت شهيد علم الهديصداي تانك هاي آن طرف جاده به گوش مي رسيد. تيراندازي لحظه اي متوقف نمي شد. راه افتاديم، با اينكه مي دانستيم اميد برگشت نيست، ولي رساندن «آر. پي. جي» به «علم الهدي» ما را مصمم به پيش مي برد. به جاده كه رسيديم، توانستيم تانك هايي را ببينيم. به جز چند تايي كه در حال سوختن بودند، بقيه غرش كنان به پيش مي تاختند. چشمم به حسين (علم الهدي) كه افتاد، خستگي از تنم در آمد. آر. پي. جي بر دوشش بود و پشت خاكريز دراز كشيده بود. در امتداد خاكريز غير از حسين حدود ده نفر ديگر هنوز زنده بودند واز همه گروه همين ده نفر مانده بودند. حتي يك جسد بر زمين نمانده بود. پيدا بود كه بچه ها با گلوله مستقيم تانك ها از پاي در آمده بودند. تانك هاي سالم از كنار تانك هاي سوخته عبور مي كردند و به طرف خاكريز علم الهدي پيش مي آمدند. حسين و افرادش هيچ عكس العملي نشان نمي دادند. «روز علي» كه حسابي نگران شده بود، آر. پي. جي را از من گرفت و به تانك ها نشانه رفت. دست روز علي را نگه داشتم و گفتم: كمي ديگر صبر كن، شايد بچه ها برنامه اي داشته باشند و او پذيرفت.
روز علي بلند شد و نزديك ترين تانك را نشانه رفت و با اينكه فاصله كم بود، تانك را از كار انداخت. قامت حسين دوباره از ميان دود و گرد غبار پشت خاكريز پيدا شد و يك تانك ديگر با گلوله حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همه افراد گروه فقط روز علي و حسين زنده مانده اند. حسين از جا كنده شد و خود را به خاكريز ديگر رساند. تانك ها هنوز ما را نديده بودند. پيشروي تانك ها دوباره شروع شد. حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند متري خاكريز كه رسيد، حسين گلوله اش را شليك كرد. دود غليظي از تانك بلند شد. تانك ديگري با سماجت شروع به پيشروي كرد. روز علي كه آر. پي. جي را آماده كرده بود، از خاكريز بالا رفت و آن را هدف قرار داد. تانك به آتش كشيده شد و چهار تانك ديگر به ده متري حسين رسيده بودند. حسين از جا بلند شد و آخرين گلوله را رهاكرد. سه تانك باقيمانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند. گلوله ها خاكريزش را به هوا بردند. گردو خاك كمي فرو نشست، توانستيم اول آر. پي. جي و سپس حسين را ببينيم. جسد حسين پشت خاكريز افتاده بود و چفيه صورتش را پوشانده بود. يكي از تانك ها به چند متري حسين رسيده بود و مي رفت كه از روي پيكر حسين عبور كند. منبع : تبيان |
BBC به طور رسمي از راز ترور دانشمندان هستهاي ايران پرده برداشت
بخش فارسي رسانه دولتي انگليس در گزارشي طولاني رازهاي ترور داشمندان هستهاي ايران را در لفافه که بسيار عيان و واضح بيان کرد. |
ادامه مطلب
- رفراندوم هم یعنی دنبال یار گشتن...
بگردید تا ببینیم پیدا می شود یا خیر...؟!
مولای عزیز ما دنبال یار گشت و حکومت غصبی رو نخواست...
ادامه مطلب
یک دلیل ساده و همه فهم برای اثبات اصل ولایت فقیه
گفته اند در روزگاری نه چندان دور شخصی در بین چند نفر از اهل سنت مهمان شد. و ایشان چون میدانست که آنها او را می خواهند وارد بحث کنند، خودش پیش دستی کرد و از احتمال مقام بالاتر ابوبکر و عمر نسبت به پیامبر سخن گفت.
این فرد شیعه گفت:
ادامه مطلب

آری شاویط – روزنامه اسرائیلی هاآرتص
نویسنده اسرائیلی این مطلب، تحلیلی خواندنی از وضعیت مقابله غرب با پرونده هستهای ایران و ربط آن با امنیت اسرائیل ارائه میكند. وی با تحلیلی دقیق از وضعیت اسرائیل، خطرهای پیشرفت ایران و توانمندی اقتصادی آن را برمیشمرد و تأكید میكند كه فعلا باید بهجای گزینه نظامی، از ابزار تحریمهای اقتصادی و فعالیتهای سیاسی ـ امنیتی برای شكست دادن ایران بهره برد و در صورت عدم موفقیت، راه حل نظامی را بهكار برد!
وی همچنین در مقاله خود به شخصی بهنام «موشه یعلون» اشاره میكند. یعلون رئیس ستاد مشترك سابق ارتش اسرائیل و فردی ذینفود است كه معتقد است جمهوری اسلامی ایران، خطری جدی و بزرگ برای منطقه خاورمیانه و بهویژه اسراییل است! او مدعی است كه كشورهای منطقه در آیندهای نهچندان دور، سیاستشان را دربرابر اسرائیل تغییر داده و سیاستهایی افراطی را درپیش خواهند گرفت. وی كه یكی از دشمنان سرسخت فلسطینیهاست، معتقد است كه بهترین راه رویارویی با ایران، مذاكره و تحریم، ضمن تهدید به استفاده از گزینه نظامی است.
مطالعه این مقاله را به همه كسانی كه میخواهند جایگاه مهم رشد علمی و جهاد اقتصادی ایرانیان را بهتر بدانند، توصیه میكنیم.
ترجمه: محمدحسین طهماسبی
ایران هستهای منطقه خاورمیانه را هستهای میكند و منابع غرب را تهدید مینماید و سایه ترس را بر سر اسرائیل میافكند. همچنین، تركیه و عربستان سعودی و مصر را به سوی هستهای شدن پیش میبرد و دنیا را بههم میریزد. ایران هستهای زندگی ما را به جهنم تبدیل میكند!
حقیقت اول
نه غرب و نه اسرائیل نمیتوانند به وجود ایران هستهای تن دهند. ایران هستهای منطقه خاورمیانه را هستهای میكند و منابع غرب را تهدید مینماید و سایه ترس را بر سر اسرائیل میافكند. همچنین، تركیه و عربستان سعودی و مصر را به سوی هستهای شدن پیش میبرد و دنیا را بههم میریزد. ایران هستهای زندگی ما را به جهنم تبدیل میكند!
حقیقت دوم
نه غرب و نه اسرائیل نباید امروز بهصورت نظامی به رویارویی با برنامه هستهای ایران بروند. جنگ علیه ایران، جنگ منطقهای گستردهای را به راه خواهد انداخت كه جان هزاران اسرائیلی را به خطر میاندازد! حمله نظامی به ایران او را به دولتی انتقامگیرنده بدل میكند كه جنگی دائمی علیه دولت یهودی را پیش خواهد گرفت. همچنین، حمله نظامی به ایران، بحران اقتصادی جهانی را درپی خواهد داشت و اسرائیل را از خانواده سازمان ملل حذف میكند.

حقیقت سوم
غرب و اسرائیل باید فهم عمیق خود را از این دو حقیقت مشترك گسترش دهند و بر اساس استراتژی مشترك به راهكار سوم بیاندیشند. برای راهكار سوم دو بعد وجود دارد: فعالیتهای مخفی و تحریمهای اقتصادی. نتایج راهكار سوم بهگونهای است كه حتا طراحان آن را شگفتزده میكند. درست است كه این راهكار، تهدید ایران را ازبین نمیبرد؛ ولی آن را به تأخیر میاندازد و دندانهایش را از كار میاندازد! این امر، همكاری نزدیك و جدی میان انگلستان، فرانسه و اسرائیل را میطلبد. آمریكا هم سهم خود را دارد. آلمان و ایتالیا هم در پشت صحنه، پشتیبان هستند. خلاصه اینكه آب غرب و اسرائیل دارد بهآرامی عمق مییابد!
حقیقت چهارم
كه جدای از راهكار سوم مرتبط با ایران نیست، تداوم تهدید به حمله نظامی است. تهدید برای نگاه داشتن ایرانیها در حالت وحشت و تحریك اروپاییها و آمریكاییها ضروری است. همچنین این تهدیدها برای تحریك چین و روسیه لازم است. اسرائیل اجازه ندارد كه مانند یك دولت دیوانه عمل كند؛ ولی باید این ترس را در دلها بكارد كه اگر او را به گوشهای برانند، رفتاری دیوانهوار خواهد داشت! برای اینكه اسرائیل مجبور به حمله موشكی به ایران نشود باید همیشه این حالت احتمال حمله موشكی را حفظ كند!
حقیقت پنجم
اینكه مدیریت استراتژیك حاكم بر مسأله ایران در اسرائیل، نیازمند اعتماد كامل میان سطوح سیاسی و امنیتی اسرائیل است كه این اعتماد حالا وجود ندارد. به همین دلیل وقتی كه رهبران تصمیمی را بر اساس تحلیل گذشته میگیرند و به پائیندستها اعلام میكنند، آنها تصور میكنند كه رهبران اشتباه میكنند؛ بنابراین آنچه ایرانیها، اروپاییها و آمریكاییها را به هراس میاندازد، خود اسرائیلیها را نیز میترساند، و بهجای اینكه سیاست اسرائیل را در هالهای از ابهام قرار دهد، به سرگیجه بدل میكند و برخی به دیگران شك میكنند و اینچنین، ابهام آن سیاست ازبین میرود!
تصمیم نهایی درباره برنامه هستهای ایران هرچه كه باشد، آخرین تصمیم عصر ماست!
حقیقت ششم
اینكه نه «گابی اشكنازی»، نه «مئیر داگان» و نه «یوفال دیسكین» هیچكدام مانع ماجراجویی علیه ایران در دو سال اخیر نبودهاند. كسی كه مانع ماجراجویی شد و آن را مدیریت كرد، «موشه بوگی یعلون» بود. یعلون امروز ساكت است! وقتی یعلون آرام باشد، ساكنان اسرائیل نیز میتوانند آرامش داشته باشند. حالا خطر مستقیمی از سوی «بنیامین نتانیاهو» مبنی بر قصد حمله انتحاری به ایران وجود ندارد. تاكنون بهویژه رئیس حكومت، دربرابر ایرانیها بهصورتی حكیمانه و جدی رفتار كرده است. كاش كه این رفتار را دربرابر فلسطینیها و اسرائیلیها نیز انجام داده بود!
حقیقت هفتم
این است كه این موفقیت، جزئی، موقتی و نسبی بوده است. درست است كه ایران در سال 2011 م. به آن جایگاهی كه قصد كرده بود بدان برسد، نرسید؛ ولی در سال 2011 م. به جایی كه تصور آن نمیشد نیز رسیده است! پس همچنان معضل پابرجاست و شایسته است كه با تفكر و تدبیر درست از بین برود. تصمیم نهایی درباره برنامه هستهای ایران هرچه كه باشد، آخرین تصمیم عصر ماست!
و آخر این است كه نگرانی پیرامون ایران، امری مخفی نبوده و كاملاً آشكار است؛ به همین دلیل، معلوم نیست كه چرا غرب تاكنون محاصرههای اقتصادی شدیدی را بر تهران اعمال نكرده تا آن حكومت سرنگون شود و معلوم نیست كه چرا اسرائیل تجهیزات حیاتی خود را برای لحظه درگیری آماده نمیكند
حقیقت هشتم
و آخر این است كه نگرانی پیرامون ایران، امری مخفی نبوده و كاملاً آشكار است؛ به همین دلیل، معلوم نیست كه چرا غرب تاكنون محاصرههای اقتصادی شدیدی را بر تهران اعمال نكرده تا آن حكومت سرنگون شود و معلوم نیست كه چرا اسرائیل تجهیزات حیاتی خود را برای لحظه درگیری آماده نمیكند؛ گرچه این لحظه حتی اگر به تأخیر بیفتد، ولی قطعا فرا خواهد رسید. گناه حقیقی این وضعیت بر گردن رهبران آمریكا، اروپا و اسرائیل ـ بهخاطر كارهایی كه در پشت درهای بسته انجام میدهند ـ نیست؛ بلكه گناه حقیقی به اموری مربوط است كه باید در عرصههای سیاسی و بینالمللی آشكارا صورت گیرد، ولی انجام نمیشود!
گمنام رفتید و گمنام برگشتید...

آن زمان درست وقتی که با لبخند به اشکهای بی صدای مادران و پدران و همسرانتان نگاه می کردید، وقتی پیشانی فرزند دو ماهه تان را می بوسیدید، آسمان با حسرت به تماشایتان ایستاده بود.
وقتی از همه دوستان، همسایه ها، محله، کوچه ، بازار و آن همه خاطره شیرین تنها با تبسمی دل بریدید، شاید ... نه... حتما فکرش را می کردید و می دانستید که سالهای سال بعد تنها با چند تکه استخوان، یک کوله پشتی هزار تکه، قمقمه ای پوسیده و یک عکس کوچک از مرادتان، بر روی دستهای لرزان و بی قرار و ناشناس مردم تشییع می شوید.
این غریبه ها که امروز تابوت های سبک تان را بر شانه می کشیدند، چقدر دلشان برای سنگینی حضورتان تنگ شده بود، چقدر گریه کردند برای خودشان! چقدر شرمگین بودند!
شما که پر کشیده بودید پس چرا این قدر دیر آمدید و حالا که آمدید چرا این قدر غریب؟ اینجا کسی حرف شما را نمی فهمد و لبخند شما را به جا نمی آورد. اینجا همه در پی نامند. گمنامی را هنر نمی دانند، بی نام و نشان بودن را دوست ندارد.
اینجا آدم ها به آب و آتش می زنند تا شناخته شوند. اصلا همه کارها، همه دو دو کردن ها برای این است که کسی توی کوچه و خیابان با انگشت نشانشان دهد. این جا همه منتظرند تا کسی از آنان بپرسد ببخشید قبلا شما را جایی ندیده ام شما آدم مهمی نیستید؟
اما شما گمنامید. راهتان را پیدا کرده اید که گمنام شده اید. حالا هر کدام در جای جای سرزمینی که برایش به آب و آتش زدید به ما لبخند می زنید. ای کاش همه نامها گم می شد اگر راهی روشن در پیش بود.
اگر کسی شما را در یزد، تهران، آذربایجان غربی، بوشهر، خراسان رضوی، فارس، کهکیلویه و بویراحمد و کرمان به جا نمی آورد، شما بی تقصیرید. تقصیر از ماست که خودمان را گم کرده ایم. زیر سایه شماییم و سایه تان را به جا نمی آوریم.
یکی می گفت هنوز هم وقتی هوا ابری می شود مادرها نگرانتان می شوند. هنوز هم وقتی خبر انفجاری در عراق را می شنوند، دلواپس عزیز دردانه هایشان می شوند. هنوز هم روزی هزار بار کوچه را از اول تا آخر گز می کنند و همان طور که روضه حضرت علی اکبر(ع) را زیر لب زمزمه می کنند، منتظرند تا شما با همان لباس خاکی بی درجه، با همان لبخند و سر و موی خاکی و با همان چفیه و تسبیح و انگشتر و کوله پشتی از راه برسید
از شما چه پنهان بعد از جنگ، بعضی ها... اصلا بعضی از همان دوستان شما خودشان را گم کردند. همانطور که شهید همت می گفت، همانطور که آقا مرتضی حدس می زد.
در این سی و یکی دو سال چقدر اوج گرفتید و کسی ندید. چقدر مدال آوردید و کسی برایتان یک هورای خشک و خالی هم نکشید.
کاش حداقل مادرانتان بودند و می دیدند چه دسته گل هایی تحویل بهشت داده اند و بهشتیان چطور عزیز دردانه هایشان را تحویل می گیرند.
از شما چه پنهان توی این سی و یکی دو سال ما هم کلی مدال گرفتیم. توی مسابقات ورزشی، المپیادها، جشنواره های داخلی و خارجی با فرش های قرمز و بنفش و صورتی اما شما لبخند زدید، خوشحال شدید و... لبخند زدید و شاید توی دلتان می گفتید اگر مدال های ما را می دیدید می خواستید چه کار کنید؟ راست هم می گفتید، اگر می گفتید، اگر به رویمان می آوردید.... !!!
راستی اگر مدال های شما را می دیدیم شاید امروز این قدر به خودمان غره نمی شدیم. این قدر توی بوق و کرنا نمی کردیم. این قدر برای مدال های کوچک مان منت سر مردم نمی گذاشتیم و از خلف وعده مسئولان و نگرفتن خانه و ماشین و سکه و سفر حجشان توی سر و مغزمان نمی زدیم.
و شاید اگر مردم شما را می شناختند این قدر برای کم کردن روی برادر و خواهر و همسایه شان حرص نمی زدند.
یکی می گفت هنوز هم وقتی هوا ابری می شود مادرها نگرانتان می شوند. هنوز هم وقتی خبر انفجاری در عراق را می شنوند، دلواپس عزیز دردانه هایشان می شوند. هنوز هم روزی هزار بار کوچه را از اول تا آخر گز می کنند و همان طور که روضه حضرت علی اکبر(ع) را زیر لب زمزمه می کنند، منتظرند تا شما با همان لباس خاکی بی درجه، با همان لبخند و سر و موی خاکی و با همان چفیه و تسبیح و انگشتر و کوله پشتی از راه برسید.
این روزها خیلی ها، خیلی جاها برایتان یادواره می گیرند. برایتان اشک می ریزند. وصیت نامه های نورانی تان را بارها و بارها می خوانند. اما خیلی ها هم یادشان به شما نیست .اصلا انگار نه انگار که دیوانه ای با لشکری تا بن دندان مسلح، صدهاهزار سرباز وفادار و کوهی از مهمات و تسلیحات پیشرفته به خاک کشورشان حمله کرده بود. انگار یادشان رفته ده ها پدرخوانده حریص، هر روز توی اتاق های گرم کاخ های سیاهشان برای چاه های نفت بی زبان ما نقشه می کشیدند و برای ذره ذره معادن و ذخایر سرزمین مردم زجرکشیده سرزمین مان دندان تیز کرده بودند.
انگار نه انگار که می خواستند تهران را چهار روزه به یکی از استان های عراق تبدیل کنند. یادشان رفته چطور خرمشهرمان را خونین شهر کردند. انگار نه انگار که خیلی ها توی گوش هم گفته بودند کلک این یکی را هم کندیم برویم سراغ یک جهان سومی دیگر.
انگار نه انگار که در طی قرنها هر دیکتاتوری با عیالش دعوایش می شد، دق دلی اش را سر ایران ما خالی می کرد و برای اینکه ثابت کند خیلی هم بی عرضه نیست، تکه ای از این خاک، از این سرزمین را ظرف چند روز از نقشه می برید و به مرزهای کشورش وصله می زد تا امروز همه بچه های ایران با چشم های بسته، کتاب تاریخشان را ورق بزنند و از مرور این همه خیانت و بلاهت از پادشاهان سلسله وطن فروشان و زن بارگان خشمشان را قورت بدهند.

خیلی ها یادشان رفته شما "گمنام ها" با دست خالی به آتش زدید و با یک کلاش درب و داغان چشم دشمن را کور کردید و به جهان ثابت کردید ایرانی مسلمان دین و سرزمین اش را با چنگ و دندان حفظ می کند.
یادشان رفته شماها برای چه گمنام شدید. یادشان رفته توی مجنون چقدر عاشق رفت روی هوا. چقدر خیبری دادید تا خیبری شدید. چقدر روی مین غلطیدید تا لشکری راهش را در قلب دشمن باز کند. چقدر شقایق پرپر شد تا ناموس همین ها که امروز از عالم و آدم طلبکارند، عروسک خیمه شب بازی عربها نشود. شما با همین گمنامیتان چه کارها که نکردید!
روزی که توی شناسنامه هایتان دست می بردید تا کربلایی شوید، روزی که دست و دامن پدر و مادر گریانتان را می بوسیدید تا به رفتنتان دل بدهند، بخدا فکر همه جایش را کرده بودید. ما ساده ایم و نمی دانیم. ما همه چیز را دو دو تا چارتا می کنیم و جواب های کودکانه می گیریم.
ما راز گمنام شدن را بلد نیستیم و خیال می کنیم هر کس که نفس می کشد زنده است و آن که جانش را برداشته و رفته برنده این میدان.
...گمنام رفتید ، گمنام برگشتید. وقتی می رفتید همه از رفتنتان اشک می ریختند. حالا هم که آمده اید همه بغض کرده اند. آن روز، روز رفتن، روز دست از جان شستن، مادرتان با اشک بدرقه تان می کرد. همسرتان، پدرتان، فرزندتان، برادرتان، همسایه تان، دوستتان، آشنایتان ... حالا ولی هیچ کدام نیستند. نیستند و نمی دانند کجایید که بیایند. نمی دانند همین چند تکه استخوان کجا در کدامین خاک، در کدامین تابوت و بر دوش کدامین مردم تشییع می شود؟
اگر می دانستند، اگر می خواستید، اگر از گمنامی تان می گذشتید، با همان ویلچرهایشان، با همان قیافه های ناآشنا و اتوکشیده شان پشت سرتان راه می افتادند و از اینکه فرسنگ ها از آن ها جلو زده اید، برای خودشان اشک می ریختند.
مرا که امروز قلم به دست دارم و از گمنامی شما نامی و نشانی می طلبم، به جا نمی آورید. آنگاه که تفنگ بر دوش گرفتید تا کشورتان، شهرتان، روستایتان، محله تان،کوچه تان و مردم سرزمین تان آب از دلشان تکان نخورد من در پناهگاه 61 در یکی از همین شهرها که می رفت شهر کوچکی از شهرهای عراق باشد در آغوش مادرم لبخند می زدم و وقتی اولین واژه را از کتاب زندگی آموختم، دشمن با دلاوری شما "گمنام ها " در فتح المبین، رمضان، والفجر3، خیبر، بدر و ...از جنون آنی و تجاوز کودکانه اش روزی هزار بار آرزوی مرگ می کرد.
از شما چه پنهان! شاید چند روز بعد فراموشم شود. اما آمدم تا در زمانه نام ها و یادمان ها، درس بی نام و نشان شدن را از شما شهیدان گمنام بیاموزم. درسی که سال هاست در هیچ کلاسی تدریس نمی شود. کلاسی که سالهاست شاگردی ندارد
امروز وقتی خبر تشییع تان را از رادیو شنیدم، ایستادم. داشتم مثل همیشه، مثل همه روزهای خدا توی شهر در انبوه دود و آهن و سیمان دودو می کردم. اما... خبر آمدنتان گلویم را گرفت. نگهم داشت. خجالت زده ام کرد و... هوا ابری شد.
در میان هیاهوی شهر، در پشت چراغ های قرمز به خود گفتم حالا که با افتخار و پس از سالها از پیچ و خم های کرخه، زید، مهران، مجنون، دجله و سومار آمده اید، چرا گوشه ای از تابوت معطرتان بر شانه های من نباشد؟ اگرچه تابوتتان به شانه هایی که سال هاست ملائکه ای رویشان نمی نشیند نیازی ندارد، اگر چه آن قدر سبکبالید که چون باد می وزید.
از شما چه پنهان! شاید چند روز بعد فراموشم شود. اما آمدم تا در زمانه نام ها و یادمان ها، درس بی نام و نشان شدن را از شما شهیدان گمنام بیاموزم. درسی که سال هاست در هیچ کلاسی تدریس نمی شود. کلاسی که سالهاست شاگردی ندارد.
اینجا شرهانی است...

شرهانی یعنی ...
عاقبت جوینده یابنده است. این جمله را باید از زبان بچه های گروه تفحص شنید. باید از جویندگان گنج، نادیده ها را بپرسی و ناشنیدنی ها را بشنوی باید از مردمک چشم شهیدیاب ها شرهانی را دید.
شرهانی جایی است که بچه های گروه تفحص زیر لب زمزمه می کنند:
خاک را یک سو بزن آرام تر /خفته اینجا یار مفقود الاثر
و وقتی چیزی پیدا نمی کنند دست بغض گلویشان را می فشارد و آنها را مجبور می کند که زیر لب نجوا کنند:
گلی گم کرده ام می جویم او را /به هر گل می رسم می بویم او را
اینجا شرهانی است چه چیزی را گم کرده باشی یا گم نکرده باشی باید دنبال گم شده خودت یا دیگران بگردی. مهم این است که هر کس هر چه پیدا کرد شادیش را با دیگران تقسیم می کند. اینجا سرزمین طلاست،معدن گنج است، اگر نقشه داشته باشی راحت به گنج می رسی،منظورم پلاک است یا هر چیزی که می تواند به گنج یعنی شهید تو را برساند.
اینجا سرزمین گمنام هاست. سرزمین بی نام و نشان ها.
اما همیشه گمنامی در بی نام و نشانی نیست اینجا مدفن فرزندان روح الله است.
اینجا شهداء شعله شعله آب شدند و در ذهن زمین حل گردیدند و عده ای که سرشار از احساس پروانه ها هستند به دنبال چشمه ی حیاتند و شهداءچشمه حیات جاودان هستند اگر جرعه ای از صبوی معنوی شهداء بنوشی حیات ابدیت تضمین است. اینجا خاک، ندای انالحق سر می دهد و شیطان پس از قرن ها بر خاک سجده کرده، اینجا منزل و مأوای عشاقی است که خورشید را جرعه جرعه نوشیدند و آسمانی شدند و رفتند. اینجا آیه شریفه ی «إنی أعلم ما لا تعلمون» را که خدا فرموده خوب معنی می شود و سرش فاش می گردد. خدا می دانست که مردانی می آیند از قبیله باران و از تبار نور و روشنایی و دین او را با خون رنگ آمیزی می کنند. خدا می دانست که بالاتر از سرخی خون شهید رنگی نیست.
شرهانی جایی است که بچه های گروه تفحص زیر لب زمزمه می کنند:
خاک را یک سو بزن آرام تر / خفته اینجا یار مفقود الاثر
«چه غافلند دنیا پرستان و بی خبران، که ارزش شهادت را در صحیفه های طبیعت جستجو می کنند و وصف آن را در سرودها و حماسه ها و شعر ها می جویند و در کشف آن از هنر تخیل و کتاب تعقل مدد می خواهند و حاشا که حل این معما جز به عشق میسر نگردد.»
شرهانی، نامی است که وجود انسان را می لرزاند و حس می کنی روی گسل زلزله ایستاره ای.
اینجا مکانی است که هم کیش می شوی و هم مات. بی آنکه بخواهی و متوجه باشی.
در شرهانی باید دلت را خانه تکانی کنی تا شهداء را دعوت کنی تا حضور محبوبه های خدا را درک کنی و لمس نمایی.
اینجا اگر به صاحب خانه دل بدهی عرشی می شوی. آخوربین نمی شوی آخر بین می شوی. از اینجا می شود تا آسمان پل زد.

کم کم بوی سیب می وزد؛ و استخوان ها بوی مدینه می دهد.
اینجا منطقه ای است که اگر دل به خدا بدهی رنگ خدا می گیری، رنگی ثابت و بدون تغییر. مگر غیر از این است «صبغة الله و من احسن من الله صبغة».
باد ضجه می زند و آسمان مبهوت به پس صحنه های عاشورا می نگرد.
به آنهایی می نگرد که آمده اند با برادران ایمانی شان درددل کنند و معنی می کنند و به آنهایی نگاه می کند که فلسفه حیات را معنی می کنند و به آنهایی نگاه می کند که فلسفه حیات را تفسیر کردند و رفتند.
فلسفه حیات را تفسیر این دو حرف حافظ باید دانست با دوستان مروت با دشمنان مدارا، یا به عبارت آسمانی «أشداء علی الکفار رحماء بینهم».
اینجا می شود دایره المعارف غیرت و همت و... را نوشت.
اینجا باید با خاک بازی کرد و حرف زد تا حرف بزند و نشانی گنج را بدهد.
اینجا باید ساخت و سوخت تا آموخت.
اینجا شرهانی است قطعه ای از ملکوت و بهشت.
اینجا سعادت آباد است، نه شرهانی.
شرهانی نام مستعار بهشت است.
اینجا باید چراغ دلت را روشن کنی تا شهداء را ببینی. زمین شرهانی آبستن هزار هزار لیلی است باید مجنون وار به دنبال لیلی ها باشی، شرهانی شرهانی نبود شهداء شرهانی را قدمگاه و زیارتگاه و شرهانی کردند
شهداء در آغوش گرم شرهانی استراحت می کنند و به خوابی ظاهری و بیداری باطنی فرو رفته اند.
شهداء حضور گرم گروه تفحص را خوب حس می کنند و لی در لذت می برند و از فلسفه یافتن خرسندند.
باید از شیخ بپرسی که چگونه می شود با چراغ درپی انسان بود؟
اینجا باید چراغ دلت را روشن کنی تا شهداء را ببینی. زمین شرهانی آبستن هزار هزار لیلی است باید مجنون وار به دنبال لیلی ها باشی، شرهانی شرهانی نبود شهداء شرهانی را قدمگاه و زیارتگاه و شرهانی کردند.
خدایا! خاک یا آتش؟! تو بهتر می دانی. شیطان تکبر کرده بود که شعار «خلقتنی من نار و خلقتنه من طین» را سر داد.
من حس می کنم ابوالتکبر و ابوالنادمین شرمنده است.
الان فلسفه خلقت انسان خاکی را می داند.

اگر نار می سوازند خاک شرهانی هم دل را و هم وجود را می سوزاند. اگر نار نورانیت و روشنایی دارد خاک شرهانی نیز نورانیت و روشنایی غیر قابل توصیفی را به زائران هدیه می دهد.
شرهانی قدمگاه خداست؛ شرهانی شرح دلدادگی عاشق ها و معشوق های واقعی است و نه مجازی و خیالی. شرهانی شرح آنی نیست شرح زره به زره و شرح گذشته های نه چندان دور است. شرهانی شرح زندگی افلاکیان خاک نشین است. شرهانی را باید در شرهانی جست، شرهانی پادگان خداست که سربازانش نامریی هستند و رویایی نیستند.
ذره ذره خاک بوی باروت و خون می دهد. خاک تسبیح می گوید و ذکر.اینجا هم می شود راه رفت و هم نمی شود هم می شود گریه کرد و هم نمی شود. اینجا با آنجا و همه جا فرق دارد. اینجا جمال آفتاب را باید در خاک پیدا کنی خوب که بو می کنی ریه هایت پر از شهید می شود. اصلاً شهید می شوی و آسمانی.
خاک را که ورق ورق می زنی قصه زندگی هابیل تکرار می شود و آدم مات و مبهوت از پنجه های سرخ تاریخ.

اینجا سرزمینی است که اندیشه های خشک شکوفا می شود و اینجا اول است باید مسیر خودت را به سمت کوچه های آسمان تغییر بدهی. اینجا اگر عقب بمانی برای همیشه عقب مانده ای و اگر جلو بروی برای همیشه جلو می روی. اینجا راه صد ساله را می شود یک شبه طی کرد.
کجای این زمین را باید گشت؟ هر جا که بوی عشق بر خیزد.
فقط کافی است مقداری خاک برداری و بو کنی. مست که شدی یقین می کنی تربت لیلی همین جاست بعد باید زیر لب زمزمه کنی :«یا لیتنی کنت ترابا» و وا اسفا سر بدهی و پل های گذشته را ترمیم و مرمت کنی و آینده را بسازی.
کجای این زمین را باید مثل صفا و مروه هروله کنی تا گناهت مثل برگ های درخت بریزد؟
کجای این زمین باید ایستاد و به خدا زل زد. کجای این زمین به خدا نزدیکتر است و دستت به خدا می رسد؟ کجای این زمین را بگردم تا خودم را پیدا کنم و تو را دریابم؟ و... کجای این زمین را باید با چشم شخم زد؟!

از آن هنگام که سر شیشه عطر سیب را شکستند و آن عطردان بیسر شد، عطری عالم را فراگرفته که نه کربلا و نه جغرافیای تشیع را، بل هر آنچه که نسب و نامی از انسان و خدا بر آن نهادهاند را، به بوی خود درآورده است.
سحرگاهان حیات بشری، نه از روز عاشورا، بل از روز ازل که خدای بیمکان و بیزمان به قلم صنع، دنیا را به صبغهی حسینی خلق نموده، معطر از شمیم سیبی است که کشتی نجات و رستگاری نه شیعیان و دوستداران، بلکه نجاتبخش آدم(ع) است و نوح(ع).
دمی که مسیحا را شفا داد و یونس(ع) را از دل شبزده به روشنای سلامت رساند و موسی(ع) را از دل دریای نیل، به آن سوی آبها روانه ساخت. اسماعیل(ع) را از مرگ نجات داد و ابراهیم(ع) را در گلستانی که از میانه آتش رویید گرامی داشت.
قلم صنع تا «حسین(ع)» را نوشت، دنیا ظرفیت فیض وجود پیدا کرد و از این دایره، هیچ نبی مرسل و هیچ ولی خدایی نماند مگر اینکه خدای بزرگ دلش را به محبت حسین(ع) جلا داد و دیدهی بصیرتش را به اشک بر این کشتهی پاکباخته باز ننمود. و خدا حسین(ع) را آفرید تا آزادگی معنای خود را بیابد و کرامتهای انسانی و ایمانی تجلی تام و تمام یابد و ظرفیتهای نهفتهای که جن و ملک باید برای آن به سجده بیفتند، تجلی یابد. عاشورا اتفاق افتاد که مردم ببینند و بدانند و رازهای از رسالتمانده و بارهای به جای مانده از قافلهی معرفت و مکارم افشا شود تا هنگام ظهور خورشید ولایت بر پهنهی گیتی، حرف ناگفتهای باقی نماند.
عاشورا پدیدار شد تا فهم حقیقت ارزش واقعی خود را نشان دهد و در این میان عبرتهایی بگذرد که در سریان و جریان خون، تاریخ از عشاقی که منتظر امام زمان(ع) خود بودند و امام زمان(ع) خود را کشتند، رونمایی نماید و برای هیچ نسلی که آمادگی تولا به مولای حقیقت را ندارد، گلایهای باقی نماند.
امتداد حماسه، امتداد خون، امتداد شهادت در این سپهر مفهومی امری عینی و بیتردید است و شهادت هرکس حقیقتی که در کربلای خونین رقم خورده است و طلوع حقیقتبین دوکوههی کربلا و ظهور متجلی است
حسین(ع) کشته شد تا جملگی، ارزش صلاح و اصلاح را بدانند و بفهمند حراست از پیمان الست را چه بهای گزافی است. حسین(ع) کشته شد تا غیبت برای اجتماعی که فقط به حبِّ خویش میبالید، اما در عمل در پی دنیاطلبی خود بود، معنا شود. در زمانهای که عاقبتش به دست صالحان است، حسین(ع) فدایی راهی بود که باید در آن ولی خلفش در پردهی غیبت سالم میماند.
حسین(ع) و کربلا، مانند ظهور حجت(عج) و واقعهی قیامت، سهگانهای بودند که در زمان الست اتفاق افتادند و دنیا را در فراز و اوج و فرودی عظیم معنا بخشیدند و هر شهیدی از همان روز نخست در خیمهی سیدالشهدا(ع) جای گرفت و هر لعینی، در جماعت تردید کوفی.

این بود که سرنوشت حر و زهیر، سرنوشت وهب و حبیب و سرنوشت قاسم(ع) و اکبر(ع)، نه در یک قالب و یک حلول، بلکه در بلوغ کربلا در همه جای جغرافیای آزادگی از زمان آدم(ع) تا قیام قیامت از همان قطعهی بیزمان شهید جاری شد.
امتداد حماسه، امتداد خون، امتداد شهادت در این سپهر مفهومی امری عینی و بیتردید است و شهادت هرکس حقیقتی که در کربلای خونین رقم خورده است و طلوع حقیقتبین دوکوههی کربلا و ظهور متجلی است.
ظهور دریایی است که از تلاقی نهر خونهای کربلا و خونهای بهناحق ریخته شدهی شهدا پدید میآید تا آنچه در «فقتل من قتل و سبی من سبی و اقصی من اقصی» فرمودهاند، به ندبهای سرخ تحقق یابد.
ظهور و شهادت، گوهرهای مخزنالاسرار عاشوراست. عاشورایی که همچون بسیاری از مفاهیم باید از نو آن را بازخوانی كرد. هنر شهدای ما فهم چنین رمزی بود و آنکه شهادت در انتظار نور، همان ظهور است و جهاد برای قرب یار، همان وصال.
گوشهگوشهی دارالمعرفه جبهههای نبرد، از چنین حضوری کعبهای شد برای تکیه کردن و ظهور حقیقت و اینک عاشورا و قطرهقطرهی خون شهیدان جبهههای نبرد و عشق، پاسخی است به بیوفایی آنهایی که برای ظهور، فهم و عشق را با هم رو نکردند.
بال گشودن در سپهر بلند عاشورا و غرق شدن در اقیانوس شهید اندیشی، بدون فهم این عوامل و بصیرتافزایی در عرصهی فهمی مقدس و منزه از آنچه در کربلای مکرر تاریخ اتفاق افتاده و درحال وقوع است، خیال باطلی است که بسیاری را اسیر خویش ساخته است، اما معرفت آنچه در کربلا گذشت و آنچه در ظهور میگذرد، در دل مسئولیتشناسی و اعتقاد عملی به جهاد فی سبیلالله است. مسئلهای که باید بیشتر دربارهی آن آگاه و هوشیار شد.
- حاج جوشن آمد، صدا زد خبرنگارا حالا بیان، حاج جوشن شروع کرد به تقسیم غذا، وقتی در دیگ را باز کردم، بخار برنج و بوی کباب، آب از لب و لوچه خبرنگارای خارجی مثل لوله آفتابه می ریخت، دود از کله شان بلند شد
ادامه مطلب
شلمچه بوي بابا ميدهد /عکس
پدرم در همين شلمچه به شهادت رسيد و من هر ساله سعي ميکنم تنها يا با خانواده و يا در يک سال اخير همراه کاروانهاي راهيان نور به شلمچه بيايم لحظه تحويل سال را در شلمچه و در کنار پدر باشم.

تابستان فرا رسيده و با گرماي هوا مناطق عملياتي جنوب کشور خلوت شده مگر گروه تفحص که سرما و گرما نميشناسند، سختيها را تحمل ميکنند تا دُردانههاي اين مرز و بوم را به آغوش خانوادهها بازگردانند.
ولي در اين ميان ما که دستمان کوتاه است و از طرفي عاشق شهدا هم هستيم هر از چند گاهي دلمان هواي کوي يار ميکند و به ياد خاطرات روزهاي همراهي با کاروان راهيان نور ميافتيم يا اگر کسي خاطراتش را برايمان تعريف کند با گوش جان ميشنويم.
و اکنون آنچه که پيش روي شماست خاطرات راهيان نور و درد دلهاي فرزندان شهدا در لحظه همراهي با کاروان راهيان نور است که واقعاً نشستن پاي صحبت فرزندان شهدا شيريني و لذتي خاص دارد چرا که آنها با حضور در مناطقي که پدرانشان براي دفاع از خاک و ناموس، آسايش را بر خويش حرام کردند و جانانه در مقابل رژيم بعثي ايستادگي کردند احساس همنشيني با پدر يا شايد هم مادر را پيدا ميکنند:
فاطمه احمدي يکي از همين کساني بود که گفت پدرم در همين شلمچه به شهادت رسيد و من هر ساله سعي ميکنم تنها يا با خانواده و يا در يک سال اخير همراه کاروانهاي راهيان نور به شلمچه بيايم لحظه تحويل سال را در شلمچه و در کنار پدر باشم.
من اينجا احساس ميکنم کنار پدرم هستم شايد پدرم در آرامگاهش باشد ولي اينجا بيشتر زنده بودنش را احساس ميکنم و بيشتر ميتوانم خاطراتي که همرزمانش برايم تعريف کردند را با وجود قد رعناي پدرم تصور کنم. اينجا ميبينم که پدرم چگونه براي دفاع از وطن در حال دويدن و شليک کردن و جنگيدن است
وي مي گويد: آري کنار پدرم. من اينجا احساس ميکنم کنار پدرم هستم شايد پدرم در آرامگاهش باشد ولي اينجا بيشتر زنده بودنش را احساس ميکنم و بيشتر ميتوانم خاطراتي که همرزمانش برايم تعريف کردند را با وجود قد رعناي پدرم تصور کنم. اينجا ميبينم که پدرم چگونه براي دفاع از وطن در حال دويدن و شليک کردن و جنگيدن است.

و هر ساله به شلمچه ميآيم چرا که احساس ميکنم شلمچه بوي بابايم را ميدهد و من از ديدن اينجا و استشمام عطر خاک آن احساس ميکنم بيش از گذشته به پدرم نزديک شدهام. و البته بيش از هر چيز اينجا با آرمانهاي پدرم، با اهداف و منش وي تجديد بيعت ميکنم و به خودم قول ميدهم که کسي شوم مثل بابا.
علي صمدي ميگويد: من به همراه تعدادي از دانشجويان به اينجا آمدهام ولي سال ديگر بي شک هر کدام از ما ميتواند يک اتوبوس مسافر با خود بياورد. از همين حالا برنامه ريزي کردهام که سال آينده به همراه خانواده لحظه تحويل سال را در شلمچه باشيم و هفتسين را در کنار همين شهداي با ارزش پهن کنيم. اينجا ميتوان آن چيزي را که در مورد منش و کردار شهدا در جبههها در فيلمها ديده و در کتابها خوانده بوديم را به صورت کاملاً واقعي ديد. اينجا ميتوان با شهدا زندگي کرد حتي براي يک روز...

البته موضوعي که در اعزام کاروانهاي راهيان نور مهم است اثر معنوي اينگونه سفرها بر مسافران آن است. هدف اين سفرها اين است که مردم به شکلي واقعي با فرهنگ ايثار و شهادت و با عزمت شهدا آشنا شوند. صمدي ميگويد: همه بچههاي اتوبوس آدمهاي ديگري شدهاند. باور کنيد وقتي وارد شلمچه شديم همه در حال و هواي آن فضاي خدايي هستند و ديگر از آن شوخيهاي بچهگانه خبري نبود. به طور قطع شخصيت و منش شهدا اثر خود را بر آنها و من گذاشته. حتي شيوه صحبت کردن آنها نيز تغيير کرده است. شک نکنيد اين سفر براي هر کدام از مسافران اين سفر نوراني، توشهاي غيرقابل وصف از فرهنگ ايثار و شهادت و ميهن دوستي با خود به همراه دارد.
حجت الاسلام سيد محمد ميرعلي اکبري از راويان سيره شهداي هم در خصوص اعزام کاروانهاي راهيان نور و ميزان تأثير گذاري آن بر جوانان عنوان ميکند: شهدا زندگي دنيايي را به بندگي خداوند تبديل کردند. شهدا نيامدند که اينجا به ما کرامت نشان دهند، آنها آمدند تا بندگي خداوند را کنند و راه و رسم بندگي را به ما بياموزند.
در اين مناطق بايد اخلاص و توکل رزمندگان را بازگو کرد چرا که همين پاکي و اخلاص بود که پيروزيهاي پي در پي رزمندگان اسلام را ايجاد کرد و پس از اينکه نسل جوان را که به اين نقاط آورديم، بايد روي تفکرات آنان کار کنيم و حتي از احکام و رساله عمليه هم غفلت نکنيم، چرا که شريعت و سنت پيامبر (ص) مقدمه هر کاري است.

مروری بر یادداشتهای دانشجوی شهید سید محمد شکری
( مقام معظم رهبری ، حضرت آیت الله العظمی خامنهای، پس از مطالعه كتابهای خاطرات جبهه شهید دكتر سید محمد شكری فرمودند: این خاطرات از بدیهیترین خاطرات زمان جنگ است، تا حد امكان به همه زبانها ترجمه شود.)
شهید سید محمد شکری در سال 1340 در کربلا دیده به دنیا آمد. سنین نوجوانی او همراه با مبارزه علیه رژیم ستم شاهی بود . با رسیدن فصل دفاع مقدس به عنوان سرباز در جبهه ها حضور یافت و پس از اتمام دوران سربازی به عنوان یک بسیجی داوطلب به جمع رزمندگان، گردان عمار لشکر 27 محمدرسولالله (ص) پیوست و لباس امدادگری به تن کرد. در همین ایام حماسهساز در کنکور سال 64 نیز شرکت کرد و در رشته پزشکی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد، در حالی که از جبهه نیز غفلت نمیکرد .
سید محمد در عملیات تکمیلی کربلای 5(شلمچه) زمانی که بچههای مجروح گردان در منطقه محاصره بودند غیرتمندانه به سویشان شتافت و در حالی که به خوبی میدانست به چه مهلکهای پا میگذارد آخرین کلام به یادگار ماندهاش این بود :
"به سوی جبههها میروم تا ارباً اربا را تجربه کنم و تجربه کرد و شهد شیرین شهادت را به گونهای نوشید که پیکر به خانه برگشتهاش قطعه قطعه بود"
پیکر پاک شهید سید محمد شکری در روز ولادت مولی الموحدین علی(ع) در بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد.
روحش شاد و یادش گرامی
آنچه می خوانید یادداشتهای دانشجوی شهید سید محمد شکری در جبهه شلمچه 26/10/65 ساعت 11:30 ظهر است:
تصمیم به نوشتن نداشتم، ولی چه کنم که یاد عزیزان راحتم نمیگذارد. مرهم درد خود را جز نوشتن گوشهای از حماسه، چیزی دیگر نیافتم؛ 17/10/1365 گردان را آماده کردند برای حرکت از اردوگاه کرخه، بچهها ساکهایشان را تحویل گرفتند، از آنجا که وضعیت اعزامم نقص داشت- با سعی و کوشش «رضا یزدی» هم حل نشده بود- بالاجبار راهی تهران شدم. کارت شناساییام مهر اعزام نخورده بود. برای یک مهر میبایست 26 ساعت راه رفت و برگشت را تحمل کنم. حوالی ساعت 7 صبح رسیدم تهران- پس از رفع مشکل برای ساعت 6 بعدازظهر توانستم اتوبوس تهیه کنم و راهی منطقه شوم.
صبح 19/10/65 به پادگان دو کوهه رسیدم. از حاج آقا «اصفهانی»- که مسوول تدارکات گردان بود- سراغ نیروها را گرفتم. نتوانست کمکی بکند. گردانها حرکت کرده بودند. نمیدانستم چگونه خودم را به آنها برسانم. از کارگزینی لشکر سوال کردم. گفتند که حاج «محمد» (کوثری) اکیداً ورود نیرو به منطقه را ممنوع کرده است. هر قدر گفتم که منتظرم هستند و «رضا یزدی» در جریان است، نپذیرفتند. از طرفی کارگزینی بهداری هم اعصابی برایم نگذاشت.
گروهان بهشتی را آماده حرکت به جلو کردند. در حین حرکت گلولههای خمپاره در بین بچهها منفجر شد و عدهای را نقش زمین کرد. نیروها پشت سرهم میافتادند. صدای استغاثه و کمک از هر گوشه بلند بود. هیچ کمکی از دستمان بر نمیآمد کار امداد در آنجا امکانپذیر نبود. هر طور شده میبایست نیروها را از پشت سیلبند خارج میکردند. در طول مسیر به «شهید قره گزلو» امدادگر دسته جهاد برخورد کردم، صدایم کرد و گفت: «هر دو پایم ترکش خورده، کمک کن!»
حوالی ساعت 9 صبح صدای مارش عملیات مرا از خود بیخود کرد. داشتم دیوانه میشدم. هیچ راهی نبود که خود را به بچهها برسانم، میخواستم فریاد بزنم، داد بکشم. که خدایا چرا باید از عملیات عقب بیفتم. خدایا! متوسل به خودت شدم: خدایا ! این همه راه را برای تو رفتم و آمدم؛ کمک کن.
تا ظهر هیچکاری جز حرض وجوش خوردن نداشتم. بغض گلویم را میفشرد. خبری رسید که حاج«نوزی» به بهداری آمده و قرار است همان روز به منطقه عملیاتی بگردد. خوشحال شدم؛ مخصوصاً وقتی که حاج نوری گفت: «لشکر ما هنوز وارد کار نشده». خدا را شکر کردم. ساعت 6 بعد ازظهر با آمبولانس از پادگان خارج شدیم، نیروها در اردوگاه کارون مستقر شده بودند. ظاهراً قرار بود فردا کارشان را آغاز کنند. ساعت 10:30 شب بود که به مقر بهداری در کارون رسیدیم، حاج «نوری» خیلی خسته بود، به حدی که در پلیس راه اهواز برای مدتی ماشین را کنار جاده نگه داشت و خوابید.
بعد از اینکه وسایل بهداری را از آمبولانس خارج کردیم، خبر دادند که گردان عمار از اردوگاه خارج شده و به منطقه عملیاتی رفته است، حاجی از آنجا که وضع مرا میدانست مجدداً ماشین را به حرکت درآورد تا از بچهها عقب نیفتم. خیلی دعایش کردم. در مسیر جاده اهواز- خرمشهر نرسیده به خرمشهر جاده خاکی «شهید صفوی» بود که نیروهای لشکر تماماً در آن جاده مستقر شده و در پشت سیل بند انتطار میکشیدند. ظاهراً تنها جاده تدارکاتی بود. تمامی نیروهای لشکر در داخل سولههایی که تهیه کرده بودند و سرپوشی نداشت جای گرفته بودند. حوالی ساعت 12:30 شب گردان را پیدا کردم. خیلی خوشحال بودم و شکر میکردم خدا را از عنایتی که شامل حالم کرده بود.
همان شب گردان «حبیب» عازم خط شد. «شیخ حسن»، «سید محمد مدنی»، «شهید مهد حقانی»، «شهید حسن مسرور» و «عباس پاکراد» را دیدم و از آنها خداحافظی کردم.

هر چند لحظه یک بار نام شلمچه مرا به خود میآورد. قبلاً با نامش آشنا شده بودم، احساس میکردم با او نسبتی دارم.
شب را پیش بچههای: «شهید سید مرتضی مدنی»، «شهید سید احمد پلارک»، «شهید امیر وفایی»، «شهید عباس بیات»، «شهید حمید حسینیان»، شهید عیسی بهاردوست»، «شهید هوبخت» و دیگر عزیزان بودم. در طول شب تمام بار بچهها را در سوله جا به جا کردند. صبح که هوا روشن شد با وجودی که مقداری ابر آسمان را پوشانده بود، به طور پی در پی و مکرر هواپیماهای عراقی در آسمان منطقه ظاهر شده و همه جا را بمباران میکردند. تعداد پرواز هواپیماها در طول آن روز – 65/10/20- از مرز 300 گذشته بود. یکدفعه میدیدی 3 تا، 4 تا، 6 تا بالای سرت ظاهر شدند، آتش پدافند مرتب منطقه را پوشش میداد. قبل از ظهر بود که خودمان شاهد سقوط یک هواپیما بودیم.
آنطور که اطلاع دادند، گردان حبیب پشت یک دژ مستقر شده و توانسته بود با قدرت در مقابل عراق مقاومت نماید. به من خبر دادند که «شیخ حسن» هم زخمی شده. ظاهراً مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته بود. همراه گردان حبیب، گردان مالک نیز راهی شده بود. سرمین گردان که باید وارد عمل میشد، گردان عمار بود.
شب، با تاریک شدن هوا، عمار آماده حرکت شد. نیروها سوار ماشین شده و به حرکت در آمدند در طول مسیر با تعدادی از اجساد عراقیها برخورد کردیم. منطقه بهطور مرتب با منورها خوشهای روشن میشد و لحظهای خاموش نمیماند. از دریاچه پرورش ماهی گذشتیم. سرتاسر منطقه را آب فرا گرفته بود. تنها جادهای که به منطقه عملیاتی میرسید، از وسط آب میگذشت.
مدتی بعد نیروها را پیاده کرده و راهپیمایی شروع شد. در طول راه خمپارهها و گلولههای توپ به اطرافمان برخورد میکردند، ولی الحمدالله مجروح چندانی از ما نگرفت. «شیخ محمد» از ناحیه زانو زخمی سطحی برداشته بود. گلوله خمپارهای در نزدیکی ستون منفجر شد، ولی به خواست خدا عمل نکرد. به نزدیکی دژ و محلی که گردان حبیب مستقر بود، رسیدیم. و در همانجا «محمدشریفی» معاونت گردان، با اصابت گلولهای به شکمش مجروح شد. موقعیت گردان حبیب بسیار نامطلوب بود. نیروها پشت سیلبند در نیزاری قرار گرفته بودند که گل و لای زیادی داشت. پاهایمان تا بالاتر از پوتین در گل فرو میرفت. فرود گلولههای خمپاره هر از چند گاه مجروحی به جای میگذاشت. تراکم نیرو در پشت سیلبند زیاد شده بود و تردد را سخت میکرد. نیروهای گردان حبیب در سنگرهای انفرادی جای گرفته بودند و بچههای ما در بیرون از سنگرها در معرض اصابت ترکش گلوله.
ساعت از 11 شب گذشته بود که از ابتدای ستون مرا خواستند. «ناصر توحیدی» مسوول گروهان بر اثر موج گرفتگی از ناحیه کمر و شانه ناراحتی پیدا کرده بود. بالاجبار او را به عقب برگرداندیم، پس از مدتی توانستم یک سنگر خالی پیدا کنم، «شهید هوبخت» و «شهید عبدالعلی هوشیار» نیز با من شریک شدند. هنوز یکی- دو ساعتی نگذشته بود که آتش سنگین و پر حجم خمپاره ما را از خواب پراند. شدت آتش آنقدر بود که آسایش و راحتی را میگرفت.
حوالی ساعت 12 ظهر بود که شهید سید احمد پلارک مورد اصابت تیردوشکا قرار گرفت و روی زمین افتاد، پس از زخمی شدن شهید مرتضی چیتگری اداره گروهان به عهده سید افتاده بود، تیر از ناحیه ریه راست وارد و از پشت خارج شده بود. بالای سرش رفتم، نفسی منقطع داشت. پلکهای چشمش جمع شده بود. زخمش را با گازوازلین بستم و به کمک «عباس بیات» و «سعیدنیا» و «حمید حسنی» رفتم مجروحین را در پتو جای داده حرکت دادیم
گروهان بهشتی را آماده حرکت به جلو کردند. در حین حرکت گلولههای خمپاره در بین بچهها منفجر شد و عدهای را نقش زمین کرد. نیروها پشت سرهم میافتادند. صدای استغاثه و کمک از هر گوشه بلند بود. هیچ کمکی از دستمان بر نمیآمد کار امداد در آنجا امکانپذیر نبود. هر طور شده میبایست نیروها را از پشت سیلبند خارج میکردند. در طول مسیر به «شهید قره گزلو» امدادگر دسته جهاد برخورد کردم، صدایم کرد و گفت: «هر دو پایم ترکش خورده، کمک کن!»
شروع به بستن زخم کردم. در همان حال مرتب سوال میکرد: «خونریزی شریانیه یا وریدی؟» و من تسلی میدادم که به ران سفید خورده و خطری ندارد. پس از بستن زخمها جایی برای ماندن نبود. هر طور شده به او فهماندم که باید خودش راه بیفتد و منتظر برانکار و حمل مجروح نباشد. خیلی سخت بود، ولی با زحمت زیاد بلند شد و با یک دست بر شانهام پایهپایم آمد، در نیمههای راه «سعیدی»، امدادگر دیگر دسته جهاد نیز کمک کرد تا به آمبولانس رسیدیم و او را روانه عقب کردیم.
ستون گروهان بهشتی از سیلبند گذشته، به طرف جلو حرکت کرد. در راه تنها چیزی که از خاطرم بیرون نمیرفت. انتقام خون بچهها بود. صدای کمک و ناله بچهها در گوشم زنگ میزد، اما هیچ کمکی از دستمان بر نمیآمد. شهدا و مجروحین را در همانجا گذاشته، راهی جلو شدیم. البته چون سیلبند در اختیار نیروهای خودی بود، تخلیه آنها بعداً صورت میگرفت.
در طول مسیر، گلولههای تیر دوشکا از بین ستون میگذشتند. خمپارهها گاه گاه در حوالی ستون اصابت میکردند. «شهید سید احمد پلارک» و «شهید مرتضی چیتگری»، در حوالی و ابتدای ستون حرکت میکردند. در بین راه خمپارهای به ستون اصابت کرده و تعدادی از بچههای شهید و مجروح شدند.
از چند خاکریز گذشته و نهایتاً به یک سیلبند دیگر رسیدیم که میبایست در همان جا پدافند میکردیم. در سمت راست، لشکر 25 کربلا سیلبند را محافظت میکرد و در سمت چپ نیز گردان مالک قرار داشت.
از پهلوی سمت راست چند دوشکاچی بچههای ما را هدف قرار داده بودند و مرتب تیراندازی میکردند. قبل از سپیده صبح باید آنها را خاموش میکردیم، و گرنه مزاحمت زیادی ایجاد میکردند.

شروع به کندن سنگر کردیم. من و «عباس بیات» و «حسین جهاندیده» سنگر مشترکی ساختیم، هوا روشن شده بود و دوشکاها هنوز بچهها را هدف قرار میدادند. مقدار مهماتی که همراه داشتیم خیلی کم بود و در مصرف آنجا صرفجویی میکردیم، با گذشت زمان فشار بر ما شدیدتر میشد. نیروها زخمی و یا شهید میشدند. قبل از ساعت 10 صبح بود که عراق پاتک محدودی را انجام داد، اما با آتش بچهها مجبور به عقبنشینی شد. یک تانک عراقی خودش را تا 50متری سیلبند رسانده بود و ما متوجه نشده بودیم. دو- سه خدمه آن از ترس جان، خودشان را پرت کردند بیرون. «شهید سید احمد پلارک» نارنجکی برداشت و با قامتی استوار به آن طرف سیلبند رفته، آن را به طرف تانک عراقی پرتاب کرد و سالم برگشت. هر چه به ظهر نزدیک میشدیم، آتش خمپاره شدیدتر میشد و همچنان زخمی و شهید میگرفت. «سید مصطفی رعیت» از ناحیه شکم زخمی شد. برای پانسمان که رفتم، «حمید فرخ نظر» را دیدم، بعد از مدتی «شهید مرتضی چیتگری» نیز از ناحیه شانه زخمی شد «شهید عبدالعلی هوشیار» هم از ناحیه شانه زخم خورد. به تدریج بر تعداد زخمیهای ما اضافه میشد. کسی نبود که آنها را به عقب منتقل کند. از «سید مرتضی مدنی» هم هیچ خبری نداشتم که چه حال و روزی دارد.
ساعت از 11 گذشته بود که دو تانک در پشت سرما ظاهر شدند. معلوم نبود، خودی هستند یا بیگانه موضع گرفته بودند. وقتی به طرف آنها شلیک شد یکیشان فرار کرد. متوجه شدیم که تانکها، عراقی بوده و در نظر داشتند ما را محاصره کنند. سه هلیکوپتر عراقی هم بدون هیچ مانعی، به راحتی بر بالای سر بچهها پرسه میزدند. هیچ عامل باز دارندهای علیه آنها نداشتیم.
«حمید حسینیان» هم شهید شد.
جبهه سمت راست که در اختیار لشکر 25کربلا بود، به علت ته کشیدن مهمات عقب مینشیند و پهلوی ما خالی میشود، از این رو عراقیها جرات کرده و آتش شدیدیتری را از همان ناحیه به ما تحمیل کردند.
حوالی ساعت 12 ظهر بود که شهید سید احمد پلارک مورد اصابت تیردوشکا قرار گرفت و روی زمین افتاد، پس از زخمی شدن شهید مرتضی چیتگری اداره گروهان به عهده سید افتاده بود، تیر از ناحیه ریه راست وارد و از پشت خارج شده بود. بالای سرش رفتم، نفسی منقطع داشت. پلکهای چشمش جمع شده بود. زخمش را با گازوازلین بستم و به کمک «عباس بیات» و «سعیدنیا» و «حمید حسنی» رفتم مجروحین را در پتو جای داده حرکت دادیم. سیلبند در چند جا قطع شده بود و در تیررس مستقیم دشمن قرار داشت. آن قسمتها را با ندای یاعلی یاعلی رد کرده و پیش رفتیم. به انتهای سیلبند که رسیدیم، به چند مجروح و شهیدی که بدنشان تکه تکه شده بود برخورد کردیم. از این قسمت به بعد، کفی بود، یعنی در دید مستقیم دشمن قرار میگرفتیم. سید احمد را به بچهها سپردم. قصد بازگشت داشتم که سید احمد ممانعت کرد و گفت: «دیگر دیر شده.»
دیگر برای ما امکان نداشت سید احمد را با برانکارد حرکت دهیم. از او خواستیم که روی پا بلند شود، ولی اظهار عجز و ناتوانی کرد. هر کاری کردیم که بلند شود، نتوانست. مجبور شدیم به مادرش متوسل شدیم که مادرت زهرا(ص) با پهلوی شکسته و بازوی زخمیاش برای دفاع از امامت و ولایت از پای ننشست، تو که سرباز آن حضرت هستی، از مادرت زهرا(س) خجالت بکش تا شرمنده مادرت نباشی. به غیرتش بر خورد. بلند شد. یک طرف عباس و طرف دیگرش را من گرفتم و شروع به رفتن کردیم. ذکر یا زهرا(س) لحظهای از زبانمان قطع نمیشد در آن کفی، جملاتی بر زبان راندیم که خدا میداند و بس...
فکر کردم از بابت حال خودش میگوید، ولی گفت: «موقع عقب نشینیه، اگر دیر بجنبیم ممکنه مجروحین جا بمونن.» قبل از این «رهبر» نیز مجروح شده بود که توسط «حسن جهان بور» به عقب برده شد. به کمک عباس و دو- سه تا از بچهها، سید احمد، سید رعیت و شکاری را- که از ناحیه سرزخمی شده بود- حرکت دادیم. تا مسافتی از راه را از تیررس دشمن در امان بودیم. بین راه برای مدت کوتاهی استراحت کردیم که که ناگهان تعداد زیادی از مجروحین و بچههای دیگر را مشاهده کردیم. محلی که در آن نفسی تازه کردیم امنیت خودش را از دست داده بود. «هر چه زودتر میبایست بچهها به عقب برمیگشتند. چند نفری را هم که مورد اصابت تیر قرار گرفتند با کمک «عبدالله امینی» و «حمید حسنی» و «عباس» و «یعقوبزاده» و «پلارک» حرکت دادیم. حالا کاملاً در تیررسی قرار گرفته بودیم... یا زهرا! خودت کمک کن ... ذکر یا زهرا و یا علی وردزبان شده بود. هر چند دهمتری که به جلو میرفتیم، ناخواسته نقش زمین میشدیم و به خاک میچسبیدیم؛ یکی – دو دقیقه استراحت، و باز حرکت را از سر میگرفتیم، از یکی- دو خاکریز رد شدیم. «حمید حسنی» مورد اصابت قرار گرفت و ما را تنها گذاشت، «عبدالله امینی» که ظاهراً برای کمک به سید رعیت رفته بود، در فاصله 30متری، در حالی که به سوی ما برمیگشت. مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و متلاشی شد. « یعقوبزاده» هم از ناحیه پا زخمی شد. حالا من مانده بودم و عباس و سید احمد پلارک.
از هر کس کمک میخواستیم، یارای کمک کردن نداشت. در جلوی روی ما تعداد زیادی از نیروها- زخمی و سالم- به طرف عقب در حال دویدن بودند و گلولههای دوشکا و خمپاره به طور مرتب به آنها اصابت میکرد. بچهها جلوی چشمانمان میافتادند و دیگر بلند نمیشدند.

خدایا! تو خود گواه بودی. میدیدی که چه بسیار اسماعیلها در مسلخ تو ذبح شدند خدایا! سخت است دیدن قربانی در حال دست و پا زدن. سخت است شاهد بودن و کنار نشستن و از هر کاری و کمکی ناتوان بودن. خدایا! در آخرین لحظات حیات، عزیزانمان ذکر تو را بر دل داشتند خدایا! در آن لحظه و در آن وضع، آیا ملکوتیان و عرشیان قدرت دیدن چنین لحظاتی را داشتند؟ یا دیده بر هم نهاده و روی بر گردانده تا شاهد سوختن این همه پروانه رنگین پرو بال نباشند. ای شمع! میدانم که خودت هم سوختی تا سوزاندی، خدایا ترا شکر آنچه را خودت میخواستی نصیبمان کردی.
دیگر برای ما امکان نداشت سید احمد را با برانکارد حرکت دهیم. از او خواستیم که روی پا بلند شود، ولی اظهار عجز و ناتوانی کرد. هر کاری کردیم که بلند شود، نتوانست. مجبور شدیم به مادرش متوسل شدیم که مادرت زهرا(ص) با پهلوی شکسته و بازوی زخمیاش برای دفاع از امامت و ولایت از پای ننشست، تو که سرباز آن حضرت هستی، از مادرت زهرا(س) خجالت بکش تا شرمنده مادرت نباشی. به غیرتش بر خورد. بلند شد. یک طرف عباس و طرف دیگرش را من گرفتم و شروع به رفتن کردیم. ذکر یا زهرا(س) لحظهای از زبانمان قطع نمیشد در آن کفی، جملاتی بر زبان راندیم که خدا میداند و بس. بهتر است که بر قلم جاری نسازم، میشکند «رحیم مقدم» نیز ما را راهی میکرد. خون از سینه احمد جاری بود، ولی جای درنگ و ماندن برای بستن زخم نبود. «محسن ابریشمباف» نیز از ناحیه کتف زخمی شده به طرف عقب برمیگشت. در پشت سیلبند خیلی از بچهها جا مانده بودند «شهید هوبخت» که از ناحیه سر و پا زخمی شده بود، «شهید مجید صفری» و دیگر عزیزان که زخمی شده بودند همان جا ماندند شهید حاج آقا «شیرافکن» با زخمی که داشت اذان سر داده بود «ملکان»، «سید مرتضی مدنی» و ... برنگشتند، «مصطفی عرب سرخی» نیز از ناحیه شکم زخم برداشته بود و کمک میخواست. او هم جا ماند با تمام لطافت و صفایش. آخرین نفری که خط را ترک کرد «مالک» بود که سالم خود را به عقب رساند. تا بیمارستان شهید بقایی همراه سید بودم و آنجا او را ترک کردم

شب جمعه بود؛ سیزده ساله بودم؛ درسهایم را مرور کردم؛ دیر وقت بود که علی به خانه آمد وضو گرفت و بدون خوردن شام به اتاقش رفت؛ با ناراحتی به پدر و مادرم گفتم «شما همیشه به من میگویید نماز سر وقت بخوانم، اگر جرأت دارید به علی بگویید، چرا حالا ساعت 11 شب نماز میخواند؟» پدر و مادرم با لبخندی همیشگی اعتراضم را جواب دادند و گفتند «تو هنوز نمیدونی، این وضوی نماز واجب نیست».
مدام چشم به چراغ اتاق او داشتم، چراغی که تا نیمه شب روشن بود، تنها مونس علی من بودم، تنها کسی که راه به اتاق او داشت، من بودم و تنها کسی که به داستانهای او گوش میکرد، من بودم و تنها کسی که از عظمت روح او خبر نداشت هم من بودم! من هیچگاه شکوه نمازهای نیمه شب او را درک نکردم.
هفته قبل از جبهه بازگشته بود؛ همراه خود سوغات جبهه آورده بود. ترکش، موج انفجار، روماتیسم و … بعد از شهادتش ما داروهای جورواجور را در اتاقش دیدیم؛ آن شب گذشت؛ صبح آماده رفتن به مدرسه بودم، آخرین لقمههای صبحانه را میخوردم که اطلاعیه مهم رادیو توجه مرا جلب کرد. در آن اطلاعیه مرکز اعزام نیروی بسیج از نیروهای گردان ثارالله خواسته بود تا ساعت 10 صبح خودشان را به مرکز اعزام نیرو معرفی کنند؛ خبر را به خواهرم دادم و به او گفتم که به علی خبر دهد.
ساعت 10 صبح علی برای خداحافظی به خانه آمد و 10 روز بعد او را بار دیگر با لبخند همیشگیاش در سردخانه خلدبرین یزد ملاقات کردیم.
زنگ خانه به صدا درآمد، پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند. هنوز چند روزی نگذشت که موهای سر پدر و مادرم سفید شد، آن برادر سپاهی فقط یک جمله گفت « پدر، علی شما چند روز پیش در شلمچه به دیدار امام حسین(ع) رفت»
روز شنبه سیزدهم رجب، روز میلاد مولای متقیان حضرت علی(ع) بود، بعد از نماز صبح از اتاق بیرون آمدم، مادر را دیدم که مدام نماز میخواند و دعا میکرد؛ پدر را که سماور بزرگ روضه خوانی را آماده میکرد، نمیدانستم چه خبر است، دنیا دور سرم میچرخید. ساعتی بعد زنگ خانه به صدا درآمد، پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند. هنوز چند روزی نگذشت که موهای سر پدر و مادرم سفید شد، آن برادر سپاهی فقط یک جمله گفت « پدر، علی شما چند روز پیش در شلمچه به دیدار امام حسین(ع) رفت».
آن روز تا شب گریه کردم و به سکوت پدر و گریههای مادر توجهی نداشتم، لباسهای عیدمان به سیاهی گرایید و روز تشییع جنازه بود که فهمیدم برادرم چگونه شهید شده است.
در منطقه عملیاتی «کربلای 5» در شلمچه، علی پس از خواندن نماز مغرب برای تجدید وضو از سنگر بیرون رفت و در هنگام رکوع رکعت اول به نماز رسید؛ تکبیر گویان وارد سنگر شد و به نماز ایستاد و در هنگام رکوع رکعت دوم، یک گلوله توپ فرانسوی در نزدیکی سنگر به زمین نشست و تنها علی را به ملکوت فرستاد.
گفتوگو با دکتر محمود تولایی

اشاره: جنگ تمام شد و رزمندگانی که رفته بود برای پاسداری از عزت و شرف دین و میهن، به خانههایشان بازگشتند؛ اما بودند مادرانی که چشمهایشان در انتظار فرزند برومندشان سفید شد؛ و بودند مادرانی که در این سالها، پس از گذشت سالهای سال بیخبری از دلبندشان، به لقای معبود شتافتند. در طول این سالها و طی عملیات تفحص، بیش از پنجاههزار جسد شهید از مناطق عملیاتی پیدا شده که نزدیک به ده درصد آنان بدون نام و نشاناند. بسیاری از این شهدا، در بیش از هشتصد حرم شهدای گمنام، شمع پروانگانی شدهاند که شوق جهاد و شهادت در سینههایشان شکفته است. شاید جالب باشد بدانی که همچنان پیکر هفتهزار رزمنده تاکنون مفقودالاثر مانده است! در چنین شرایطی، پژوهشگران کشورمان همگام با برخی از پیشرفتهترین کشورهای جهان به فناوری تعیین هویت مولکولی دست یافتهاند که به کمک آن میتوان تنها با یک قطره خون به انتظار پایان داد.
استادانی از دانشگاه امام حسین(ع) و دانشگاه علوم پزشکی بقیةالله(عج) و دیگر متخصصان متعهد کشور، در مرکز تحقیقات ژنتیک کوثر در تلاشاند با انجام آزمایشهایDNA بر روی بقایای شهدای گمنام، آنها را شناسایی کنند و شاید پس از سالها خانوادههایی را از چشم بهراهی بیرون آورند.
دکتر محمود تولایی، متخصص بیوتکنولوژی و عضوهیئت علمی دانشگاه بقیةالله، از جمله این تلاشگرانی است که در دفتر کارش در بیمارستان بقیةالله پای صحبتهای او نشستیم.
چه شد که به فکر شناسایی شهدای گمنام افتادید؟
امروز بیش از سی سال از آغاز جنگ تحمیلی علیه ملت ما میگذرد، اما همچنان یاد و نام شهدا دغدغه جدی مردم ما است. هنوز هم آرمانهای شهدا برای مردم ما اهمیت دارد، هم وجود و پیکرشان برای خانوادههای عزیزداده برای این انقلاب زنده است. امروز هم وقتی سراغ خانوادههایی که شهید مفقود در دوران دفاع مقدس داشتند میروید، با دلهره در را به روی شما باز میکنند؛ چون منتظرند. بنابراین پدیده انتظار یک پدیده واقعی و غیرقابل انکار است. خانواده شهید میداند که عزیزش شهید شده، میداند که این عزیز دیگر برنمیگردد، اما دوست دارد یک سنگ قبر، یک محل برای رازونیاز و درددل خودش داشته باشد. خیلی از مادران و پدران شهدا را بهدلیل کهولت سن از دست میدهیم، اما هنوز هم همسران زیادی هستند که وفادارانه، عزیزان و فرزندان همسر شهیدشان را بزرگ کرده اند. این فرزندان در سنینی هستند که نیاز به مشاوره و درددل با موجودی به نام پدر دارند.
دختری در آستانه ازدواج، پسری در انتخاب شغل، در انتخاب راه، همواره یک احساس کمبود جدی دارد و اگر امروز هم نتواند به لحاظ مادی و فیزیکی با پدر ارتباط برقرار کند، از راه ارتباط های معنوی، پنهان و به شکلهای مختلف، سایه پدر را در زندگی خودش حس میکند. آنها وقتی با ما صحبت میکنند، یکی از آرزوهایشان این است که ای کاش سنگ قبری هم باشد و من با آن رازونیاز کنم. بالأخره این فرزندان شهدای بزرگوار ما میخواهند این زنجیره ارتباط و اتصالشان به شهید، امتداد پیدا کند. این داغ و دردی است که تا کسی حس نکرده باشد، متوجه نخواهد شد که من چه میگویم.
یک راه این بود که صبر کنیم، تمام پیکرهای مطهر مفقودان را که در تمام مناطق مرزی کشور پیدا شده، نگه داریم و در مرحله بعد با خانوادههایی که مفقود دارند ارتباط برقرار کنیم و از نها نمونه بگیریم؛ اما برمبنای شرع مقدس اسلام پیکر شهید و یا هر متوفایی را مجاز نیستیم بیمورد نگهداری کنیم؛ برای همین مسئولان را قانع کردیم که از تاریخ شروع کار تحقیقاتی، از پیکر هر شهید یک نمونه کوچک برداریم و کد بزنیم. سپس همین شناسهها بر روی پیکرها و کارت های سبز نها نوشته شوند تا این پیکرها دفن گردند. پس از اینکه کارهای پژوهشی انجام شد و کار به شناسایی معمول رسید، بعد اعلام کنیم شهیدی که در پارک فلان استان دفن است، متعلق به کیست. بنابراین کار با همین رویکرد غاز شد
اگر خواستید بفهمید که در این سی سال بر یک خانواده منتظر چه گذشته، باید ببینید وقتی عزیزی از خانواده خودمان به سفر میرود و یک ساعت دیر میکند، چهقدر دلهره وجودمان را میگیرد؟ چه قدر تماسهای پی درپی و پیگیری که چرا یک ساعت دیر کرد؟ همین دلهره و اضطراب برای خانواده شهدای ما، سی سال است که وجود دارد. آنها با همه وجودشان احساس میکنند که باید خبری از عزیزشان به دست بیاورند. رهبر معظم انقلاب فرمودند: خیلی سخت است که یک خانواده مفقود داشته باشد. او همیشه درحال عملیات است. او همیشه درحالت شور و درحال دغدغه است.
همه این مقدمهای که عرض کردم، عاملی بود تا احساس کنیم اگر امروز هم هستیم، باید به این خط وفادار باشیم. اگر کاری از دستمان برمیآید، باید تلاش کنیم. رشته تخصصی من در حوزه بیوتکنولوژی و مهندسی ژنتیک با کار بر روی ژن متمرکز است. پس از بازگشت از دوره تکمیلی PHD، شنیدم که قرار است نزدیک به دویست شهید گمنام در بوستانها، دانشگاهها و مجموعههای کشور دفن شوند. همان موقع احساس کردم که اگر اقدامی نکنم، حتماً مدیون خواهم بود. برای همین با مسئولان وقت «معاونت فرهنگی ستاد کل نیروهای مسلح» و «بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس» تماس گرفتم و گفتم که اگرچه ما امروز تجربه کاری برای این موضوع نداریم، اما رشتهای که خواندهایم، تواناییهایی را ایجاد میکند که با یک تلاش علمی و پژوهشی، امکان دست یابی به این فن آوریها را فراهم مینماید.

در ابتدای راه، ایجاد این باور برای مسئولان خیلی سخت بود. با لطف خدا و پیگیریهای زیادی که کردیم، با سردار «باقرزاده» فرمانده جستوجوی مفقودان دیدار کردم. وقتی موضوع را با ایشان مطرح کردم، ایشان مشتاقانه پذیرفت و اشاره کرد که ما از چند سال پیش به دنبال چنین مسئلهای بودیم، اما با هریک از سازمانهای تخصصی کشور مثل «سازمان پزشکی قانونی» و مجموعههایی که در این عرصه وظیفه های قانونی دارند، مکاتبه کرده و تماس گرفتیم، به بنبست رسیدیم؛ چرا که گفتند برمبنای تکنولوژی و امکانات موجود این کار برای ما شدنی نیست. برای همین هم این موضوع از اولویت خارج شد.
با طرح موضوع ازطرف ما ایشان استقبال کردند و ما کار خودمان را در سال 1382 آغاز نمودیم. اما نگران هم بودیم؛ چرا که فکر می کردیم اگر سراغ خانوادهای برویم و نمونه خونی بگیریم، دوباره انتظار را در او زنده میکنیم و آن خانواده می خواهد هرچه زودتر تکلیفش روشن شود.
بالاخره چه کسانی در این منطقه عملیاتی حضور داشته اند و ما چگونه به سراغ خانوادههایی برویم که زودتر به پاسخ برسیم. دو راه وجود داشت؛ یک راه این بود که صبر کنیم، تمام پیکرهای مطهر مفقودان را که در تمام مناطق مرزی کشور پیدا شده، نگه داریم و در مرحله بعد با خانوادههایی که مفقود دارند ارتباط برقرار کنیم و از آنها نمونه بگیریم؛ اما برمبنای شرع مقدس اسلام پیکر شهید و یا هر متوفایی را مجاز نیستیم بیمورد نگهداری کنیم؛ برای همین مسئولان را قانع کردیم که از تاریخ شروع کار تحقیقاتی، از پیکر هر شهید یک نمونه کوچک برداریم و کد بزنیم. سپس همین شناسهها بر روی پیکرها و کارت های سبز آنها نوشته شوند تا این پیکرها دفن گردند. پس از اینکه کارهای پژوهشی انجام شد و کار به شناسایی معمول رسید، بعد اعلام کنیم شهیدی که در پارک فلان استان دفن است، متعلق به کیست. بنابراین کار با همین رویکرد آغاز شد.
معمولاً برای راههای نرفته نیاز داریم از منابع علمی استفاده کنیم. سرنخ این تکنولوژی به طور عمده در دست اف.بی.آی بود. در سایر مناطق جهان هم که کارهایی بر روی کشتههای جنگ جهانی دوم و... می شد، به طور معمول یک تیم از همانها میرفتند و در منطقه کار میکردند؛ اما طبیعی بود که مهمترین بدخواه اصلی کشور ما همین غربیها و وابستگان به تفکر امپریالیسم آمریکا بودند. بنابراین هیچکدام از ایمیلهای ما را پاسخ ندادند.
در مقاله هایی هم که منتشر میشود، بیشتر نکته های تکنیکی را انتشار نمیدهند تا این تواناییها برای خودشان باقی بماند؛ چون آنها با داشتن این تواناییها می توانند در همه کشورهایی که ممکن است حضور پیدا کنند طرح واره ژنتیکی اقوام و ملل مختلف را به دست بیاورند که به یقین هدف های نظامی و هدف های دیگری در پشت این ماجراها وجود دارد. بیشتر هم در پوشش کمکهای بشردوستانه ظاهر می شوند.

برای همین بنده و تیم همراه کار را از سطحیترین و ابتداییترین مرحله ها آغاز کردیم. رفتهرفته تعدادی پایاننامه کارشناسی ارشد و دکترا را نیز به دانشجوهای خودم دادم تا روی این موضوع ها کار کنند. شاید حدود ده پایاننامه کارشناسی ارشد و دکترایی که روی آن کار شد، دانش لازم را برای ما فراهم کرد.
چالش دیگری که باز در این راه وجود داشت این بود که بخشی از شهدای ما در مناطق مرزی و داخل سرزمین خودی بودند و طی تفحصهایی که پس از جنگ تاکنون در بیشتر این مناطق شد، پیدا شدند؛ اما در محدودههای مرزی مشترک که حالا جزو حوزه استحفاضی عراق است و سربازان بیگانه و غربیها در آن منطقه حضور دارند، دچار مشکل شدیم. در عمل آنها از سال 1383 به اینطرف مانع تفحص شدند؛ بنابراین معطل ماندن برای اینکه تمام پیکرها را کشف کنیم و بعد بیاییم سراغ فراخوان خانواده شهدا، خیلی منطقی نبود. پس باید با آن مقداری که در اختیار داشتیم کار را شروع می کردیم.
بحمدالله از یک اتاق کوچک شروع کردیم و حالا یک مجموعه آزمایشگاهی کاملاً مجهز را دراختیار داریم که می تواند پیچیدهترین پروندهها را کار کند. خوشبختانه امروز همین مجموعه ما برخی از پروندههای پیچیده دادگاهها و نیروی انتظامی را هم حل میکند. بهطور معمول، کار با استخوان از نظر یک تکنیک و یک کار آزمایشگاهی، شاید بیش از سی تا پنجاه برابر یک نمونه خون زحمت دارد. به استخوانهایی که خیلیهایشان در سرزمینهایی به مدت زیاد دربرابر نور خورشید قرار گرفته اند، یا در سرزمینهایی مثل باتلاق، هور و شورهزار بوده اند آسیبهای مختلفی وارد شده، و این سبب شده که این نمونهها نسبت به بافت تازه خیلی آسیبدیده باشند؛ بنابراین گاهی روی یک نمونه ده بار با تکنیکهای مختلف کار میکردیم تا به یک DNAباکیفیت برسیم و بتوانیم کار آزمایشگاهی روی آن انجام دهیم.
اساس کار آزمایشگاهی ما مبتنی بر قانون های وراثت و ژنتیک است؛ به این ترتیب که هر فرزندی به دنیا میآید، نیمی از اطلاعات ژنتیکی خود را از مادر و نیم دیگرش را از پدر دریافت میکند. بنابراین یک ترکیب جدید به وجود میآید که ضمن اینکه پنجاه درصد به پدر شبیه است و پنجاه درصد به مادر، اما کاملاً یک موجود متفاوت نسبت به والدین است. این تغییر در نسلهای بعدی این فرد هم اتفاق میافتد.
نکته پیچیده دیگری که هست، اینکه در خانوادهای که دو یا هرتعداد فرزند دارند، اطلاعات ژنتیکی بین آنها هم هرکدام ضمن اینکه پنجاه درصد به پدر یا مادر شبیه هستند، اما با همدیگر تنوع دارند. تمام این مشخصات برای فرزندان یک خانواده هم متفاوت است. بنابراین با این توضیح ها پیدا کردن دو فرزند یا دو نفر که دارای اطلاعات ژنتیکی کاملا مشابه باشند، تقریباً نزدیک به صفر است. ما همین بررسی را در ده نقطه ژنتیکی انجام میدهیم. با بررسی ده نقطه ژنتیکی احتمال خطا یک به پانصدمیلیونیم کاهش می یابد؛ یعنی در پانصد میلیون نفر احتمال اینکه دو فرد مشابه پیدا بشود، هست. بنابراین وقتی باید در جمعیت هفتاد، هشتاد میلیونی یک کشور بهطور قاطع بگوییم که امکان پیدا کردن دو نفر با مشخصات ژنتیکی مشابه، ناممکن و صفر است. پس آنچه که ما در این روش تشخیص میدهیم، تشخیصی محکم و بدون خدشه است.
از پیکرهای مطهر شهدایی که اینجا میآیند، پروندهای تشکیل میدهیم. بخش پیکرشناسی ما اجزایی را که از پیکر به دست آمده، علامتگذاری میکند. همه اجزای پیکری که به اینجا میآید، برمبنای این فلوچارتی که وجود دارد، علامتگذاری میشود.
درواقع وقتی مراحل تشخیص صورت میگیرد، هرکدام از این مدرک ها به پروندههای مربوط میرود و نتیجه ها را به «کمیته مفقودین» گزارش میدهیم. برای نمونه یک پرونده مربوط به شهید «طاهری»، فرزند مرحوم آیتالله طاهری است که در گرگان کنار پدرش و در سالروز فوت او دفن شد. یعنی در هفته نزدیک سالروز شناسایی شد و درست در سالروز فوت پدرش تشییع و تدفین شد.
بهطور معمول، کار با استخوان از نظر یک تکنیک و یک کار آزمایشگاهی، شاید بیش از سی تا پنجاه برابر یک نمونه خون زحمت دارد. به استخوانهایی که خیلیهایشان در سرزمینهایی به مدت زیاد دربرابر نور خورشید قرار گرفته اند، یا در سرزمینهایی مثل باتلاق، هور و شورهزار بوده اند آسیبهای مختلفی وارد شده، و این سبب شده که این نمونهها نسبت به بافت تازه خیلی آسیبدیده باشند؛ بنابراین گاهی روی یک نمونه ده بار با تکنیکهای مختلف کار میکردیم تا به یک DNAباکیفیت برسیم و بتوانیم کار آزمایشگاهی روی آن انجام دهیم.
یک پرونده دیگر تشخیص داده شده است. اجزایی که در این پیکر است، متعلق به سه نفر است. چون گاهی افرادی که در یک سنگر، شیار و یا کانال شهید شده اند، هنگام جستوجو روی هم افتاده اند. اجزایی از این دست، از یک پیکر یک کد مستقل خورده. این دو قطعه متعلق به پیکر یک شهید بوده که جدا شده. برای یک قسمت از سر و استخوان که مربوط به یک شهید دیگر بوده، کد مجزایی زده شده. در برخی از مناطق جغرافیایی مثل خوزستان، بهخاطر حوادث آبرفتی، بارندگیهای شدید و مسئله هایی که در سالیان مختلف اتفاق افتاده، ممکن است اجزایی از پیکر برده شده باشد؛ بنابراین ما از کوچکترین جزء هم نمی توانیم غفلت کنیم. برای همین این اجزا را جدا میکنیم، قطعهای در حد گِرَم را از آلودگی خاک و محیط پیرامون در یک سیستم ویژه، پاکسازی کرده و بعد برای مرحله پودر شدن ارسال می کنیم. آنها را در شرایط دمایی ویژه منفی صد و نود و شش درجه که در ازت مایع است، به یک پودر یکنواخت تبدیل میکنیم تا از این پودر استخراج DNAصورت بگیرد. شاید هر ذرهای از این پودر، معادل یک سلول بدن ما باشد؛ چون بدن انسان بالغ، نزدیک به صدترلیون سلول دارد و همه این سلولها دارای همان اطلاعات مشابه و یک کد اختصاصی هستند. بنابراین به دستآوردن چند سلول سالم که بشود رشتههای DNA را از آنها در آزمایشگاه جداسازی و قرائت کرده و به سیستمهای آزمایشگاهی اطلاعات قابل درک ترجمه کرد، برای انجام این کار ضرورت دارد. بههرحال این یک کار بسیار پیچیده و زمانبر است و نگرانی ما هم همین است که حالا نمیتوانیم یک فراخوان عام بکنیم. چون نگران التهاب انتظاریم.

گاهی ممکن است یک نمونه سه روز، یک هفته، یا حتی یک ماه وقت ما را بگیرد و ما نمیتوانیم از هیچ کدام از اینها بگذریم. برای همین به شکل موردی این کار را می کنیم؛ برای نمونه، افرادی که مربوط به یک گردان هستند و یک نفرشان شناسایی میشود، سعی میکنیم به سراغ سایر اعضای خانواده آن گردان برویم و از بقیه پیکرها برای شناسایی کمک بگیریم. سردار هور شهید «علی هاشمی» را هم که موفق شدیم شناسایی کنیم از همین روش استفاده کردیم؛ به طبع اگر خانوادههایی که شهدایشان همراه این شهید بودند بیایند، ما یک قطره از خونشان را نمونه میگیریم و همان اطلاعات ژنتیکی را که از استخوان استخراج می کنیم از نمونه خون خانواده هم استخراج میکنیم و برمبنای همان قاعده پدیده تعارض به تشخیص آنها می پردازیم.
اولین نفر سردار «افشار»، معاون فرهنگی ستاد کل بودند. درواقع من به وسیله ایشان به سردار باقرزاده ارجاع شدم. بیشترین حامی و مدافع این حرکت هم تا امروز در مجموعه، سردار باقرزاده هستند.
اولین مکاتبه ما با مجموعه، اواخر سال 1380 بود که اعلام آمادگی صورت گرفت. بعد جلسه هایی گذاشته شد. در اردیبهشت سال 1381 که میخواستیم کار آزمایشگاهی خودمان را شروع کنیم، دغدغه داشتیم که آیا مجاز هستیم قطعهای از پیکر شهید را برداریم؟ آیا مجاز هستیم این قطعه از پیکر را تبدیل به پودر بکنیم؟ اجزای پودر در میان بافِرهای مختلف حل میشوند؛ باید با این مازاد آزمایشگاهی یا بافرها و مایعات آزمایشگاهی چه کنیم؟ هدایت شدیم به این سمت که یک استفتا خدمت رهبر معظم انقلاب بنویسیم. ایشان جواب دادند و ما را راهنمایی کردند. تقریباً میشود گفت که از همان موقع، هم کار مطالعاتی را شروع کردیم و هم مذاکره با «بنیاد شهید اسلامی» و مجموعههای دیگر را پیگیری نمودیم. شنبه 11 خرداد بود که تلفنی با سردار باقرزاده صحبت کردم. جزئیات این حرکت ما مستندسازی شده و حتی مستندات صحبتهایی که با هر عزیزی کرده ایم تا از این حرکت حمایت بکند -یا کردند یا نکردند- امروز در پرونده این طرح موجود است.
نظر رهبر انقلاب را هم در این باره جویا شدید؟
بله. رهبر انقلاب مرقوم فرمودند: بسمه تعالی اگر ضرورتی در بین باشد، در حد رفع ضرورت مانع ندارد.
سؤال بعدی ما این بود که حالا یک پیکر را میبرند دفن میکنند و جزئی از این پیکر پیش ما میماند. آیا این جزئی که پیش ما میماند اشکالی دارد یا باید به اصل بقایا ملحق بشود و همراه با آن دفن شود؟ ایشان فرمودند: اگر دفن با خود میت مستلزم نبش قبر باشد، دفن جداگانه اشکال ندارد.
گفتیم ما این پودر را که میخواهیم روی آن کار کنیم باید در محلولهای مختلف حل بکنیم؛ تکلیفمان در ارتباط با دورریز این محلولها و مواد شیمیایی چیست؟ ایشان فرمودند: اشکال ندارد.
با بررسی ده نقطه ژنتیکی احتمال خطا یک به پانصدمیلیونیم کاهش می یابد؛ یعنی در پانصد میلیون نفر احتمال اینکه دو فرد مشابه پیدا بشود، هست. بنابراین وقتی باید در جمعیت هفتاد، هشتاد میلیونی یک کشور بهطور قاطع بگوییم که امکان پیدا کردن دو نفر با مشخصات ژنتیکی مشابه، ناممکن و صفر است. پس آنچه که ما در این روش تشخیص میدهیم، تشخیصی محکم و بدون خدشه است
ما با همین استفتا مقام معظم ولایت را هم در جریان این حرکت قرار دادیم. اگرچه خیلی طول کشید. کار سختی بود. چند سال کار پژوهشی انجام شد تا توانستیم یک اقدام عملیاتی انجام بدهیم؛ اما بالأخره رسالتی بر گردن ما بود و بحمدالله خدا عنایت کرد. ما امروز خود را به عنوان جزئی از تیمهای تفحص و جست وجوی مفقودان می شمریم. انشاالله که لایق این سربازی و این هم راهی باشیم.
گاهی افتخار داریم که شاهد لبخند رضایت بر لبان یک مادرِ منتظر باشیم. من در ملاقاتهایی که با فرزندان یا خانوادههای شهدا دارم، از اثربخشی این حرکت بسیار انرژی میگیرم. خدا را هم شاکر هستیم که سرانجام ما را با این پیکر شهدای بزرگوار قرار داد. آرزو هم میکنم انشاءالله در راه اقتدار علمی نظام اسلامی باز هم توفیق سربازی داشته باشیم و سرانجام ما نیز همچون این شهدای بزرگوار با سربلندی باشد.
وقتی که این بحث مطرح شد چه نظرات موافق و یا مخالفی وجود داشت؟ شما چه جوابی داشتید؟
گروهی از مسئولان که به نظر من بیشتر کسانی بودند که خودشان عزیزی را برای انقلاب و جنگ نداده بودند یا دلشان با انتظار آشنا نبود، انتقاد میکردند این چه حرکتی است که شما دوباره جامعه را در التهاب قرار بدهید؟ آنها دیگر فراموش شدهاند و خانوادهها با این موضوع کنار آمدهاند. موضوع را رها بکنید...

گم کردهام! عزیزم را؛ امیدم را؛ آرامش زندگیام را؛ بهدنبالش میگردم نه برای بازگشت به خانه، نه برای زندگی دوباره در محبس کاشانه، نه میخواهم بیاید، میخواهم بیاید تا دوباره آهنگ عاشقانه شهادت را در گوشش زمزمه کنم، میخواهم بیاید تا یکبار دیگر تسمه تفنگ را بر دوشش افکنم.
میخواهم بیاید تا کولهبارش را از هدایای مادران شهدا برای تقدیم به آستان مولایش حسین (علیهالسلام) پر نماید، میخواهم بیاید تا بار دیگر نوای دلانگیز چکمههایش بر آسفالت سرد کوچه، سرود ایثار و جانبازی را بهسوی عرش خدا به ارمغان برد. میخواهم بیاید تا بار دیگر نوار سرخرنگ لبیک یا خمینی را با دستهای چروکیدهام بر پیشانیاش ببندم، میخواهم بیاید تا دامنی از یاس سفید همراه با آوای «فالله خیر حافظا» را بدرقه راهش نمایم.
گمگشتهام اگر بیایی چلچراغ قلبم را به دستت میسپارم تا پیشاپیش مقدم عزیزان این دیار را که راهی کعبه عشق خود، نینوای حسین هستند، نورافشانی کنی و بر بلندای گنبد پرچمدار کربلا حضرت ابوالفضل سرود فجر و پیروزی را به گوش جهانیان برسانی. آن روز نزدیک است
فرزندم گمگشتهام کربلا در انتظار؛ راهیان کربلا به پیش با گامهایی استوار، کبوتران سفید حرم چشم به راه عاشقان کفنپوش خمینیاند؛ بیا زودتر بیا برادرانت را همراهی کن. بیا و پرچم پرافتخار پیروزی را بر دوشگیر و تکبیرگویان تا حرم بزرگ آن آموزگاران مکتب شهادت رهرو باش با رشادتهایت تلألو خون تارک مولایمان علی را با اهتزاز پرچم خونین کربلای ایران به قبه آسمان سایش به ملکوتیان نشان ده و به آنان بگو که ما به عهد خود وفا کردیم وفا کردیم و به ندای هزار و چهارصد ساله پیشوایمان لبیک گفتیم که فریاد زد: «هل من ناصر ینصرنی». بگو که ناصر حسینی و فدایی راه فرزندش امام خمینی هستی عزیزم.
گمگشتهام اگر بیایی چلچراغ قلبم را به دستت میسپارم تا پیشاپیش مقدم عزیزان این دیار را که راهی کعبه عشق خود، نینوای حسین هستند، نورافشانی کنی و بر بلندای گنبد پرچمدار کربلا حضرت ابوالفضل سرود فجر و پیروزی را به گوش جهانیان برسانی. آن روز نزدیک است.
نوشته فاطمه دوستکامی
این شعر، سروده آقای مهدی علی محمدی برادر یک شهید است که در اشعار خود به لایههای انتظار، مباحث مربوط به یک فرد منتظر، و بصیرت منتظران میپردازد. وی در شعر خود که در نخستین سالروز حماسه «۹ دی» سروده است، به وقایع روز عاشورا و پاسخ ملت بابصیرت و ولایتمدار به فتنهگران پرداخته است.
هوا آشفته بود و شهر مجنون
زمین سر در گریبان، چشم پر خون
حماسه میخروشید از گلوشان
ز رگها خون غیرت سخت جوشان
که عاشورا کسی رقصیده؟ او کیست؟
چه کس با شاه دین جنگیده؟ کوفیست؟!
از این غم شهر گویا پر ز شیر است
دی از گرمای این دلها چو تیر است
همه عمارگون، آماده، هوشیار
تمام شهر بیدارند، بیدار
کسی حرمت شکن آشوب کرده
شغالی بیشه را مخروب کرده
الا ای فتنه گر، شیطان، حرامی!
میان بیشهی شیران خرامی؟!
شما، ای جمله عالم گوش دارید
کلام آوازهی بر گوش دارید
به ایران، رهبری فرزانه داریم
اشارت او کند جان میسپاریم
الا ای فتنهگر، ما مرد جنگیم
برای رجمت ای ابلیس، سنگیم
چو شمشیر آخته، در دست اوییم!
بمیرید از حسد، سر مست اوییم
ابابیلیم اگر بر فیلهایید
چو ریگی نرم آخر زیر پایید
۹ دی سیل مردم باز جوشید
تمام سینهها آخر خروشید
خس و خاشاک را از شهر راندند
سران فتنه زیر پای ماندند
ولی حرفیست بی پیرایهای دوست
که این حرف از زبان یار حق گوست
“بصیرت ” یاب، بیدارست دشمن
ز حقد و کینه تبدار است دشمن
صف آراییست! اما در غبار است
میان فتنه ره دشوار و تار است
چراغ راه ما را جز ولیّ نیست
کسی رهبر به جز “سید علی ” نیست
بعضی ازاقایون میگن جماعت حماسه پرشکوه 9دی به عشق کیک وساندیس امده اندمثل اقای نوری زاده پس یه نگاهی به کارکردساندیس درتصویرزیرکنید!
در تاریخ ماندگار شد
روزهاى سال، به طور طبیعى و به خودى خود همه مثل همند؛ این انسانها هستند، این ارادهها و مجاهدتهاست که یک روزى را از میان روزهاى دیگر برمیکشد و آن را مشخص میکند، متمایز میکند، متفاوت میکند و مثل یک پرچمى نگه میدارد تا راهنماى دیگران باشد. روز عاشورا – دهم محرم – فى نفسه با روزهاى دیگر فرقى ندارد؛ این حسین بن على (علیه السّلام) است که به این روز جان میدهد، معنا میدهد، او را تا عرش بالا میبرد؛ این مجاهدتهاى یاران حسین بن على (علیه السّلام) است که به این روز، این خطورت و اهمیت را میبخشد. روز نوزدهم دى هم همین جور است، روز نهم دىِ امسال هم از همین قبیل است. نهم دى با دهم دى فرقى ندارد؛ این مردمند که ناگهان با یک حرکت – که آن حرکت برخاسته از همان عواملى است که نوزدهم دىِ قم را تشکیل داد؛ یعنى برخاسته ى از بصیرت است، از دشمنشناسى است، از وقتشناسى است، از حضور در عرصهى مجاهدانه است – روز نهم دى را هم متمایز میکنند.
مطمئن باشید که روز نهم دىِ امسال هم در تاریخ ماند؛ این هم یک روز متمایزى شد. شاید به یک معنا بشود گفت که در شرائط کنونى – که شرائط غبارآلودگىِ فضاست – این حرکت مردم اهمیت مضاعفى داشت؛ کار بزرگى بود. هرچه انسان در اطراف این قضایا فکر میکند، دست خداى متعال را، دست قدرت را، روح ولایت را، روح حسین بن على (علیه السّلام) را مىبیند. این کارها کارهائى نیست که با ارادهى امثال ما انجام بگیرد؛ این کار خداست، این دست قدرت الهى است؛ همان طور که امام در یک موقعیت حساسى – که من بارها این را نقل کردهام – به بنده فرمودند: «من در تمام این مدت، دست قدرت الهى را در پشت این قضایا دیدم». درست دید آن مرد نافذِ بابصیرت، آن مرد خدا.
بیانات در دیدار مردم قم در سالگرد قیام نوزدهم دى ماه ۱۹/۱۰/۱۳۸۸
ادامه مطلب
ایستاده بود کنار دیوار انتهای سالن و گریه می کرد. دست گرفته بود روی صورتش و اشک می ریخت. نزدیک ترین کس به سلیم، مجتبا بود و حتا موقع شهادت کنارش بود و حتاتر، جنازه اش را چند قدمی عقب هم آورده بود، امّا تیر خورده بود توی زانویش و نتوانسته بود سلیم را بیاورد عقب و همان شد که سلیم ماند توی آن منطقه و همان گلوله هم بود که باعث شد دیگر نتواند درست راه برود و درست بنشیند.

ادامه مطلب
اگه رفتین کربلا به آقا بگین ...
• در خاك كربلا گم شدهام :
«اگر من شهید شدم و جنازهام به دست شما نیامد، بدانید در خاك كربلا گم شدهام و در پیش حسین(ع) هستم». شهید رضا حسن زادهاگه رفتین کربلا به آقا بگین ...

ادامه مطلب
هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هحال وهوای دیگری . تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت . نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتندُ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتشُ با جان و دل می رفتند! به چهره بعضی ها دقیق نگاه ماُ ی کردم . جور خاصی شده بودند ُ نه می شد بگویی ضعف دارند ُ نه می شد بگویی ترسیدند ُ هیچ حدسی نمی شد بزنی. هرچه براشان صحبت کردم ُ فایده ای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند ُ نشد. اگر ما توی گود نمی رفتیم ُ احتمال شکست محور های دیگر هم زیاد بود ُ آن هم با کلی شهید . پاک در مانده شدم . نا امیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود . با خودم گفتم ُ چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که : خدایا خودت کمک کن . از بچه ها فاصله گرفتم؟
اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را ُ از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم : خانمُ خودتون کمک کنینُ منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم ُ وضع ما رو خودتون بهتر می دونین.
چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها . یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند ُ اصلا منتظر عنایت بودم ُ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محضُ یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد . رو کردم به بچه ها . محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم ! هیچ کدومتون رو نمی خوام ُ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد ُ ُ دیگه هیچی نمی خوام. زل زدم به شان . لحضه شماری می کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد ُ یکی از بچه های آرپی جی زن . بلند گفت : من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد . تا به خودم آمدم ُ همه یگردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم ُ بقیه هم پشت سرم.پیروزی مان توی آن عملیات ُ چشم همه را خیره کرد . اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم ُ کارمان این جور گل نمی کرد . عنایت ام ابیها (س) باز هم به دادمان رسید بود.
سرما تا ریشهى استخوانهایم نفوذ میكرد. دستهایم یخ زده بود.نمیتوانستم اسلحه را در دست بگیرم. برف میبارید. تا چشم كار میكرد همه جا سفیدپوش بود. كوههای بلند اطراف مریوان باعظمتترازقبل به نظر میرسید.
ـ عباس جان برو داخل سنگر، نوبت كشیك من است.
صدای سید بود. او هم مثل من اولین بار بود كه با نام بسیجی به جبهه آمده بود.
-ولی هنوز كه ساعت نگهبانی من تمام نشده است!
ادامه مطلب
جنگ نرم در گفت و گو با «حميد رضا مقدم فر» بررسي کرد؛
فتنه از گذشته تا آينده
پس از انتشار گزارش کميسيون اصل، 90 جنجالي از سوي جريان معارض و رسانه هاي آن به پا شد که هر دو پا در يک کفش بر ساختگي بودن مضمون اين گزارش که مربوط به ابعاد فتنهي 88 بود تکيه مي کردند. در اين ارتباط و پيرامون ابعاد، خاستگاه و ريشه هاي فتنهي اخير و فرآيند گذار از فتنهي 78به فتنهي 88، با «حميدرضا مقدم فر»، کارشناس مسايل سياسي و مديرعامل سابق خبرگزاري فارس به گفت و گو نشستيم. به دنبال انتشار گزارش اخير کميسيون اصل 90 دربارهي فتنهي88، رسانههاي معارض اين گونه القا ميکنند که مباحث مطرح شده در آن صرفاً يک سري ادعاهاي تکراري و در واقع همان متن کيفر خواستهاي دادگاههاي سال 88 بوده که مجدد تکرار شده است و هيچ تفاوتي ميان آنها وجود ندارد. ارزيابي شما در خصوص اين ادعا چيست؟
اين گزارش و مظلوم نماييها و واکنشهاي جريان فتنه فرصت خوبي براي بازخواني پروندهي فتنهي 88 فراهم آورده است. يکي از ابهامها در اين زمينه اين است که سال 78 فتنهاي به نام کوي دانشگاه رقم خورد که، فارغ از ابعاد آن، ظرف يک هفته مهار شد. 10 سال بعد و در سال 88 چنين فتنهاي تکرار ميشود و مهار کردن آن 9 ماه به طول ميانجامد که البته تبعاتش بعد از 9 ماه، کماکان قابل مشاهده است.به نظر شما چرا مهار فتنهي 88 که به گفتهي کارشناسان از جنس همان فتنهي 78 بود، عليرغم داشتن تجربهي قبلي، 8 ماه طول کشيد؟ در اين 10 سال چه اتفاقهايي در حوزههاي سياسي و امنيتي و نيز به لحاظ جامعهشناسي ميافتد که مهار چنين فتنهاي را تا اين حد سخت ميکند؟
اوايل شکلگيري فتنه شايد هنوز براي دشمن، به نتيجه رسيدن تلاشهاي 20 ساله باور پذير نبود. آنها برآورد دقيقي نداشتند که ميوهي مورد نظر رسيده يا خير. روز 25 خرداد و حوادث بعد از آن دشمن را به اين باور رساند که لحظه موعود فرا رسيده است. آنها به حدي به پايان حيات جمهوري اسلامي و اتمام مأموريتشان اميدوار شده بودند که حتي ديپلماتهايشان در سفارتخانههاي تهران لباس ديپلماتيک را از تن بيرون آورده و به خيابانها آمده بودند. اين خطاي فاحش در حالي است که در هيچ جاي دنيا چنين اقدامي تا اين حد غيرحرفهاي عرف نيست. از انگليسيها، کاناداييها، استرالياييها، اروپاييها و... بعيد بود که اين گونه ديپلماتهايشان به ميدان بيايند.
جريان معارض برآورد دقيقي نداشت که ميوهي مورد نظر رسيده يا خير. روز 25 خرداد و حوادث بعد از آن دشمن را به اين باور رساند که لحظه موعود فرا رسيده است. آنها به حدي به پايان حيات جمهوري اسلامي و اتمام مأموريتشان اميدوار شده بودند که حتي ديپلماتهايشان در سفارتخانههاي تهران، لباس ديپلماتيک را از تن بيرون آورده و به خيابانها آمده بودند.
دشمن درصدد است تا چنانچه در ايجاد ناامني و کاهش مشارکت با شکست مواجه شد، نتيجهي انتخابات را به نفع خود مهندسي کند؛ به گونهاي که مجلسي فاقد اکثريت و شکل گرفته از اقليتهاي مختلف، نظير اصلاحطلب، جريان انحراف و اصولگرا تشکيل شود. در اين راستا ابتدا بايد اختلافها ميان طيفهاي اصولگرا تشديد شده و روز به روز فاصله ميان آنها بيشتر شود.
|
چکيدهاي از سخنراني دکتر مسعود درخشان در تحليل جنبش وال استريت؛
چيستي و چرايي افول اقتصاد آمريکا
در همين رابطه بايد گفت آمريکا در عين حال هم بزرگترين توليد کننده دنيا و هم بزرگترين بدهکار جهان است. سئوال اين است که چه راهکارهايي براي حل اين مسئله وجود دارد؟ در پاسخ بايد گفت تقريبا هيچ راهکاري براي حل بحران بدهي در آمريکا وجود ندارد. نه تنها راه حلي وجود ندارد بلکه بايد گفت هيچ راه حلي هم براي کم کردن اين ميزان بدهي در آمريکا وجود ندارد. با توجه به اين موضوعات است که شرکت S&P در مرداد ماه امسال تصميم گرفت رتبه اعتباري آمريکا را کاهش دهد. دليل اين کاهش رتبه اعتباري هم اين بود که نه در سياست هاي مالي آمريکا تصميمي براي کاهش اين بدهي وجود دارد و نه در بين سياستمداران دو حزب آمريکا توافقي عمومي براي حل اين بحران شکل گرفته است. نکته جالب اينجاست که اين شرکت پيش بيني کرده بدهي آمريکا در سال 2020 به بالاي 20 تريليون دلار خواهد رسيد و اين در صورتي است که دولت آمريکا تصميم بگيرد بدهي آمريکا را کاهش بدهد. نکته ديگري که بايد به آن پرداخته شود، رئيس جمهور آمريکا گفته است: مهم نيست که برخي موسسات چه بگويند ما همواره کشوري با بالاترين رتبه اعتباري بوده و خواهيم بود. با اين نوع برخورد با مسائل به نظر بي برنامگي دولتمردان آمريکا براي حل بحران در حال حاضر بايد پرسيد راهکارهاي توصيه شده براي اين بحران از سوي دولتمردان آمريکا چه بوده است. در مجموع مي توان گفت اين راهکارها در تناقض با يکديگر هستند. 1- کاهش جنبش وال استريت، اعتراضي در حال گسترش بحران فعلي يک بحران اجتماعي عظيم در آمريکا بوده و به شدت تحت تاثير بحران مالي سال 2008 ميلادي است. اين بحران از 17 سپتامير(اواخر شهريور) در نيويورک شروع شده که حدود يک ماه از آن مي گذرد و هم اکنون 90 شهر را در آمريکا و تعداد زيادي از شهرهاي دنيا را درگير کرده است و بنابراين اين اعتراضات در حال گسترش است اما بايد گفت تا کجا مي تواند جلو برود... اين افراد از قشر متوسط جامعه بوده که درد و رنج را مي فهمند و براي همين دست به اعتراض زده اند.قطعا اين بحران براي نظام سرمايه داري آثار جدي به همراه خواهد داشت که اين موضوع به ذات اين بحران در اين سيستم صحبت کردن از عدالت اجتماعي بي معنا مي باشد. * پژوهشگر معارف اسلامي و اقتصاد - دانشآموخته جامعه الامام صادق و جامعه المصطفي-mdm110313@gmail.com
دكتر مسعود درخشان عضو هيئت علمي دانشكده اقتصاد دانشگاه علامه طباطبايي است و دانشآموخته و استاد دانشگاههاي انگليس و متخصص اقتصاد انرژي است.ايشان جزء متفکرين و تحليلگران اقتصادي جهان مي باشد. وي در نشست انديشههاي راهبردي با موضوع الگوي اسلامي ايراني پيشرفت در حضور رهبر معظم انقلاب نيز بحثي ارائه داد. موضوع بحث، وضعيت فعلي بحران در آمريکاست و بايد پرسيد اين بحران به چه ميزان براي نظام سرمايه داري زنگ خطر است. در زمينه ويژگي اين بحران ميتوان گفت اين بحران در واقع بحران بدهي هاست؛ بدهي دولت آمريکا همان حجم استقراض دولت فدرال است که از طريق انتشار اوراق قرضه دولتي توسط وزارت هدف از انتشار اين اوراق قرضه، تامين کسري بودجه ساليانه آمريکا بوده و حجم اين از سال 2003 ميلادي، حجم اين بدهي ها ساليانه 500 ميليارد دلار افزايش مي يافت که نشان مي دهد هر سال دولت آمريکا با کسري بودجه مواجه بوده است. اين موضوع تا سال 2008 ميلادي يعني سالي که بحران مالي آمريکا اتفاق افتاد، ادامه داشته که در اين سال، بدهي اين کشور به يک تريليون دلار رسيد. در سال بعد از آن يعني سال 2009 بدهي اين کشور به 1/2 تريليون دلار رسيد و در سال 2010 به 1/7 تريليون دلار افزايش يافت. ميزان حجم انباشته شده اين بدهي ها تا ابتداي شهريور ماه امسال به مبلغ 14/3 تريليون دلار افزايش يافت که در صورتي که توليد ناخالص آمريکا را حدود 15 تريليون دلار در نظر بگيريم، اين ميزان بدهي حدود 97 درصد توليد ناخالص داخلي آمريکا را تشکيل مي دهد.
|
روايت يک داستان شيطاني
يا «ماوراء طبيعي» نام مجموعة تلويزيوني درام و ترسناکي است که به موجودات ماوراءالطبيعه ميپردازد که اريک کريپک آن را نوشته است.
هاي سم وينچستر و دين وينچستر در سرتاسر آمريکا سفر ميکنند تا موجودات ماوراء طبيعي را شکار کنند. دشمنان اصلي آنها شياطين هستند و در رأس آنها، موجودي خطرناک به نام آزازل است که مادرشان را به قتل رساند. بعد از آزازل، نوبت به ليليت ميرسد، ليليت روح دين، برادر سم، را تسخير کرده است و سعي ميکند تا لوسيفر را آزاد کند. در فصل پنجم، لوسيفر آزاد ميشود. وظيفة برادران وينچستر جلوگيري از بهوقوعپيوستن پيشگويي است. (طبق اين پيشگويي، دنيا به دست موجودات جهنمي ميافتد.) وقتي مادر سم و دين جلوي چشمان پدرشان کشته شد، اين دو برادر خيلي کوچک بودند. زندگي آنها پس از اين ماجرا، ديگر به حالت اول بازنگشت. پدرشان، جان، آنها را بزرگ کرد؛ جان آنها را مثل دو جنگجو پرورش داد تا بتوانند با موجودات ناشناخته و عجيبوغريب مبارزه کنند و از بيگناهان محافظت کنند. کار جان، بعد از مرگ همسرش، پيداکردن و کشتن موجودات ماوراءالطبيعه است. ۲۲سال بعد، دو برادر تصميم ميگيرند که راه پدر را در پيش گيرند و با سفرکردن و شکار اين موجودات، انتقام مادرشان را هم بگيرند. پس از چندي، پدرشان در يکي از سفرها ناپديد ميشود؛ وينچسترها با راهنمايي کتابچهاي که حاصل سالها کار بيوقفة پدرشان و تلاش خستگيناپذير وي براي شکار موجودات عجيب بود، به مأموريتشان ادامه ميدهند و به مردم کمک ميکنند و درعينحال، بهدنبال پدرشان ميگردند. وقتي بالاخره، دو برادر با جان ملاقات ميکنند، جان به آنها ميگويد که ميداند چه موجودي مادرشان را کشته است و از پسرانش ميخواهد تا در تعقيب و کشتن اين موجود يارياش کنند. درضمن، سم متوجه ميشود که قدرتهاي عجيبي پيدا کرده است؛ مثلاً ميتواند مرگ کسي را قبل از اينکه واقعاً اتفاق بيفتد، پيشبيني کند. اين توانايي سم از شيطاني گرفته شده است که مادرشان را کشت و بهنظر ميرسد که نقشههايي هم براي سم کشيده است. جان قبل از مرگش، با شيطاني که خيلي شبيه به قاتل همسرش بود، معاملهاي ميکند. حال، دو برادر بدون مرشد و راهنما ماندهاند و بايد کاري را که پدرشان آغاز کرده بود، به پايان برسانند؛ اما جان قبل از اينکه بميرد، مطالبي را به دين ميگويد؛ مطالبي دربارة پيشگويي، و قسمتي از وجود سم که با شياطين درآميخته شده است. ۲۲سال قبل، جان وينچستر نيمههاي شب از خواب برميخيزد تا همسرش را پيدا کند. او مري را درحالي پيدا ميکند که به سقف ميخکوب شده است؛ از شکمش خون ميچکد و در شعلههاي آتش ميسوزد. جان پسران خود را برميدارد و از خانه بيرون ميرود. سم در آنزمان، شش سال داشت و دين چهارساله بود؛ اما با قتل مري، شعلههاي انتقام از موجود عجيبي که همسرش را به اين شکل کشته است، در وجود جان روشن ميشود. حال، دو سرباز آموزشديدة جان، يعني پسرانش، آماده هستند تا جلوي موجوداتي مثل شياطين، ارواح و مخلوقات مرموز را بگيرند؛ اگرچه قادر به يافتن قاتل مري نيستند. مشکلات هميشگي سم با پدرش باعث شده است که در کارشان چندان موفق نباشند؛ بههميندليل سم به کالج ميرود تا زندگي عادي را شروع کند. در آنجا، با دختري به نام جسيکا مور آشنا ميشود. تا اينکه دين از راه ميرسد و خبر گمشدن پدرشان را ميدهد و از سم ميخواهد تا در پيداکردن او کمکش کند. در ابتدا، سم نميخواهد از اين سبک زندگي دست بکشد؛ ولي وقتي جسد جسي را پيدا ميکند و ميفهمد که قاتل جسي همان قاتل مادرشان است، با دين همراه ميشود.
اين مجموعه پر از افسانههاي عاميانه و اسطورههاي مسيحي است.
خلاصه فصل اول دو برادر همزمان با اينکه به دنبال قاتل مادرشان و جسي ميگردند، با شکار موجودات عجيبوغريب به مردم هم کمک ميکنند. مادر سم و دين وقتي که خيلي کوچک بودند، در حادثة بسيار وحشتناکي کشته ميشود. اين حادثه باعث ميشود که جان وينچستر و پسرانش براي روبهروشدن با چيزي که زندگي همسرش را گرفت، آماده شوند. سالها بعد، دين به آپارتمان دانشجويي برادرش سم ميرود تا به او بگويد که پدرشان بهطور مرموزي ناپديد شده است. آنها هردو باهم به جريکو در کاليفرنيا ميروند تا پدرشان را بيابند؛ اما جستوجوي آنها با اتفاقي بهتأخير ميافتد؛ آنها متوجه ميشوند، زني سفيدپوش (آهو جهانسوزشاهي) که پس از کشتن بچههايش خودکشي کرده است، قربانيان مرد را شکار ميکند. پس از اينکه دو برادر، زن سفيدپوش را متقاعد ميکنند تا با روح بچههايش روبهرو شود، به آرامش ميرسد. سم پس از بازگشت به خانه، جسد جسيکا را ميخکوبشده به سقف مييابد. مرگ جسيکا درست مانند مرگ مادر سم اتفاق افتاده است و اين حادثه باعث ميشود تا سم، دوباره بههمراه دين، به شکار موجودات عجيب برود. سم بهخاطر اينکه نتوانسته است از جسي محافظت کند، احساس گناه ميکند و بههميندليل، از دانشگاه خارج ميشود تا بهدنبال قاتل بگردد. در چند قسمت بعد، مشخص ميشود که قبلاً، هشدارهايي راجعبه اين اتفاق به سم داده شده بود؛ اما او به اين هشدارها توجهي نکرده بود. بعد از اينکه تحقيقات دو برادر دربارة قتل جسيکا به جايي نميرسد، آنها طبق دستورالعملي که در دفترچة يادداشت پدرشان پيدا کردند، به بلکواترريج در کلورادو ميروند تا موجودي به نام ونديگو را با تفنگي آتشزا بکشند. ونديگو تامي، برادر بزرگتر هلي و بن، را هنگامي که آنها به گردش رفته بودند، دزديده است. سم دچار کابوسهايي ميشود؛ در اين کابوسها، موجودي فراطبيعي به خانوادهاي در خانة دوران کودکي او و دين، حمله ميکند. آنها براي خلاصشدن از شر روح مزاحم، به کمک دوست واسطة (ميان ارواح) پدرشان، شخصي به نام ميزوري موسلي تکيه ميکنند. بههرجهت، ميزوري اعلام ميکند که از شر روح مزاحم خلاص شدهاند؛ اما سم حرف او را باور نميکند. اخطارهايي که دربارة اين اتفاقات به سم داده ميشد، کمکم به واقعيت نزديک ميشود. بنابراين، دو برادر براي نجات اين خانواده شتاب ميکنند؛ ولي روح مادرشان هردو آنها را نجات ميدهد، زيرا روح مادرشان خود را براي متوقفکردن روح مزاحم قرباني ميکند. پس از اينکه دو برادر از پدرشان نامهاي دريافت ميکنند که در آن نوشته بود که بايد به خانوادهاي در يکي از روستاهاي کوچک هند کمک کنند، سم به دين ميگويد که ميتوانند از اين طريق پدرشان را پيدا کنند. آنها شکارچي خونآشامي را قبل از اينکه بتواند از کلتش براي کشتن چند خونآشام ديگر استفاده کند، ميکشند. وقتي خونآشامها به آشيانة خود بازميگردند، کيت، يکي از خونآشامها، کلت را به رئيسش ميدهد. وقتي دين خبر کشتهشدن شکارچي خونآشام را در روزنامه ميبيند، با برادرش بهسمت بولدر کلورادو ميرود و نامهاي را مييابد. در آن نامه به بازگشت پدرشان اشاره شده بود و در قسمتي از آن نوشته شده بود که اين اسلحه قادر به کشتن همهنوع موجودي است. آنها درمييابند که ميتوانند با اين اسلحه آزازل را بکشند؛ يعني همان شيطاني که مادرشان را کشته بود. دو برادر کيت را اسير ميکنند و ميکوشند تا او را در مقابل اسلحه، با لوتر، رئيس خونآشامها مبادله کنند. درحين مذاکره، لوتر به جان حمله ميکند؛ اما دو برادر مداخله ميکنند. جان اسلحه را برمي دارد و به لوتر شليک ميکند. با کشتهشدن لوتر، افسانة وجود اين کلت بهحقيقت ميپيوندد. دو برادر بعد از فهميدن خبر گرفتارشدن پدرشان، بهسمت جفرسونسيتي در ميزوري حرکت ميکنند و پدرشان را نجات ميدهند. با حملة آزازل مشخص ميشود که کنترل جان در دستان آزازل بوده است. ازآنجاييکه دين اسير دستان اين شيطان ميشود، جان موفق ميشود براي لحظاتي کنترل خود را بهدست بياورد و از سم بخواهد تا با استفاده از کلت مخصوص آزازل (که اکنون در کالبد جان قرار دارد) وي را بکشد. سم توانايي کشتن پدرش را ندارد؛ بنابراين، به پاي او شليک ميکند و آزازل از وجود جان بيرون ميرود. در راه بيمارستان، هرسه در حادثة رانندگياي که شيطاني ديگر آنرا ترتيب داده بود، بهشدت زخمي ميشوند.
خلاصه فصل دوم با شروع اين فصل، وينچسترها به بيمارستان برده ميشوند؛ سم و پدرش جان، از اين حادثه صدمة زيادي نميبينند؛ اما دين بهشدت زخمي ميشود و روبهمرگ ميرود. او خارجشدن روح از بدنش را تجربه ميکند و هر لحظه امکان دارد، ريپر (عزراييل) روحش را بگيرد. ريپر به دين ميگويد که اگر با او نرود، روزي به روحي کينهتوز تبديل ميشود. دراينحين، سم با تلاشي بينتيجه، سعي ميکند تا برادرش را نجات دهد. جان با آزازل تماسي برقرار ميکند و به او پيشنهاد ميکند که حاضر است در مقابل نجات جان پسرش، جان خود و کلت مخصوص را بدهد. هيچکدام از دو برادر بعد از سوزاندن جسد پدرشان، حاضر نميشوند دربارة اين ماجرا با هم صحبت کنند. دين اعتراف ميکند قبل از اينکه پدرشان بميرد، به او گفته است که يا بايد جان سم را نجات دهد يا اينکه او را بکشد. سم ناراحت است؛ ولي دين را براي اينکه اين مطلب را از او پنهان کرده است، ميبخشد. سم به رودهاوز ميرود تا بچههاي ديگري را پيدا کند که شبيه او هستند. پس از تلاش فراوان، فقط مردي جوان به نام اسکات کري را پيدا ميکند که او هم حدود يکماه پيش کشته شده است. سم براي جستوجوي بيشتر به اينديانا ميرود. زني به اسم آوا ويلستون او را تعقيب ميکند. او هم مثل سم توانايي پيشگويي دارد و از مدت<span dir="ltr" style="font-size: 10pt; font-family: 'Tahoma','
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 دی 1390برچسب:نمادشناسی,
توسط عارف امیری
وپ های چادر مشكی مرغوب میان خانه هدایتالله قل میخورد و تا نزدیك پایم روی مبل های نیم دار اطاق نشیمن مرد ولو میشود. هدایت الله با صورتی پر ازخطوط مهربانی نزدیك میآید و گوشه پارچه چادرمشكی اعلا را به دستم میدهد: «خودتان نگاه كنید جنس مرغوب است» چادر نمازهای خوش قیمت هم كنار دستش است و برایشان تبلیغ میكند. «توی زیرزمین خانه پارچهفروشی داریم. اینها هم چادر مشكی اعلا است، دست بزنید جنسش خیلی عالی است.» با همان خونگرم مردمان جنوب، بیخیال اینكه قرار است در مورد خانهای كه محمد و خودش در تهران داشته اند، حرف بزنیم ادامه مطلب |