رهسپاریم باولایت تاشهادت

                           رهسپاریم باولایت تاشهادت

پیام وبلاگ :حامی ولایت فقیه باشید تا به مملکتتان اسیب نرسد.


 

 

 

 

 

وپ های چادر مشكی مرغوب میان خانه هدایت‌الله قل می‌خورد و تا نزدیك پایم روی مبل های نیم دار اطاق نشیمن مرد ولو می‌شود. هدایت الله با صورتی پر ازخطوط مهربانی نزدیك می‌آید و گوشه پارچه چادرمشكی اعلا را به دستم می‌دهد: «خودتان نگاه كنید جنس مرغوب است» چادر نمازهای خوش قیمت هم كنار دستش است و برایشان تبلیغ می‌كند. «توی زیرزمین خانه پارچه‌فروشی داریم. اینها هم چادر مشكی اعلا است، دست بزنید جنسش خیلی عالی است.» با همان خونگرم مردمان جنوب، بی‌خیال اینكه قرار است در مورد خانه‌ای كه محمد و خودش در تهران داشته اند، حرف بزنیم.
سیدهدایت‌الله حالا چادرهای نماز دوخته شده را از نایلونی بزرگ بیرون می‌آورد و تند و تند با لهجه گرم جنوبی‌اش در هیات یك فروشنده پرتجربه، چادرها را تبلیغ می‌كند؛ «ما با دو تا زخمی آمدیم تهران. سال 60 خیابان ری منزلی اجاره كردیم. از خرمشهر هیچ وسیله‌ای نیاورده بودیم، هیچ‌كس نمی‌توانست چیزی بیاورد. من البته می‌توانستم با كمك محمد كه فرمانده سپاه خرمشهر بود، بیاورم اما نیاوردم تا من هم مثل بقیه جنگ‌زده‌ها باشم. مدتی بعد بنیاد شهید توی خیابان اسلامبولی خیابان دهم به ما خانه‌ای داد. یك روز نشسته بودیم، دیدیم خانه روی سرمان خراب شد. پشت خانه را گودبرداری كرده بودند و سقف ریخت روی سر بچه‌هایم. رفتیم بیمارستان، وقتی برگشتیم دیدیم دزد تمام وسایلی كه تهیه كرده بودیم را برده. بعد توی بلوار كشاورز در مجتمع سامان به ما آپارتمانی دادند كه آنجا هم دوام نیاوردیم. ساكنان مجتمع خیلی مبادی اخلاق اسلامی‌نبودند. عطایش را به لقایش بخشیدیم. بعد زمین همین خانه را دادند و من خودم آن را ساختم. زمین 84 هزار تومان بود كه گفتند لازم نیست پولش را بدهید. قبول نكردم، البته یك مدتی هم گفتند كه بروم در یكی از خانه‌های مصادره‌ای زندگی كنم. آن را هم قبول نكردم، گفتم من در خانه مردم نمی‌نشینم.»
 


 


 

می‌پرسم از خاطرات دوران کودکی سیدمحمد هم چیزی به خاطر دارید؟ «خب، بچه بودند و شیطان، یادم می آید سیدعلی و سیدمحمد در یک گروه و سید محسن در گروه دیگری در خرمشهر عضو بودند، یک شب من حالم خیلی بد بود و آنها مدام با هم بحث می‏کردند، چند بار به آنها تذکر دادم که صبح بحث کنید، گوش نکردند، من هم سیدعلی و سیدمحمد را از خانه بیرون کردم و تا صبح هر چه در زدند به خانه راهشان ندادم تا ادب شوند.»  

سید هدایت‌الله مهربان چیزی توی ذهنش افتاده، انگار می‌خواهد چیزی را كه گم كرده پیدا كند: «محمد برایم تعریف كرد كه رفته بودند با بنی‌صدر پیش امام(ره)، محمد به امام گفته بود كه این آقا امكانات لازم را به ما نمی‌دهد و دست دست می‌كند، امام(ره) توپیده بود به بنی‌صدر. بعد از جلسه بنی‌صدر، محمد را دعوا كرده بود كه چرا جلوی آقا این حرف‌ها را زده البته باز هم این دو نفر درگیری پیدا كردند. بنی‌صدر رفته بود خرمشهر، محمد یقه‌اش را گرفته بود و همدیگر را زده بودند. محمد می‌گفت بنی‌صدر جلوی نیروها را گرفته بود. پسرم از هیچ‌كس نمی‌ترسید.»

سید هدایت‌الله پدر 13 فرزند، شش دختر و هشت پسر، می‌گوید: «محمد دو سال زندگی مخفی داشت توی كوره‌پزخانه‌ها می‌رفت و با دهن روزه آجر خالی می‌كرد به خاطر همین بدن قوی و محكمی‌داشت. خسته نمی‌شد. راستی یك خاطره دارم كه تا حالا هیچ‌جا تعریف نكرده‌ام: «شب‌هفت محمد كه تمام شد، خانمی‌آمد جلو و گفت من رفته بودم خرمشهر كاری داشتم چون حجاب مناسبی نداشتم نمی‌گذاشتن با جهان‌آرا صحبت كنم. وقتی ایشان متوجه شد آمد و سلام و علیك كرد و كارم را راه انداخت. آمده‌ام بگویم كه این كار پسر تو باعث شد كه من برای همیشه حجابم را به خوبی رعایت كنم.»

پیرمرد صاحب قرض‌الحسنه‌ای است كه با كمك آن برای دخترهای بی‌بضاعت خرمشهری جهاز تهیه می‌كند: «با 600 هزار تومان جهاز می‌خرم برایشان، می‌روم سراغ مدیران كارخانه‌ها و همه‌چیز را ارزان و مناسب به حرمت جهان‌آرا به من می‌فروشند.» حیاط خانه جهان‌آرا پر از پیچك‌هایی است كه سیدهدایت‌الله آنها را با نخی بلند به پشت‌بام وصل كرده و می‌گوید: «اینها گل كه بدهند خانه‌ام غرق گل می‌شود.»

«ممد نیست» اما سید هدایت‌الله جهان‌آرا كت و شلوارش را مرتب می‌كند و در خانه خیابان گرگان كه با دست‌های خودش ساخته چای و نبات خوزستانی هم می‌زند آن هم زیر نگاه‌های سنگین «ممد» كه بارها و بارها روی دیوار خانه كلنگی تكرار می‌شوند.

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شده در تاريخ جمعه 23 دی 1390برچسب:, توسط عارف امیری