میپرسم از خاطرات دوران کودکی سیدمحمد هم چیزی به خاطر دارید؟ «خب، بچه بودند و شیطان، یادم می آید سیدعلی و سیدمحمد در یک گروه و سید محسن در گروه دیگری در خرمشهر عضو بودند، یک شب من حالم خیلی بد بود و آنها مدام با هم بحث میکردند، چند بار به آنها تذکر دادم که صبح بحث کنید، گوش نکردند، من هم سیدعلی و سیدمحمد را از خانه بیرون کردم و تا صبح هر چه در زدند به خانه راهشان ندادم تا ادب شوند.»
سید هدایتالله مهربان چیزی توی ذهنش افتاده، انگار میخواهد چیزی را كه گم كرده پیدا كند: «محمد برایم تعریف كرد كه رفته بودند با بنیصدر پیش امام(ره)، محمد به امام گفته بود كه این آقا امكانات لازم را به ما نمیدهد و دست دست میكند، امام(ره) توپیده بود به بنیصدر. بعد از جلسه بنیصدر، محمد را دعوا كرده بود كه چرا جلوی آقا این حرفها را زده البته باز هم این دو نفر درگیری پیدا كردند. بنیصدر رفته بود خرمشهر، محمد یقهاش را گرفته بود و همدیگر را زده بودند. محمد میگفت بنیصدر جلوی نیروها را گرفته بود. پسرم از هیچكس نمیترسید.»
سید هدایتالله پدر 13 فرزند، شش دختر و هشت پسر، میگوید: «محمد دو سال زندگی مخفی داشت توی كورهپزخانهها میرفت و با دهن روزه آجر خالی میكرد به خاطر همین بدن قوی و محكمیداشت. خسته نمیشد. راستی یك خاطره دارم كه تا حالا هیچجا تعریف نكردهام: «شبهفت محمد كه تمام شد، خانمیآمد جلو و گفت من رفته بودم خرمشهر كاری داشتم چون حجاب مناسبی نداشتم نمیگذاشتن با جهانآرا صحبت كنم. وقتی ایشان متوجه شد آمد و سلام و علیك كرد و كارم را راه انداخت. آمدهام بگویم كه این كار پسر تو باعث شد كه من برای همیشه حجابم را به خوبی رعایت كنم.»
پیرمرد صاحب قرضالحسنهای است كه با كمك آن برای دخترهای بیبضاعت خرمشهری جهاز تهیه میكند: «با 600 هزار تومان جهاز میخرم برایشان، میروم سراغ مدیران كارخانهها و همهچیز را ارزان و مناسب به حرمت جهانآرا به من میفروشند.» حیاط خانه جهانآرا پر از پیچكهایی است كه سیدهدایتالله آنها را با نخی بلند به پشتبام وصل كرده و میگوید: «اینها گل كه بدهند خانهام غرق گل میشود.»
«ممد نیست» اما سید هدایتالله جهانآرا كت و شلوارش را مرتب میكند و در خانه خیابان گرگان كه با دستهای خودش ساخته چای و نبات خوزستانی هم میزند آن هم زیر نگاههای سنگین «ممد» كه بارها و بارها روی دیوار خانه كلنگی تكرار میشوند.
نظرات شما عزیزان: