تولد و کودکي
بيش از هزار و چهار صد سال پيش در روز 17 ربيع الاول ( برابر 25آوريل 570 ميلادی ) کودکی در شهر مکه چشم به جهان گشود. پدرش عبد الله در بازگشت از شام در شهر يثرب ( مدينه ) چشم از جهان فروبست و به ديدار کودکش ( محمد ) نايل نشد. زن عبد الله ، مادر " محمد " آمنه دختر وهب بن عبد مناف بود. برابر رسم خانواده های بزرگ مکه " آمنه " پسر عزيزش ، محمد را به دايه ای به نام حليمه سپرد تا در بيابان گسترده و پاک و دور از آلودگيهای شهر پرورش يابد . " حليمه " زن پاک سرشت مهربان به اين کودک نازنين که قدمش در آن قبيله مايه خير و برکت و افزونی شده بود ، دلبستگی زيادی پيدا کرده بود و لحظه ای از پرستاری او غفلت نمي کرد. کسی نمي دانست اين کودک يتيم که دايه های ديگر از گرفتنش پرهيز داشتند ، روزی و روزگاری پيامبر رحمت خواهد شد و نام بلندش تا پايان روزگار با عظمت و بزرگی بر زبان ميليونها نفر مسلمان جهان و بر مأذنه ها با صدای بلند برده خواهد شد ، و مايه افتخار جهان و جهانيان خواهد بود . " حليمه " بر اثر علاقه و اصرار مادرش ، آمنه ، محمد را که به سن پنج سالگی رسيده بود به مکه باز گردانيد . دو سال بعد که " آمنه " برای ديدار پدر و مادر و آرامگاه شوهرش عبد الله به مدينه رفت ، فرزند دلبندش را نيز همراه برد . پس از يک ماه ، آمنه با کودکش به مکه برگشت ، اما دربين راه ، در محلی بنام " ابواء " جان به جان آفرين تسليم کرد ، و محمد در سن شش سالگی از پدر و مادر هر دو يتيم شد و رنج يتيمی در روح و جان لطيفش دو چندان اثر کرد . سپس زنی به نام ام ايمن اين کودک يتيم ، اين نوگل پژمرده باغ زندگی را همراه خود به مکه برد . اين خواست خدا بود که اين کودک در آغاز زندگی از پدر و مادر جدا شود ، تا رنجهای تلخ و جانکاه زندگی را در سرآغاز زندگانی بچشد و در بوته آزمايش قرار گيرد ، تا در آينده ، رنجهای انسانيت را به واقع لمس کند و حال محرومان را نيک دريابد . از آن زمان در دامان پدر بزرگش " عبد المطلب " پرورش يافت . " عبد المطلب " نسبت به نوه والاتبار و بزرگ منش خود که آثار بزرگی در پيشانی تابناکش ظاهر بود ، مهربانی عميقی نشان مي داد . دو سال بعد بر اثر درگذشت عبد المطلب ، " محمد " از سرپرستی پدر بزرگ نيز محروم شد . نگرانی " عبد المطلب " در واپسين دم زندگی بخاطر فرزند زاده عزيزش محمد بود . به ناچار " محمد " در سن هشت سالگی به خانه عموی خويش ( ابو طالب ) رفت و تحت سرپرستی عمش قرار گرفت . " ابوطالب " پدر " علی " بود . ابو طالب تا آخرين لحظه های عمرش ، يعنی تا چهل و چند سال با نهايت لطف و مهربانی ، از برادرزاده عزيزش پرستاری و حمايت کرد . حتی در سخت ترين و ناگوارترين پيشامدها که همه اشراف قريش و گردنکشان سيه دل ، برای نابودی " محمد " دست در دست يکديگر نهاده بودند ، جان خود را برای حمايت برادر زاده اش سپر بلا کرد و از هيچ چيز نهراسيد و ملامت ملامتگران را ناشنيده گرفت .
نوجوانی و جواني
آرامش و وقار و سيمای متفکر " محمد " از زمان نوجوانی در بين همسن و سالهايش کاملا مشخص بود . به قدری ابو طالب او را دوست داشت که هميشه مي خواست با او باشد و دست نوازش بر سر و رويش کشد و نگذارد درد يتيمی او را آزار دهد . در سن 12سالگی بود که عمويش ابو طالب او را همراهش به سفر تجارتی - که آن زمان در حجاز معمول بود - به شام برد . درهمين سفر در محلی به نام " بصری " که از نواحی شام ( سوريه فعلی ) بود ، ابو طالب به " راهبی " مسيحی که نام وی " بحيرا " بود برخورد کرد . بحيرا هنگام ملاقات محمد - کودک ده يا دوازده ساله - از روی نشانه هايی که در کتابهای مقدس خوانده بود ، با اطمينان دريافت که اين کودک همان پيغمبر آخر الزمان است . باز هم برای اطمينان بيشتر او را به لات و عزی - که نام دو بت از بتهای اهل مکه بود - سوگند داد که در آنچه از وی مي پرسد جز راست و درست بر زبانش نيايد . محمد با اضطراب و ناراحتی گفت ، من اين دو بت را که نام بردی دشمن دارم . مرا به خدا سوگند بده ! بحيرا يقين کرد که اين کودک همان پيامبر بزرگوار خداست که بجز خدا به کسی و چيزی عقيده ندارد . بحيرا به ابو طالب سفارش زياد کرد تا او را از شر دشمنان بويژه يهوديان نگاهبانی کند ، زيرا او در آينده مأموريت بزرگی به عهده خواهد گرفت . محمد دوران نوجوانی و جوانی را گذراند . در اين دوران که برای افراد عادی ، سن ستيزه جويی و آلودگی به شهوت و هوسهای زودگذر است ، برای محمد جوان ، سنی بود همراه با پاکی ، راستی و درستی ، تفکر و وقار و شرافتمندی و جلال . در راستی و درستی و امانت بی مانند بود . صدق لهجه ، راستی کردار ، ملايمت و صبر و حوصله در تمام حرکاتش ظاهر و آشکار بود . از آلودگيهای محيط آلوده مکه بر کنار ، دامنش از ناپاکی بت پرستی پاک و پاکيزه بود بحدی که موجب شگفتی همگان شده بود ، آن اندازه مورد اعتماد بود که به " محمد امين " مشهور گرديد . " امين " يعنی درست کار و امانتدار . در چهره محمد از همان آغاز نوجوانی و جوانی آثار وقار و قدرت و شجاعت و نيرومندی آشکار بود . در سن پانزده سالگی در يکی از جنگهای قريش با طايفه " هوازن " شرکت داشت و تيرها را از عموهايش بر طرف مي کرد . از اين جا مي توان به قدرت روحی و جسمی محمد پی برد . اين دلاوری بعدها در جنگهای اسلام با درخشندگی هر چه ببيشتر آشکار مي شود ، چنانکه علی ( ع ) که خود از شجاعان روزگار بود درباره محمد ( ص ) گفت : " هر موقع کار در جبهه جنگ بر ما دشوار مي شد ، به رسول خدا پناه مي برديم و کسی از ما به دشمن از او نزديکتر نبود " با اين حال از جنگ و جدالهای بيهوده و کودکانه پرهيز مي کرد . عربستان در آن روزگار مرکز بت پرستی بود . افراد يا قبيله ها بتهايی از چوب و سنگ يا خرما مي ساختند و آنها را مي پرستيدند . محيط زندگی محمد به فحشا و کارهای زشت و می خواری و جنگ و ستيز آلوده بود ، با اين همه آلودگی محيط ، محمد هرگز به هيچ گناه و ناپاکی آلوده نشد و دامنش از بت و بت پرستی همچنان پاک ماند . روزی ابو طالب به عباس که جوانترين عموهايش بود گفت : " هيچ وقت نشنيده ام محمد ( ص ) دروغی بگويد و هرگز نديده ام که با بچه ها در کوچه بازی کند " . از شگفتيهای جهان بشريت است که با آنهمه بی عفتی و بودن زنان و مردان آلوده در آن ديار که حتی به کارهای زشت خود افتخار مي کردند و زنان بدکار بر بالای بام خانه خود بيرق نصب مي نمودند ، محمد ( ص ) آنچنان پاک و پاکيزه زيست که هيچکس - حتی دشمنان - نتوانستند کوچکترين خرده ای بر او بگيرند . کيست که سيره و رفتار او را از کودکی تا جوانی و از جوانی تا پيری بخواند و در برابر عظمت و پاکی روحی و جسمی او سر تعظيم فرود نياورد ؟ !
يادی از پيمان جوانمردان يا ( حلف الفضول )
در گذشته بين برخی از قبيله ها پيمانی به نام " حلف الفضول " بود که پايه آن بر دفاع از حقوق افتادگان و بيچارگان بود و پايه گذاران آن کسانی بودند که اسمشان " فضل " يا از ريشه " فضل " بود . پيمانی که بعدا عده ای از قريش بستند هدفی جز اين نداشت . يکی از ويژگيهای اين پيمان ، دفاع از مکه و مردم مکه بود در برابر دشمنان خارجی . اما اگر کسی غير از مردم مکه و هم پيمانهای آنها در آن شهر زندگی مي کرد و ظلمی بر او وارد مي شد ، کسی به دادش نمي رسيد . اتفاقا روزی مردی از قبيله بنی اسد به مکه آمد تا اجناس خود را بفروشد . مردی از طايفه بن سهم کالای او را خريد ولی قيمتش را به او نپرداخت . آن مرد مظلوم از قريش کمک خواست ، کسی به دادش نرسيد . ناچار بر کوه ابو قبيس که در کنار خانه کعبه است ، بالا رفت و اشعاری درباره سرگذشت خود خواند و قريش را به ياری طلبيد . دادخواهی او عده ای از جوانان قريش را تحت تأثير قرار داد . ناچار در خانه عبد الله پسر جدعان جمع شدند تا فکری به حال آن مرد کنند . در همان خانه که حضرت محمد ( ص ) هم بود پيمان بستند که نگذارند به هيچکس ستمی شود ، قيمت کالای آن مرد را گرفتند و به او برگرداندند. بعدها پيامبر اکرم ( ص ) از اين پيمان ، به نيکی ياد مي کرد . از جمله فرمود : " در خانه عبد الله جدعان شاهد پيمانی شدم که اگر حالا هم - پس از بعثت به پيامبری - مرا به آن پيمان دعوت کنند قبول مي کنم . يعنی حالا نيز به عهد و پيمان خود وفادارم " . محمد ( ص ) در سن بيست سالگی به اين پيمان پيوست ، اما پيش از آن - همچنان که بعد از آن نيز - به اشخاص فقير و بينوا و کودکان يتيم و زنانی که شوهرانشان را در جنگها از دست داده بودند ، محبت بسيار مي کرد و هر چه مي توانست از کمک نسبت به محرومان خودداری نمي نمود . پيوستن وی نيز به اين پيمان چيزی جز علاقه به دستگيری بينوايان و رفع ستم از مظلومان نبود .
ازدواج محمد ( ص )
وقتی امانت و درستی محمد ( ص ) زبانزد همگان شد ، زن ثروتمندی از مردم مکه بنام خديجه دختر خويلد که پيش از آن دوبار ازدواج کرده بود و ثروتی زياد و عفت و تقوايی بی نظير داشت ، خواست که محمد ( ص ) را برای تجارت به شام بفرستد و از سود بازرگانی خود سهمی به محمد ( ص ) بدهد . محمد ( ص ) اين پيشنهاد را پذيرفت . خديجه " ميسره " غلام خود را همراه محمد ( ص ) فرستاد . وقتی " ميسره " و " محمد " از سفر پر سود شام برگشتند ، ميسره گزارش سفر را جزء به جزء به خديجه داد و از امانت و درستی محمد ( ص ) حکايتها گفت ، از جمله برای خديجه تعريف کرد : وقتی به " بصری " رسيديم ، امين برای استراحت زير سايه درختی نشست . در اين موقع ، چشم راهبی که در عبادتگاه خود بود به " امين " افتاد . پيش من آمد و نام او را از من پرسيد و سپس چنين گفت : " اين مرد که زير درخت نشسته ، همان پيامبری است که در ( تورات ) و ( انجيل ) درباره او مژده داده اند و من آنها را خوانده ام " . خديجه شيفته امانت و صداقت محمد ( ص ) شد . چندی بعد خواستار ازدواج با محمد گرديد . محمد ( ص ) نيز اين پيشنهاد را قبول کرد . در اين موقع خديجه چهل ساله بود و محمد ( ص ) بيست و پنج سال داشت . خديجه تمام ثروت خود را در اختيار محمد ( ص ) گذاشت و غلامانش رانيز بدو بخشيد . محمد ( ص ) بيدرنگ غلامانش را آزاد کرد و اين اولين گام پيامبر در مبارزه با بردگی بود . محمد ( ص ) مي خواست در عمل نشان دهد که مي توان ساده و دور از هوسهای زود گذر و بدون غلام و کنيز زندگی کرد . خانه خديجه پيش از ازدواج پناهگاه بينوايان و تهيدستان بود . در موقع ازدواج هم کوچکترين تغييری - از اين لحاظ - در خانه خديجه بوجود نيامد و همچنان به بينوايان بذل و بخشش مي کردند . حليمه دايه حضرت محمد ( ص ) در سالهای قحطی و بی بارانی به سراغ فرزند رضاعي اش محمد ( ص ) مي آمد . محمد ( ص ) عبای خود را زير پای او پهن مي کرد و به سخنان او گوش مي داد و موقع رفتن آنچه مي توانست به مادر رضاعی ( دايه ) خود کمک مي کرد . محمد امين بجای اينکه پس از در اختيار گرفتن ثروت خديجه به وسوسه های زودگذر دچار شود ، جز در کار خير و کمک به بينوايان قدمی بر نمي داشت و بيشتر اوقات فراغت را به خارج مکه مي رفت و مدتها در دامنه کوهها و ميان غار مي نشست و در آثار صنع خدا و شگفتيهای جهان خلقت به تفکر مي پرداخت و با خدای جهان به راز و نياز سرگرم مي شد . سالها بدين منوال گذشت ، خديجه همسر عزيز و باوفايش نيز مي دانست که هر وقت محمد ( ص ) در خانه نيست ، در " غار حرا " بسر مي برد . غار حرا در شمال مکه در بالای کوهی قرار دارد که هم اکنون نيز مشتاقان بدان جا مي روند و خاکش را توتيای چشم مي کنند . اين نقطه دور از غوغای شهر و بت پرستی و آلودگيها ، جايی است که شاهد راز و نيازهای محمد ( ص ) بوده است بخصوص در ماه رمضان که تمام ماه را محمد ( ص ) در آنجا بسر مي برد . اين تخته سنگهای سياه و اين غار ، شاهد نزول " وحی " و تابندگی انوار الهی بر قلب پاک " عزيز قريش " بوده است . اين همان کوه " جبل النور " است که هنوز هم نور افشانی مي کند .
آغاز بعثت
محمد امين ( ص ) قبل از شب 27 رجب در غار حرا به عبادت خدا و راز و نياز با آفريننده جهان مي پرداخت و در عالم خواب رؤياهايی مي ديد راستين و برابر با عالم واقع . روح بزرگش برای پذيرش وحی - کم کم - آماده مي شد . درآن شب بزرگ جبرئيل فرشته وحی مأمور شد آياتی از قرآن را بر محمد ( ص ) بخواند و او را به مقام پيامبری مفتخر سازد . سن محمد ( ص ) در اين هنگام چهل سال بود . در سکوت و تنهايی و توجه خاص به خالق يگانه جهان جبرئيل از محمد ( ص ) خواست اين آيات را بخواند : " اقرأ باسم ربک الذی خلق . خلق الانسان من علق . اقرأ وربک الاکرم . الذی علم بالقلم . علم الانسان ما لم يعلم " . يعنی : بخوان به نام پروردگارت که آفريد . او انسان را از خون بسته آفريد . بخوان به نام پروردگارت که گرامي تر و بزرگتر است . خدايی که نوشتن با قلم را به بندگان آموخت . به انسان آموخت آنچه را که نمي دانست . محمد ( ص ) - از آنجا که امی و درس ناخوانده بود - گفت : من توانايی خواندن ندارم . فرشته او را سخت فشرد و از او خواست که " لوح " را بخواند . اما همان جواب را شنيد - در دفعه سوم - محمد ( ص ) احساس کرد مي تواند " لوحی " را که در دست جبرئيل است بخواند . اين آيات سرآغاز مأموريت بسيار توانفرسا و مشکلش بود . جبرئيل مأموريت خود را انجام داد و محمد ( ص ) نيز از کوه حرا پايين آمد و به سوی خانه خديجه رفت . سرگذشت خود را برای همسر مهربانش باز گفت . خديجه دانست که مأموريت بزرگ " محمد " آغاز شده است . او را دلداری و دلگرمی داد و گفت : " بدون شک خدای مهربان بر تو بد روا نمي دارد زيرا تو نسبت به خانواده و بستگانت مهربان هستی و به بينوايان کمک مي کنی و ستمديدگان را ياری مي نمايی " . سپس محمد ( ص ) گفت : " مرابپوشان " خديجه او را پوشاند . محمد ( ص ) اندکی به خواب رفت . خديجه نزد " ورقة بن نوفل " عمو زاده اش که از دانايان عرب بود رفت ، و سرگذشت محمد ( ص ) را به او گفت . ورقه در جواب دختر عموی خود چنين گفت : آنچه برای محمد ( ص ) پيش آمده است آغاز پيغمبری است و " ناموس بزرگ " رسالت بر او فرود مي آيد . خديجه با دلگرمی به خانه برگشت .
نخستين مسلمانان
پيامبر ( ص ) دعوت به اسلام را از خانه اش آغاز کرد . ابتدا همسرش خديجه و پسر عمويش علی به او ايمان آوردند . سپس کسان ديگر نيز به محمد ( ص ) و دين اسلام گرويدند . دعوتهای نخست بسيار مخفيانه بود . محمد ( ص ) و چند نفر از ياران خود ، دور از چشم مردم ، در گوشه و کنار نماز مي خواندند . روزی سعد بن ابی وقاص با تنی چند از مسلمانان در دره ای خارج از مکه نماز مي خواند . عده ای از بت پرستان آنها را ديدند که در برابر خالق بزرگ خود خضوع مي کنند . آنان را مسخره کردند و قصد آزار آنها را داشتند . اما مسلمانان در صدد دفاع بر آمدند .
دعوت از خويشان و نزديکان
پس از سه سال که مسلمانان در کنار پيامبر بزرگوار خود به عبادت و دعوت مي پرداختند و کار خود را از ديگران پنهان مي داشتند ، فرمان الهی فرود آمد : " فاصدع بما تؤمر... آنچه را که بدان مأموری آشکار کن و از مشرکان روی بگردان " . بدين جهت ، پيامبر ( ص ) مأمور شد که دعوت خويش را آشکار نمايد ، برای اين مقصود قرار شد از خويشان و نزديکان خود آغاز نمايد و اين نيز دستور الهی بود : " وأنذر عشيرتک الاقربين . نزديکانت را بيم ده " . وقتی اين دستور آمد ، پيامبر ( ص ) به علی که سنش از 15سال تجاوز نمي کرد دستور داد تا غذايی فراهم کند و خاندان عبد المطلب را دعوت نمايد تا دعوت خود را رسول مکرم ( ص ) به آنها ابلاغ فرمايد . در اين مجلس حمزه و ابو طالب و ابو لهب و افرادی نزديک يا کمی بيشتر از 40نفر حاضر شدند . اما ابو لهب که دلش از کينه و حسد پر بود با سخنان ياوه و مسخره آميز خود ، جلسه را بر هم زد . پيامبر ( ص ) مصلحت ديد که اين دعوت فردا تکرار شود . وقتی حاضران غذا خوردند و سير شدند ، پيامبر اکرم ( ص ) سخنان خود را با نام خدا و ستايش او و اقرار به يگانگي اش چنين آغاز کرد: " ... براستی هيچ راهنمای جمعيتی به کسان خود دروغ نمي گويد . به خدايی که جز او خدايی نيست ، من فرستاده او به سوی شما و همه جهانيان هستم . ای خويشان من ، شما چنانکه به خواب مي رويد مي ميريد و چنانکه بيدار مي گرديد در قيامت زنده مي شويد ، شما نتيجه کردار و اعمال خود را مي بينيد . برای نيکوکاران بهشت ابدی خدا و برای بدکاران دوزخ ابدی خدا آماده است . هيچکس بهتر از آنچه من برای شما آورده ام ، برای شما نياورده . من خير دنيا و آخرت را برای شما آورده ام . من از جانب خدا مأمورم شما را به جانب او بخوانم . هر يک از شما پشتيبان من باشد برادر و وصی و جانشين من نيز خواهد بود " . وقتی سخنان پيامبر ( ص ) پايان گرفت ، سکوت کامل بر جلسه حکمفرما شد . همه درفکر فرو رفته بودند . عاقبت حضرت علی ( ع ) که نوجوانی 15ساله بود برخاست و گفت : ای پيامبر خدا من آماده پشتيبانی از شما هستم . رسول خدا ( ص ) دستور داد بنشيند . باز هم کلمات خود را تا سه بار تکرار کرد و هر بار علی بلند مي شد . سپس پيامبر ( ص ) رو به خويشان خود کرد و گفت : اين جوان ( علی ) برادر و وصی و جانشين من است ميان شما . به سخنان او گوش دهيد و از او پيروی کنيد . وقتی جلسه تمام شد ، ابو لهب و برخی ديگر به ابو طالب پدر علی ( ع ) مي گفتند : ديدی ، محمد دستور داد که از پسرت پيروی کنی ! ديدی او را بزرگ تو قرار داد ! اين حقيقت از همان سرآغاز دعوت پيغمبر ( ص ) آشکار شد که اين منصب الهی : نبوت و امامت ( وصايت و ولايت ) از هم جدا نيستند و نيز روشن شد که قدرت روحی و ايمان و معرفت علی ( ع ) به مقام نبوت به قدری زياد بوده است که در جلسه ای که همه پيران قوم حاضر بودند ، بدون ترديد ، پشتيبانی خود را - با همه مشکلات - از پيامبر مکرم ( ص ) اعلام مي کند .
دعوت عمومي
سه سال از بعثت گذشته بود که پيامبر ( ص ) بعد از دعوت خويشاوندان ، پيامبری خود را برای عموم مردم آشکار کرد . روزی بر کوه " صفا " بالا رفت و با صدای بلند گفت : يا صباحاه ! ( اين کلمه مانند زنگ خطر و اعلام آمادگی است ) . عده ای از قبايل به سوی پيامبر ( ص ) شتافتند . سپس پيامبر رو به مردم کرده گفت : " ای مردم اگر من به شما بگويم که پشت اين کوه دشمنان شما کمين کرده اند و قصد مال و جان شما را دارند ، حرف مرا قبول مي کنيد ؟ همگی گفتند : ما تاکنون از تو دروغی نشنيده ايم . سپس فرمود : ای مردم خود را از آتش دوزخ نجات دهيد . من شما را از عذاب دردناک الهی مي ترسانم . مانند ديده بانی که دشمن را از نقطه دوری مي بيند و قوم خود را از خطر آگاه مي کند ، منهم شما را از خطر عذاب قيامت آگاه مي سازم " . مردم از مأموريت بزرگ پيامبر ( ص ) آگاه تر شدند. اما ابو لهب نيز در اين جا موضوع مهم رسالت را با سبکسری پاسخ گفت .
نخستين مسلمين
به محض ابلاغ عمومی رسالت ، وضع بسياری از مردم با محمد ( ص ) تغيير کرد . همان کسانی که به ظاهر او را دوست مي داشتند ، بنای اذيت و آزارش را گذاشتند. آنها که در قبول دعوت او پيشرو بودند ، از کسانی بودند که او را بيشتر از هر کسی مي شناختند و به راستی کردار و گفتارش ايمان داشتند . غير از خديجه و علی و زيد پسر حارثه - که غلام آزاد شده حضرت محمد ( ص ) بود - ، جعفر فرزند ابو طالب و ابوذر غفاری و عمرو بن عبسه و خالد بن سعيد و ابوبکر و ... از پيشگامان در ايمان بودند ، و اينها هم در آگاه کردن جوانان مکه و تبليغ آنها به اسلام از کوشش دريغ نمي کردند . نخستين مسلمانان : بلال - ياسر و زنش سميه - خباب - أرقم - طلحه - زبير - عثمان - سعد و ... ، روی هم رفته در سه سال اول ، عده پيروان محمد ( ص ) به بيست نفر رسيدند
آزار مخالفان
کم کم صفها از هم جدا شد . کسانی که مسلمان شده بودند سعی مي کردند بت پرستان را به خدای يگانه دعوت کنند . بت پرستان نيز که منافع و رياست خود را بر عده ای نادانتر از خود در خطر مي ديدند مي کوشيدند مسلمانان را آزار دهند و آنها را از کيش تازه برگردانند . مسلمانان و بيش از همه ، شخص پيامبر عاليقدر از بت پرستان آزار مي ديدند . يکبار هنگامی که پيامبر ( ص ) در کعبه مشغول نماز خواندن بود و سرش را پايين انداخته بود ، ابو جهل - از دشمنان سرسخت اسلام - شکمبه شتری که قربانی کرده بودند روی گردن مبارک پيغمبر ( ص ) ريخت . چون پيامبر ، صبح زود ، برای نماز از منزل خارج مي شد ، مردم شاخه های خار را در راهش مي انداختند تا خارها در تاريکی در پاهای مقدسش فرو رود . گاهی مشرکان خاک و سنگ به طرف پيامبر پرتاب مي کردند . يک روز عده ای از اعيان قريش بر او حمله کردند و در اين ميان مردی به نام " عقبه بن ابی معيط " پارچه ای را به دور گردن پيغمبر ( ص ) انداخت و به سختی آن را کشيد به طوری که زندگی پيامبر ( ص ) در خطر افتاده بود . بارها اين آزارها تکرار شد . هر چه اسلام بيشتر در بين مردم گسترش مي يافت بت پرستان نيز بر آزارها و توطئه چيني های خود مي افزودند . فرزندان مسلمان مورد آزار پدران ، و برادران مسلمان از برادران مشرک خود آزار مي ديدند . جوانان حقيقت طلب که به اعتقادات خرافی و باطل پدران خود پشت پا زده بودند و به اسلام گرويده بودند به زندانها درافتادند و حتی پدران و مادران به آنها غذا نمي دادند . اما آن مسلمانان با ايمان با چشمان گود افتاده و اشک آلود و لبهای خشکيده از گرسنگی و تشنگی ، خدا را همچنان پرستش مي کردند . مشرکان زره آهنين در بر غلامان مي کردند و آنها را در ميان آفتاب داغ و روی ريگهای تفتيده مي انداختند تا اينکه پوست بدنشان بسوزد . برخی را با آهن داغ شده مي سوزاندند و به پای بعضی طناب مي بستند و آنها را روی ريگهای سوزان مي کشيدند . بلال غلامی بود حبشی ، اربابش او را وسط روز ، در آفتاب بسيار گرم ، روی زمين مي انداخت و سنگهای بزرگی را روی سينه اش مي گذاشت ولی بلال همه اين آزارها راتحمل مي کرد و پی در پی ( احد احد ) مي گفت و خدای يگانه را ياد مي کرد . ياسر پدر عمار را با طناب به دو شتر قوی بستند و آن دو شتر را در جهت مخالف يکديگر راندند تا ياسر دو تکه شد . سميه مادر عمار را هم به وضع بسيار دردناکی شهيد کردند . اما مسلمانان پاک اعتقاد - با اين همه شکنجه ها - عاشقانه ، تا پای مرگ پيش رفتند و از ايمان به خدای يگانه دست نکشيدند
روش بت پرستان با محمد ( ص )
وقتی مشرکان از راه آزارها نتوانستند به مقصود خود برسند از راه تهديد و تطميع در آمدند ، زيرا روز به روز محمد ( ص ) در دل تمام قبايل و مردم آن ديار برای خود جايی باز مي نمود و پيروان بيشتری مي يافت . مشرکان در آغاز تصميم گرفتند دسته جمعی با " ابو طالب " عم و يگانه حامی پيغمبر ( ص ) ملاقات کنند . پس از ديدار به ابوطالب چنين گفتند : " ابو طالب ، تو از نظر شرافت و سن بر ما برتری داری . برادر زاده تو محمد به خدايان ما ناسزا مي گويد و آيين ما و پدران ما را به بدی ياد مي کند و عقيده ما را پست و بی ارزش مي شمارد . به او بگو دست از کارهای خود بردارد و نسبت به بتهای ما سخنی که توهين آميز باشد نگويد . يا او را اختيار ما بگذار و حمايت خود را از او بردار " . مشرکان قريش وقتی احساس کردند که اسلام کم کم در بين مردم و قبايل نفوذ مي کند و آيات قرآن بر دلهای مردم مي نشيند و آنها را تحت تأثير قرار مي دهد بيش از پيش احساس خطر کردند و برای جلوگيری از اين خطر بار ديگر و بار ديگر با ابو طالب بزرگ قريش و سرور بنی هاشم ملاقات کردند و هر بار ابو طالب با نرمی و مدارا با آنها سخن گفت و قول داد که به برادر زاده اش پيغام آنها را خواهد رساند . اما پيامبر عظيم الشأن اسلام در پاسخ به عمش چنين فرمود : " عمو جان ، به خدا قسم هر گاه آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپ من قرار دهند که دست از دين خدا و تبليغ آن بردارم حاضر نمي شوم . من در اين راه يا بايد به هدف خود که گسترش اسلام است برسم يا جانم را در اين راه فدا کنم " . ابو طالب به برادرزاده اش گفت : " به خدا قسم دست از حمايت تو بر نمي دارم . مأموريت خود را به پايان برسان " . سرانجام فرعونيان مکه به خيال باطل خود ، از در تطميع در آمدند ، و پيغام دادند که ما حاضريم هر چه محمد ( ص ) بخواهد از ثروت و سلطنت و زنهای زيباروی در اختيارش قرار دهيم ، بشرط اينکه از دين تازه و بد گفتن به بتهای ما دست بردارد. اما پيامبر ( ص ) به سخنان آنها که از افکاری شايسته خودشان سرچشمه مي گرفت اعتنايی نکرد و از آنها خواست که به " الله " ايمان بياورند تا بر عرب و عجم سروری کنند. آنها با انديشه های محدود خود نمي توانستند قبول کنند که به جای 360بت ، فقط يک خدا را بپرستند . از اين به بعد - همانطور که گفتيم - ابو جهل و ديگران بنای آزار و اذيت پيامبر مکرم ( ص ) و ديگر مسلمانان را گذاشته و آنچه در توان داشتند در راه آزار و مسخره کردن پيامبر و مؤمنان به اسلام ، بکار بردند .
استقامت پيامبر ( ص )
با اين همه آزاری که پيامبر (ص ) از مردم مي ديد مانند کوه در برابر آنه ايستاده بود و همه جا و همه وقت و در هر مکانی که چند تن را دور يکديگر نشسته مي ديد، درباره خدا و احکام اسلام و قرآن سخن مي گفت و با آيات الهی دلها را نرم و به سوی اسلام متمايل مي ساخت . مي گفت "الله " خداوند يگانه و مالک اين جهان و آن جهان است . تنها بايد او را عبادت کرد و از او پروا داشت . همه قدرتها از خداست . ما و شما و همه ، دوباره زنده می شويم و در برابر کارهای نيک خود پاداش خواهيم داشت و در برابر کارهای زشت خود کيفر خواهيم ديد. ای مردم از گناه ، دروغ ، تهمت و دشنام بپرهيزيد. قريش آن چنان تحت تأثير آيات قرآنی قرار گرفته بودند که ناچار، برای قضاوت از "وليد" که داور آنها در مشکلات زندگی و ياور آنها در دشواريها بود، کمک خواستند. وليد پس از استماع آيات قرآنی به آنها چنين گفت : "من از محمد امروز سخنی شنيدم که از جنس کلام انس و جن نيست . شيرينی خاصی دارد و زيبايی مخصوصي ، شاخسار آن پر ميوه و ريشه های آن پر برکت است . سخنی است برجسته و هيچ سخنی از آن برجسته تر نيست ". مشرکان وقتی به حلاوت و جذابيت کلام خدا پی بردند و در برابر آن عاجز شدند، چاره کار خود را در اين ديدند که به آن کلام آسمانی تهمت "سحر و جادو" بزنند، و برای اينکه به پيامبری محمد (ص ) ايمان نياورند بنای بهانه گيری گذاشتند. مثلا از پيامبر مي خواستند تا خدا و فرشتگان را حاضر کند! از وی مي خواستند کاخی از طلا داشته باشد يا بوستانی پر آب و درخت ! و نظاير اين حرفها. محمد (ص ) در پاسخ آنها چنين فرمود: من رسولی بيش نيستم و بدون اذن خدا نمي توانم معجزه ای بياورم
. مهاجرت به حبشه
در سال پنجم از بعثت يک دسته از اصحاب پيغمبر که عده آنها به 80نفر مي رسيد و تحت آزار و اذيت مشرکان بودند، بر حسب موافقت پيامبر (ص ) به حبشه رفتند. حبشه ، جای امن و آرامی بود و نجاشی حکمروای آنجا مردی بود مهربان و مسيحي . مسلمانان مي خواستند در آنجا ضمن کسب و کار، خدای را عبادت کنند. اما در آنجا نيز مسلمانها از آزار مردم مکه در امان نبودند. مکي ها از نجاشی خواستند مسلمانان را به مکه برگرداند و برای اينکه پادشاه حبشه را به سوی خود جلب کنند هديه هايی هم برای وی فرستادند. اما پادشاه حبشه گفت : اينها از تمام سرزمينها، سرزمين مرا برگزيده اند. من بايد تحقيق کنم ، تا بدانم چه مي گويند و شکايت آنها و علت آن چيست ؟ سپس دستور داد مسلمانان را در دربار حاضر کردند. از آنها خواست علت مهاجرت و پيامبر خود و دين تازه خود را معرفی کنند. جعفر بن ابيطالب به نمايندگی مهاجرين برخاست و چنين گفت : "ما مردمی نادان بوديم . بت مي پرستيديم . از گوشت مردار تغذيه مي کرديم . کارهای زشت مرتکب مي شديم . حق همسايگان را رعايت نمي کرديم . زورمندان ، ناتوانان را پايمال مي کردند. تا آن گاه که خداوند از بين ما پيامبری برانگيخت و او را به راستگويی و امانت مي شناسيم . وی ما را به پرستش خدای يگانه دعوت کرد. از ما خواست که از پرستش بتهای سنگی و چوبی دست برداريم . و راستگو، امانتدار، خويشاوند دوست ، خوشرفتار و پرهيزگار باشيم . کار زشت نکنيم . مال يتيمان را نخوريم . زنا را ترک گوئيم . نماز بخوانيم . روزه بگيريم ، زکوة بدهيم ، ما هم به اين پيامبر ايمان آورديم و پيرو او شديم . قوم ما هم به خاطر اينکه ما چنين دينی را پذيرفتيم به ما بسيار ستم کردند تا از اين دين دست برداريم و بت پرست شويم و کارهای زشت را دوباره شروع کنيم . وقتی کار بر ما سخت شد و آزار آنها از حد گذشت ، به کشور تو پناه آورديم و از پادشاهان تو را برگزيديم . اميدواريم در پناه تو بر ما ستم نشود". نجاشی گفت : از آياتی که پيامبر (ص ) بر شما خوانده است برای ما هم اندکی بخوانيد. جعفر آيات اول سوره مريم را خواند. نجاشی و اطرافيانش سخت تحت تأثير قرار گرفتند و گريه کردند. نجاشی که مسيحی بود گفت : به خدا قسم اين سخنان از همان جايی آمده است که سخنان حضرت عيسی سرچشمه گرفته . سپس نجاشی به مشرکان مکه گفت : من هرگز اينها را به شما تسليم نخواهم کرد. کفار قريش از اين شکست بی اندازه خشمگين شدند و به مکه باز گشتند.
محاصره اقتصادي
مشرکان قريش برای اينکه پيامبر (ص ) و مسلمانان را در تنگنا قرار دهند عهد نامه ای نوشتند و امضا کردند که بر طبق آن بايد قريش ارتباط خود را با محمد (ص ) و طرفدارانش قطع کنند. با آنها زناشويی و معامله نکنند. درهمه پيش آمدها با دشمنان اسلام هم دست شوند. اين عهدنامه را در داخل کعبه آويختند و سوگند خوردند متن آنرا رعايت کنند. ابو طالب حامی پيامبر (ص ) از فرزندان هاشم و مطلب خواست تا در دره ای که به نام "شعب ابی طالب " است ساکن شوند و از بت پرستان دور شوند. مسلمانان در آنجا در زير سايبانها زندگی تازه را آغاز کردند و برای جلوگيری از حمله ناگهانی آنها برجهای مراقبتی ساختند. اين محاصره سخت سه سال طول کشيد. تنها در ماههای حرام (رجب - محرم - ذيقعده - ذيحجه ) پيامبر (ص ) و مسلمانان از "شعب " برای تبليغ دين و خريد اندکی آذوقه خارج مي شدند ولی کفار - بخصوص ابو لهب - اجناس را مي خريدند و يا دستور مي دادند که آنها را گران کنند تا مسلمانان نتوانند چيزی خريداری نمايند. گرسنگی و سختی به حد نهايت رسيد. اما مسلمانان استقامت خود را از دست ندادند. روزی از طريق وحی پيامبر (ص ) خبردار شد که عهد نامه را موريانه ها خورده اند و جز کلمه "بسمک اللهم " چيزی باقی نمانده . اين مطلب را ابو طالب در جمع مشرکان گفت . وقتی رفتند و تحقيق کردند به صدق گفتار پيامبر پی بردند و دست از محاصره کشيدند. مسلمانان نيز نفسی براحت کشيدند... اما... اما پس از چند ماهی خديجه همسر با وفا و ابو طالب حامی پيغمبر (ص ) دار دنيا را وداع کردند و اين امر بر پيامبر گران آمد. بار ديگر اذيت و آزار مشرکان آغاز شد.
انتشار اسلام در يثرب ( مدينه )
در هنگام حج عده ای در حدود شش تن از مردم يثرب با پيامبر (ص ) ملاقات کردند و از آيين پاک اسلام آگاه گرديدند. مردم مدينه به خاطر جنگ و جدالهای دو قبيله (اوس ) و (خزرج ) و فشارهايی که از طرف يهوديان بر آنها وارد مي شد، گويی منتظر اين آيين مقدس بودند که پيام نجات بخش خود را بگوش آنها برساند. اين شش تن مسلمان به مدينه رفتند و از پيغمبر و اسلام سخنها گفتند و مردم را آماده پذيرش اسلام نمودند. سال ديگر در هنگام حج دوازده نفر با پيامبر (ص ) و آيين مقدس اسلام آشنا شدند. پيامبر (ص ) يکی از ياران خود را برای تعليم قرآن و احکام اسلام همراه آنها فرستاد. در سال ديگر نيز در محلی به نام "عقبه " دوازده نفر با پيامبر بيعت کردند و عهد نمودند که از محمد (ص ) مانند خويشان نزديک خود حمايت کنند. به دنبال اين بيعت ، در همان محل ، 73نفر مرد و زن با محمد (ص ) پيمان وفاداری بستند و قول دادند از پيامبر (ص ) در برابر دشمنان اسلام تا پای جان حمايت کنند. زمينه برای هجرت به يثرب که بعدها "مدينه " ناميده شد، فراهم گرديد. پيامبر (ص ) نيز اجازه فرمود که کم کم اصحابش به مدينه مهاجرت نمايند.
معراج
پيش از هجرت به مدينه که در ماه ربيع الاول سال سيزدهم بعثت اتفاق افتاد، دو واقعه در زندگی پيامبر مکرم (ص ) پيش آمد که به ذکر مختصری از آن مي پردازيم : در سال دهم بعثت "معراج " پيغمبر اکرم (ص ) اتفاق افتاد و آن سفری بود که به امر خداوند متعال و بهمراه امين وحی (جبرئيل ) و بر مرکب فضا پيمايی به نام "براق " انجام شد. پيامبر (ص ) اين سفر با شکوه را از خانه ام هانی خواهر امير المومنين علی (ع ) آغاز کرد و با همان مرکب به سوی بيت المقدس يا مسجد اقصی روانه شد، و از بيت اللحم که زادگاه حضرت مسيح است و منازل انبيا (ع ) ديدن فرمود. سپس سفر آسمانی خود را آغاز نمود و از مخلوقات آسمانی و بهشت و دوزخ بازديد به عمل آورد، و در نتيجه از رموز و اسرار هستی و وسعت عالم خلقت و آثار قدرت بی پايان حق تعالی آگاه شد و به "سدرة المنتهي " رفت و آنرا سراپا پوشيده از شکوه و جلال و عظمت ديد. سپس از همان راهی که آمده بود به زادگاه خود "مکه " بازگشت و از مرکب فضا پيمای خود پيش از طلوع فجر در خانه "ام هاني " پائين آمد. به عقيده شيعه اين سفر جسمانی بوده است نه روحانی چنانکه بعضی گفته اند. در قرآن کريم در سوره "اسرا" از اين سفر با شکوه بدين صورت ياد شده است : "منزه است خدايی که شبانگاه بنده خويش را از مسجد الحرام تا مسجد اقصی که اطراف آن را برکت داده است سير داد، تا آيتهای خويش را به او نشان دهد و خدا شنوا و بيناست ". در همين سال و در شب معراج خداوند دستور داده است که امت پيامبر خاتم (ص ) هر شبانه روز پنج وعده نماز بخوانند و عبادت پروردگار جهان نمايند، که نماز معراج روحانی مومن است .
سفر به طائف
حادثه ديگر سفر حضرت محمد (ص ) است به طائف . در سال يازدهم بعثت بر اثر خفقان محيط مکه و آزار بت پرستان و کينه توزی مکيان ، پيامبر (ص ) خواست به محيط ديگری برود. يکه و تنها راه طائف را در پيش گرفت تا با سران قبايل ثقيف تماس بگيرد، و آيين اسلام را به آنها بشناساند. اما آن مردم سخت دل به سخنان رسول مکرم (ص ) گوش ندادند و حتی بنای اذيت و آزار حضرت محمد (ص ) را گذاشتند. رسول اکرم (ص ) چند روز در "نخله " بين راه طائف و مکه ماند و چون از کينه توزی و دشمنی بت پرستان بيمناک بود، مي خواست کسی را بجويد - که بنا به رسم آن زمان - او را در بازگشت به مکه امان دهد. از اين رو شخصی را به مکه فرستاد و از "مطعم بن عدي " امان خواست . مطعم حفظ جان رسول مکرم (ص ) را به عهده گرفت و در حق پيامبر خدا (ص ) نيکی کرد. بعدها حضرت محمد (ص ) بارها از نيکی و محبت او در حق خود ياد مي فرمود.
هجرت به مدينه
مسلمانان با اجازه پيامبر مکرم (ص ) به مدينه رفتند و در مکه جز پيامبر و علی (ع ) و چند تن که يا بيمار بودند و يا در زندان مشرکان بودند کسی باقی نماند. وقتی بت پرستان از هجرت پيامبر (ص ) با خبر شدند، در پی نشست ها و مشورت ها قرار گذاشتند چهل نفر از قبايل را تعيين کنند، تا شب هجرت به خانه پيامبر بريزند و آن حضرت را به قتل رسانند، تا خون وی در بين تمام قبايل پخش گردد و بنی هاشم نتوانند انتقام بگيرند، و درنتيجه خون آن حضرت پايمال شود. اما فرشته وحی رسول مکرم (ص ) را از نقشه شوم آنها با خبر کرد. آن شب که آدمکشان قريش مي خواستند اين خيال شوم و نقشه پليد را عملی کنند، علی بن ابيطالب (ع ) بجای پيغمبر خوابيد، و آن حضرت مخفيانه از خانه بيرون رفت . ابتدا به غار ثور (در جنوب مکه ) پناه برد و از آنجا به همراه ابوبکر به سوی "يثرب " يا "مدينة النبي " که بعدها به "مدينه " شهرت يافت ، هجرت فرمود.
ورود به مدينه
رسول اکرم (ص ) و همراهان روز دوشنبه 12ماه ربيع الاول به "قبا" در دو فرسخی مدينه رسيدند. پيامبر (ص ) تا آخر هفته در آنجا توقف فرمود تا علی (ع ) و همراهان برسند. مسجد قبا در اين محل ، يادگار آن روز بزرگ است . علی (ع ) پس از هجرت محمد (ص )، مامور بود امانتهای مردم را به آنها برگرداند و زنان هاشمی از آن جمله : فاطمه دختر پيامبر (ص ) و مادر خود فاطمه دختر اسد و مسلمانانی که تا آن روز موفق به هجرت نشده بودند همراه ببرد. علی (ع ) با همراهان به راه افتاد. راهی پر خطر و سخت . علی (ع ) با پاهای خون آلود و ورم کرده ، پس از سه روز به پيامبر اکرم (ص ) پيوست و مورد لطف خاص نبی اکرم (ص ) قرار گرفت . مردم مدينه با غريو و هلهله شادی - پس از سه سال انتظار - از پيامبر خود استقبال کردند.
اهميت هجرت
ورود پيامبر و مسلمانان به مدينه ، فصل تازه ای در زندگی پيغمبر اکرم (ص ) و اسلام گشود. مانند کسی که از يک محيط آلوده و خفقان آور به هوای آزاد و سالم پناه برد. بی جهت نيست که هجرت در راه خدا و برای گسترش دين خدا برابر با جهاد است و اين همه عظمت دارد. هجرت ، يعنی دست از همه علاقه های قبلی کشيدن و پا بر روی عادات و آداب کهنه نهادن و به سوی زندگی نوين رفتن . رفتن شخص از جهل به سوی نور و دانايي ، هجرت است . رفتن از ناپاکی به سوی پاکی هجرت است . هجرت پيامبر (ص ) و مسلمانان ازمکه (محيط اختناق و آلودگی و کينه ) به سوی مدينه (شهر صفا و نصرت و برادري ) و به سوی پي ريزی زندگی اجتماعی اسلامي ، نخستين گام بلند در پيروزی و گسترش اسلام و جهانی شدن آن بود. نظر به اهميت هجرت بود که بعدها در زمان خليفه دوم به پيشنهاد علی (ع )، اين سال مبدا تاريخ اسلام يعنی (هجري ) شد.
نخستين گام
وقتی پيامبر اکرم (ص ) آن همه استقبال و شادی و شادمانی را از مردم مدينه ديد، اولين کاری که کرد اين بود که ، طرح ساختن مسجدی را برای مسلمانان پی افکند. مسجد تنها محلی برای خواندن نماز نبود. در مسجد تمام کارهای قضائی و اجتماعی مربوط به مسلمانان انجام مي شد. مسجد مرکز تعليم و تربيت و اجتماعات اسلامی از هر قبيل بود. شعرا اشعار خود را در مسجد مي خواندند. مسلمانان در کنار هم و پيامبر اکرم (ص ) در کنار آنها با عشق و علاقه به ساختن مسجد پرداختند. پيامبر اکرم (ص ) خود سنگ بر دوش مي کشيد و مانند کارگر ساده ای کار مي کرد. اين مسجد همان است که اکنون با عظمت برجاست و بعد از مسجد الحرام ، دومين مسجد جهان است . پيامبر بين دو قبيله "اوس " و "خزرج " که سالها جنگ بود، صلح و آشتی برقرار کرد. بين "مهاجران " و مردم مدينه که مهاجران را در خانه های خود پذيرفته بودند يعنی "انصار"، پيمان برادری برقرار کرد. پيامبر (ص )، توحيد اسلامی و پيوند اعتقادی و برادری را جايگزين روابط قبيلگی کرد. با منشوری که صادر فرمود، در حقيقت "قانون اساسي " جامعه اسلامی را در مدينه تدوين کرد و مردم مسلمان را در حقوق و حدود برابر اعلام فرمود. طوايف يهود را که در داخل و خارج مدينه بسر مي بردند امان داد. بطور خلاصه ، پيامبر (ص ) از مردمی کينه توز، بی خبر از قانون و نظام اجتماعی و گمراه ، جامعه ای متحد، برادر، بلند نظر و فداکار بوجود آورد. بتدريج از سال دوم برابر حملات دشمنان اسلام ، اقدامات رزمی و دفاعی صورت گرفت .
جنگها يا غزوه های پيغمبر ( ص )
دشمن کينه توز ديرين اسلام يعنی کفار مکه ، در صدد بودند، به هر صورتی امکان دارد - جامعه نو پای اسلامی را با شکست مواجه کنند - بدين جهت به جنگهايی دست زدند. پيامبر اکرم (ص ) نيز برای دفاع دستور آمادگی مسلمانان را صادر فرمود. بنابراين در مدينه از آغاز گسترش اسلام جنگهايی اتفاق افتاده است که به اختصار از آنها ياد مي کنيم . اين نکته را هم بايد بياد داشت که : جنگهايی که رسول اکرم (ص ) شخصا در آن شرکت فرموده است ، "غزوه " و بقيه جنگهايی را که در زمان پيامبر (ص ) واقع شده ، "سريه " مي نامند.
غزوه بدر
در سال دوم هجرت جنگ بدر پيش آمد. در اين جنگ نابرابر تعداد لشکر دشمن 950نفر بود، با آمادگی رزمي ، اما عده مسلمانان فقط 313نفر بود. مسلمانان با نيروی ايمان و با فداکاری کامل جنگيدند و در مدتی کوتاه دشمنان خود را شکست دادند. کفار با 70کشته و 70اسير و بر جای گذاشتن غنائم جنگی بسيار فرار کردند. و دشمن سرسخت اسلام ابو جهل نيز در جنگ کشته شد. اين پيروزی سر فصل پيروزيهای ديگر شد.
تغيير قبله
در همين سال از سوی خداوند متعال ، دستور آمد مسلمانان از سوی "بيت المقدس " بسوی "کعبه " نماز بگزارند. علت اين امر آن بود که ، يهوديان نداشتن قبله ديگری را برای اسلام دين کامل ، نقص شمردند و به جهانی بودن اسلام باور نداشتند. مسجد ذو قبلتين (دارای دو قبله ) يادگار آن واقعه مهم است .
جنگ احد
يک سال بعد از جنگ بدر، دشمنان اسلام با تجهيزاتی سه برابر جنگ بدر، به قصد انتقام به سوی مدينه حرکت کردند. پيامبر (ص ) با ياران مشورت کرد و در نتيجه قرار شد در کناره کوه احد، صف آرائی کنند. در آغاز جنگ ، مسلمانان - با عده کم ، ولی با نيروی ايمان زياد - پيروز شدند، ولی بخاطر آن که محافظان دره ای که در پشت بود، سنگر را به طمع غنيمتهای جنگی ترک کردند، شکستی بر لشکريان اسلام وارد شد و عده ای از جمله حمزه عموی دلاور پيامبر (ص ) کشته شدند، ولی بر اثر فداکاريهای علی (ع ) که زخم بسيار برداشته بود و ديگر دلاوران و شيوه تازه ای که پيامبر (ص ) در جنگ احد به کار بست ، ديگربار مسلمانان گرد آمدند و به تعقيب دشمن زبون شده پرداختند و سرانجام اين جنگ به پيروزی انجاميد.
غزوه خندق يا ( احزاب )
جمعی از يهوديان از جمله قبيله "بنی نضير" در مدينه بسر مي بردند. پيامبر (ص ) در ابتدا
|
قصه های یک دیدار
..................
شیخ عباس قمی به نقل از استادش حکایت زیر را نقل کرده و از قول استاد خود بر صحت آن تأکید فراوان می کند و اهمیت زیادی برای آن قائل شده است. البته استاد شیخ عباس قمی ......................................................................................................... |
ادامه مطلب
پرهيز از افراط و تفريط: امام زمام (عج) در توقيعي مي فرمايند: «تقوا پيشه کنيد، تسليم ما باشيد و کار را به ما واگذاريد که بر ماست شما را از سرچشمه
ادامه مطلب
انتظار، سرفصل امید به آیندهای روشن و مایه عشق و شور و امید و تلاش برای آمادهسازی خود و جامعه برای آمدن و ظهور امام منتظر است. انتظار، هرگز یك روحیه بازدارنده، فلجكننده و یأسآور نیست،
ادامه مطلب
آيتالله مصباح يزدي، به لزوم تمرين براي عدم راهيابي هواهاي نفساني در کارهاي خدايي اشاره و تأکيد کرد: مهم انتخاب اصلح با در نظر گرفتن مصلحت نظام و اسلام است، حتي اگر با آن فرد اختلاف نظر داشته باشيم يا وي در گروه و حزب ما نباشد
ادامه مطلب
روزي خدمت آيت الله بهجت رسيدم، از قبل براي زيارت ايشان در منزلشان وقت گرفته بودم. خودم را به آنجا رساندم اما ديدم وزير آموزش و پرورش وقت جناب آقاي مظفر
ادامه مطلب
حدود يك صدسال پيش در روستايي به نام ساروق كه آن روزها از دهات بزرگ حومه اراك محسوب ميشد، واقعهاي در اعماق خاموشي روي داد كه طي آن جوان پاك نهاد 27 سالهاي به نام محمدكاظم كريمي كه هنوز به مكتب نرفته بود و به قول خودش ملا نديده بود، به يك باره حافظ كل قرآن شد.
ادامه مطلب
حضرت آيت الله سيد على خامنه اى فرزند مرحوم حجت الاسلام والمسلمين حاج سيد جواد حسينى خامنهاى، در روز 24 تيرماه 1318 برابر با 28 صفر 1358 قمرى در مشهد مقدس چشم به دنيا گشود. ايشان دومين پسر خانواده هستند. زندگى سيد جواد خامنه اى مانند بيشتر روحانيون و مدرسّان علوم دينى، بسيار ساده بود. همسر و فرزندانش نيز معناى عميق قناعت و ساده زيستى را از او ياد گرفته بودند و با آن خو داشتند.
رهبر بزرگوار در ضمن بيان نخستين خاطره هاى زندگى خود از وضع و حال زندگى خانواده شان چنين مى گويند:
«پدرم روحانى معروفى بود، امّا خيلى پارسا و گوشه گير... زندگى ما به سختى مى گذشت. من يادم هست شب هايى اتفاق مى افتاد که در منزل ما شام نبود! مادرم با زحمت براى ما شام تهيّه مى کرد و... آن شام هم نان و کشمش بود.»
امّا خانه اى را که خانواده سيّد جواد در آن زندگى مى کردند، رهبر انقلاب چنين توصيف مى کنند:
«منزل پدرى من که در آن متولد شده ام، تا چهارـ پنج سالگى من، يک خانه 60 ـ 70 مترى در محّله فقير نشين مشهد بود که فقط يک اتاق داشت و يک زير زمين تاريک و خفه اى! هنگامى که براى پدرم ميهمان مى آمد (و معمولاً پدر بنا بر اين که روحانى و محل مراجعه مردم بود، ميهمان داشت) همه ما بايد به زير زمين مى رفتيم تا مهمان برود. بعد عدّه اى که به پدر ارادتى داشتند، زمين کوچکى را کنار اين منزل خريده به آن اضافه کردند و ما داراى سه اتاق شديم.»
رهبرانقلاب از دوران کودکى در خانواده اى فقير امّا روحانى و روحانى پرور و پاک و صميمي، اينگونه پرورش يافت و از چهار سالگى به همراه برادر بزرگش سيد محمد به مکتب سپرده شد تا الفبا و قرآن را ياد بگيرند. سپس، دو برادر را در مدرسه تازه تأسيس اسلامى «دارالتعّليم ديانتى» ثبت نام کردند و اين دو دوران تحصيل ابتدايى را در آن مدرسه گذراندند.
در حوزه علميه ايشان از دوره دبيرستان، خواندن «جامع المقدمات» و صرف و نحو را آغاز کرده بود. سپس از مدرسه جديد وارد حوزه علميه شد و نزد پدر و ديگر اساتيد وقت ادبيات و مقدمات را خواند.
درباره انگيزه ورود به حوزه علميه و انتخاب راه روحانيت مى گويند:
«عامل و موجب اصلى در انتخاب اين راه نورانى روحانيت پدرم بودند و مادرم نيز علاقه مند و مشوّق بودند».
ايشان کتب ادبى ار قبيل «جامع المقدمات»، «سيوطى»، «مغنى» را نزد مدرّسان مدرسه «سليمان خان» و «نوّاب» خواند و پدرش نيز بر درس فرزندانش نظارت مى کرد. کتاب «معالم» را نيز در همان دوره خواند. سپس «شرايع الاسلام» و «شرح لمعه» را در محضر پدرش و مقدارى را نزد مرحوم «آقا ميرزا مدرس يزدى» و رسائل و مکاسب را در حضور مرحوم حاج شيخ هاشم قزوينى و بقيه دروس سطح فقه و اصول را نزد پدرش خواند و دوره مقدمات و سطح را بطور کم سابقه و شگفت انگيزى در پنچ سال و نيم به اتمام رساند. پدرش مرحوم سيد جواد در تمام اين مراحل نقش مهّمى در پيشرفت اين فرزند برومند داشت. رهبر بزرگوار انقلاب، در زمينه منطق و فلسفه، کتاب منظومه سبزوار را ابتدا از «مرحوم آيت الله ميرزا جواد آقا تهرانى» و بعدها نزد مرحوم «شيخ رضا ايسى» خواندند.
در حوزه علميه نجف اشرف
آيت الله خامنه اى که از هيجده سالگى در مشهد درس خارج فقه و اصول را نزد مرجع بزرگ مرحوم آيت الله العظمى ميلانى شروع کرده بودند. در سال 1336 به قصد زيارت عتبات عاليات، عازم نجف اشرف شدند و با مشاهده و شرکت در درسهاى خارج مجتهدان بزرگ حوزه نجف از جمله مرحوم سيد محسن حکيم، سيد محمود شاهرودى، ميرزا باقر زنجانى، سيد يحيى يزدى، و ميرزا حسن بجنوردى، اوضاع درس و تدريس و تحقيق آن حوزه علميه را پسنديدند و ايشان را از قصد خود آگاه ساختند. ولى پدر موافقت نکرد. پس از مدّتى ايشان به مشهد باز گشتند.
در حوزه علميه قم آيت الله خامنه اى از سال 1337 تا 1343 در حوزه علميه قم به تحصيلات عالى در فقه و اصول و فلسفه، مشغول شدند و از محضر بزرگان چون مرحوم آيت الله العظمى بروجردى، امام خمينى، شيخ مرتضى حائرى يزدى وعلـّامه طباطبائى استفاده کردند. در سال 1343، از مکاتباتى که رهبر انقلاب با پدرشان داشتند، متوجّه شدند که يک چشم پدر به علت «آب مرواريد» نابينا شده است، بسيار غمگين شدند و بين ماندن در قم و ادامه تحصيل در حوزه عظيم آن و رفتن به مشهد و مواظبت از پدر در ترديد ماندند. آيت الله خامنه اى به اين نتيجـه رسيدند که به خاطر خدا از قــم به مشهد هجرت کنند واز پدرشان مواظبت نمايند. ايشان در اين مـورد مى گويند:
«به مشهد رفتم و خداى متعال توفيقات زيادى به ما داد. به هر حال به دنبال کار و وظيفه خود رفتم. اگر بنده در زندگى توفيقى داشتم، اعتقادم اين است که ناشى از همان بّرى «نيکى» است که به پدر، بلکه به پدر و مادر انجام داده ام». آيت الله خامنه اى بر سر اين دو راهى، راه درست را انتخاب کردند. بعضى از اساتيد و آشنايان افسوس مى خوردند که چرا ايشان به اين زودى حوزه علميه قم را ترک کردند، اگر مى ماندند در آينده چنين و چنان مى شدند!... امّا آينده نشان داد که انتخاب ايشان درست بوده و دست تقدير الهى براى ايشان سر نوشتى ديگر و بهتر و والاتر از محاسبات آنان، رقم زده بود. آيا کسى تصّور مى کرد که در آن روز جوان عالم پراستعداد 25 ساله، که براى رضاى خداوند و خدمت به پدر و مادرش از قم به مشهد مى رفت، 25 سال بعد، به مقام والاى ولايت امر مسلمين خواهد رسيد؟! ايشان در مشهد از ادامه درس دست برنداشتند و جز ايام تعطيل يا مبازره و زندان و مسافرت، به طور رسمى تحصيلات فقهى و اصول خود را تا سال 1347 در محضر اساتيد بزرگ حوزه مشهد بويژه آيت الله ميلانى ادامه دادند. همچنين ازسال 1343 که در مشهد ماندگار شدند در کنار تحصيل و مراقبت از پدر پير و بيمار، به تدريس کتب فقه و اصول و معارف دينى به طلـّاب جوان و دانشجويان نيز مى پرداختند.
مبارزات سياسى آيت الله خامنه اى به گفته خويش «از شاگردان فقهى، اصولى، سياسى و انقلابى امام خمينى (ره) هستند» امـّا نخستين جرقـّه هاى سياسى و مبارزاتى و دشمنى با طاغوت را مجاهد بزرگ و شهيد راه اسلام شهيد «سيد مجتبى نوّاب صفوى» در ذهن ايشان زده است، هنگاميکه نوّاب صفوى با عدّه اى از فدائيان اسلام در سال 31 به مشهد رفته در مدرسه سليمان خان، سخنرانى پر هيجان و بيدار کننده اى در موضوع احياى اسلام و حاکميت احکام الهى، و فريب و نيرنگ شاه و انگليسى و دروغگويى آنان به ملـّت ايران، ايراد کردند. آيت الله خامنه اى آن روز از طـّلاب جوان مدرسه سليمان خان بودند، به شدّت تحت تأثير سخنان آتشين نوّاب واقع شدند. ايشان مى گويند: «همان وقت جرقه هاى انگيزش انقلاب اسلامى به وسيله نوّاب صفوى در من به وجود آمده و هيچ شکى ندارم که اولين آتش را مرحوم نوّاب در دل ما روشن کرد».
همراه با نهضت امام خمينى (قدس سره)آيت الله خامنه اى از سال 1341 که در قم حضورداشتند و حرکت انقلابى واعتراض آميز امام خمينى عليه سياستهاى ضد اسلامى و آمريکا پسند محمد رضا شاه پهلوى، آغاز شد، وارد ميدان مبارزات سياسى شدند و شانزده سال تمام با وجود فراز و نشيب هاى فراوان و شکنجه ها و تبعيدها و زندان ها مبارزه کردند و در اين مسير ازهيچ خطرى نترسيدند. نخستين بار در محرّم سال 1383 از سوى امام خمينى (قدس سره) مأموريت يافتند که پيام ايشان را به آيت الله ميلانى و علماى خراسان در خصوص چگونگى برنامه هاى تبليغاتى روحانيون در ماه محرّم و افشاگرى عليه سياست هاى آمريکايى شاه و اوضاع ايران و حوادث قم، برسانند. ايشان اين مأموريت را انجام دادند و خود نيز براى تبليغ، عازم شهر بيرجند شدند و در راستاى پيام امام خمينى، به تبليغ و افشاگرى عليه رژيم پهلوى و آمريکا پرداختند. بدين خاطر در 9 محرّم «12 خرداد 1342» دستگير و يک شب بازداشت شدند و فرداى آن به شرط اينکه منبر نروند و تحت نظر باشند آزاد شدند. با پيش آمدن حادثه خونين 15خرداد، باز هم ايشان را از بيرجند به مشهد آورده، تحويل بازداشتگاه نظامى دادند و ده روز در آنجا با سخت ترين شرايط و شکنجه و آزارها زندانى شدند.
دوّمين بازداشت
در بهمن 1342 - رمضان 1383- آيت الله خامنه اى با عدّه اى از دوستانشان براساس برنامه حساب شده اى به مقصد کرمان حرکت کردند. پس از دو ـ سه روز توقف در کرمان و سخنرانى و منبر و ديدار با علما و طلـّاب آن شهر، عازم زاهدان شدند. سخنرانى ها و افشاگرى هاى پرشور ايشان بويژه درايـّام ششم بهمن ـ سالگرد انتخابات و رفراندوم قلـّابى شاه ـ مورد استقبال مردم قرار گرفت. در روزپانزدهم رمضان که مصادف با ميلاد امام حسن (ع) بود، صراحت و شجاعت و شور انقلابى ايشان در افشاگرى سياستهاى شيطانى و آمريکايى رژيم پهلوى، به اوج رسيد و ساواک شبانه ايشان را دستگير و با هواپيما روانه تهران کرد. رهبر بزرگوار، حدود دو ماه ـ به صورت انفرادى ـ در زندان قزل قلعه زندانى شدند و انواع اهانت ها و شکنجه ها را تحمّل کردند.
سوّمين و چهارمين بازداشتکلاسهاى تفسير و حديث و انديشه اسلامى ايشان در مشهد و تهران با استقبال کم نظير جوانان پرشور و انقلابى مواجه شد. همين فعاليت ها سبب عصبانيت ساواک شد و ايشان را مورد تعقيب قرار دادند. بدين خاطر در سال 1345 در تهران مخفيانه زندگى مى کردند و يک سال بعد ـ 1346ـ دستگير و محبوس شدند. همين فعاليّت هاى علمى و برگزارى جلسات و تدريس و روشنگرى عالمانه و مصلحانه بود که موجب شد آن بزرگوار بار ديگر توسط ساواک جهنّمى پهلوى در سال 1349 نيز دستگير و زندانى گردند.
پنجمين بازداشت حضرت آيت الله خامنه اى «مد ظله» درباره پنجمين بازداشت خويش توسط ساواک مى نويسد:
«از سال 48 زمينه حرکت مسلحانه در ايران محسوس بود. حساسيّت و شدّت عمل دستگاههاى جارى رژيم پيشين نيز نسبت به من، که به قرائن دريافته بودند چنين جريانى نمى تواند با افرادى از قبيل من در ارتباط نباشد، افزايش يافت. سال 50 مجدّداً و براى پنجمين بار به زندان افتادم. برخوردهاى خشونت آميز ساواک در زندان آشکارا نشان مى داد که دستگاه از پيوستن جريان هاى مبارزه مسلـّحانه به کانون هاى تفـّکر اسلامى به شدّت بيمناک است و نمى تواند بپذيرد که فعاليّـت هاى فکرى و تبليغاتى من در مشهد و تهران از آن جريان ها بيگانه و به کنار است. پس از آزادى، دايره درسهاى عمومى تفسير و کلاسهاى مخفى ايدئولوژى و... گسترش بيشترى پيدا کرد».
بازداشت ششم در بين سالهاى 1350ـ1353 درسهاى تفسير و ايدئولوژى آيت الله خامنه اى در سه مسجد «کرامت» ، «امام حسن» و «ميرزا جعفر» مشهد مقدس تشکيل مىشد و هزاران نفر ازمردم مشتاق بويژه جوانان آگاه و روشنفکر و طلـّاب انقلابى و معتقد را به اين سه مرکز مى کشاند و با تفکّرات اصيل اسلامى آشنا مى ساخت. درس نهج البلاغـه ايشان از شور و حال ديگـرى برخوردار بود و در جزوه هاى پلى کپى شده تحت عنوان: «پرتوى از نهج البلاغه» تکثير و دست به دست مى گشت. طلـّاب جوان و انقلابى که درس حقيقت و مبارزه را از محضر ايشان مى آموختند، با عزيمت به شهرهاى دور و نزديکِ ايران، افکار مردم را با آن حقايق نورانى آشنا و زمينه را براى انقلاب بزرگ اسلامى آماده مى ساختند. اين فعاليـّت ها موجب شد که در دى ماه 1353 ساواک بى رحمانه به خانه آيت الله خامنه اى در مشهد هجوم برده، ايشان را دستگير و بسيارى از يادداشت ها و نوشته هايشان را ضبط کنند. اين ششمين و سخت ترين بازداشت ايشان بود و تا پاييز 1354 در زندان کميته مشترک شهربانى زندان بودند. در اين مدت در سلولى با سخت ترين شرايط نگه داشته شدند. سختى هايى که ايشان در اين بازداشت تحمّل کردند، به تعبير خودشان «فقط براى آنان
که آن شرايط را ديده اند، قابل فهم است». پس از آزادى از زندان، به مشهد مقدس برگشتند و باز هم همان برنامه و تلاش هاى علمى و تحقيقى و انقلابى ادامه داشت. البته ديگر امکان تشکيل کلاسهاى سابق را به ايشان ندادند.
در تبعيد رژيم جنايتکار پهلوى در اواخر سال 1356، آيت الله خامنه اى را دستگير و براى مدّت سه سال به ايرانشهر تبعيد کرد. در اواسط سال 1357 با اوجگيرى مبارزات عموم مردم مسلمان و انقلابى ايران، ايشان از تبعيدگاه آزاد شده به مشهد مقدس بازگشتند و در صفوف مقدم مبارزات مردمى عليه رژيم سفـّاک پهلوى قرار گرفتند و پس از پانزده سال مبارزه مردانه و مجاهدت و مقاومت در راه خدا و تحمّل آن همه سختى و تلخى، ثمره شيرين قيام و مقاومت و مبارزه؛ يعنى پيروزى انقلاب کبير اسلامى ايران و سقوط خفـّت بار حکومتِ سراسر ننگ و ظالمانه پهلوى، و برقرارى حاکميت اسلام در اين سرزمين را ديدند.
در آستانه پيروزى درآستانه پيروزى انقلاب اسلامى، پيش از بازگشت امام خمينى از پاريس به تهران، «شوراى انقلاب اسلامى» با شرکت افراد و شخصيت هاى مبارزى همچون شهيد مطهرى، شهيد بهشتى، هاشمى رفسنجانى و... از سوى امام خمينى در ايران تشکيل گرديد، آيت الله خامنه اى نيز به فرمان امام بزرگوار به عضويت اين شورا درآمد. پيام امام توسط شهيد مطهرى «ره» به ايشان ابلاغ گرديد و با دريافت پيام رهبر کبير انقلاب، از مشهد به تهران آمدند.
پس از پيروزىآيت الله خامنه اى پس از پيروزى انقلاب اسلامى نيز همچنان پرشور و پرتلاش به فعاليّت هاى ارزشمند اسلامى و در جهت نزديکتر شدن به اهداف انقلاب اسلامى پرداختند که همه در نوع خود و در زمان خود بى نظير و بسيار مهّم بودند که در اين مختصر فقط به ذکر رؤوس آنها مى پردازيم:
٭ پايه گذارى «حزب جمهورى اسلامى» با همکارى و همفکرى علماى مبارز و هم رزم خود: شهيد بهشتى، شهيد باهنر، هاشمى رفسنجانى و... دراسفند 1357.
٭ معاونت وزارت دفاع در سال 1358.
٭ سرپرستى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، 1358.
٭ امام جمعه تهران، 1358.
٭ نماينده امام خميني«قدّس سرّه» در شوراى عالى دفاع ، 1359.
٭ نماينده مردم تهران در مجلس شوراى اسلامى، 1358.
٭ حضور فعّال و مخلصانه در لباس رزم در جبهه هاى دفاع مقدس، در سال 1359 با شروع جنگ تحميلى عراق عليه ايران و تجاوز ارتش متجاوز صّدام به مرزهاى ايران؛ با تجهيزات و تحريکات قدرت هاى شيطانى و بزرگ ازجمله آمريکا و شوروى سابق.
٭ ترور نافرجام ايشان توسط منافقين در ششم تيرماه 1360 در مسجد ابوذر تهران.
٭ رياست جمهورى؛ به دنبال شهادت محمد على رجايى دومّين رئيس جمهور ايران، آيت الله خامنه اى در مهر ماه 1360 با کسب بيش از شانزده ميليون رأى مردمى و حکم تنفيذ امام خمينى (قدس سره) به مقام رياست جمهورى ايران اسلامى برگزيده شدند. همچنين از سال 1364 تا 1368 براى دوّمين بار به اين مقام و مسؤوليت انتخاب شدند.
٭ رياست شوراى انقلاب فرهنگ، 1360.
٭ رياست مجمع تشخيص مصلحت نظام، 1366.
٭ رياست شوراى بازنگرى قانون اساسى، 1368.
٭ رهبرى و ولايت امّت، که از سال 1368، روز چهاردهم خرداد پس از رحلت رهبر کبيرانقلاب امام خمينى (قدس سره) توسط مجلس خبرگان رهبرى به اين مقام والا و مسؤوليت عظيم انتخاب شدند، و چه انتخاب مبارک و درستى بود که پس از رحلت امام راحل، با شايستگى تمام توانستند امّت مسلمان ايران، بلکه مسلمانان جهان را رهبرى نمايند
وصیتنامه شهید علی خاورزداه
ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
چرا از شهادت می ترسید مگر کودکی سراغ دارید که از پستان مادرش بترسد.
امام حسین (ع)
......... چون لازم دیدم وصیتنامه ای بنویسم لذا این چند سطر را به همین عنوان می نویسم . اکنون که با یاد خدا به جبهه آمده ام نه برای انتقام بلکه به منظور دینم و تداوم انقلابم و امنیت میهنم و خدا را به یاری می طلبم و از او می خواهم که هدایتم فرماید به آن سو و آن راهی که خود صلاح می داند. آری به میدانی قدم نهاده ام که نتیجه اش از قبل برایم روشن و با ایمان کامل پیکار می کنم چون اگر در این میدان کشته شدم به مقامی والا دست یافته و در راه امام حسین (ع) رفته ام و اگر زنده ماندم شاهد پیروزی بزرگی که همان پیروزی مسلمین بر کفر است خواهم بود .
خداوندا تو آگاهی که تلاش و پیکار ما نه از آن جهت است که به پایگاه قدرتی برسیم و یا چیزی از کالای بی ارج دنیا را به دست آوریم بلکه به آن جهت است که نشانه و پرچمهای دین تو را برافرازیم و در شهرهای تو شایستگی را ارمغان آوریم تا بندگان ستمدیده تو امان یابند و ستمگران به کیفر خویش برسند.
ای کسانیکه پس از گذشت اینهمه سال و ریختن خون بهترین فرزندان این آب و خاک هنوز هم به خود نیامده اید قدری تفکر کنید وصیتنامه شهدا را مطالعه کنید شاید دماءالشهدا شما را متحول سازد و متوجه شوید که در چنین برهه ای از زمان و با وجود تحولاتی که در کشور ما رخ داد پیروی نکردن از ولایت فقیه چیزی جز ننگ و ذلت دنیوی و اخروی نخواهد داشت.
برادران عزیز سعی کنید شعار اسلامی را حفظ کنید و در نماز جمعه ها شرکت کنید و حتی المقدور نگذارید خون شهدا پایمال شود چرا که انقلاب اسلامی و پیروزیهایی که برای ما حاصل شده و می شود همه حاصل خون همین شهدای گرانقدر است در زندگیم خدمت چشمگیری برای اسلام انجام نداده ام. شاید با شهادتم خدمتی به اسلام و انقلاب کرده باشم درود بر خطی که از چشمه جوشان اسلام سرچشمه بگیرد.
خط امام، خطی که مبارزه با هر چه شرک را در انحصار خود دارد و خطی که به اثبات رسانید تنها امید مستضعفین جهان و حرکتهای اسلامی است و تنها این خط است که می تواند قدس این نخستین قبله گاه مسلمین را نجات دهد. مادرم، از شما معذرت می خواهم که نتوانسته ام فرزند شایسته ای برای شما باشم و امیدوارم که به بزرگواری خود مرا ببخشید و حلال کنید که این امانتی است که به خدا پس داده اید و خدا با صابران است. برادران و خواهران عزیزم این را بدانید که با شهادت عضوی از اعضا یک خانواده مسئولیت آن خانواده در قبال انقلاب سنگین تر خواهد شد و با روحیه بالایی که در شما سراغ دارم از شما می خواهم که همیشه در خط اسلام و ولایت فقیه باشید.
تمام دوستان و آشنایان و آنهایی که مرا می شناسند طلب حلالیت دارم و همه را به خدا می سپارم.
خداوندا آخرین کلام ما در این عالم و اولین کلام ما در روز قیامت نام حسین قرار بده خدایا ما را از حسین غافل مگردان ما راحسینی زنده بدار، ما را حسینی بمیران.
- خواهرانم! در تربيت فرزندانتان بكوشيد و حجاب را رعايت كنيد، زهراگونه زندگي كنيد..... - سفارشم اين است، مردم! به ياد خدا و روز جزا باشيد پيرو ائمه اطهار باشيد، كه ..... - مردم! امام زمان (عج) را فراموش نكنيد. مردم! دنبالهرو روحانيت باشيد كه چراغ راه هدايتند.....
اكنون در فراغ ياران دلخسته ام و دلشكته ام با كدامين عزم كنم كه ميخواهم بيايم اي ياران صبر كنيد، صبر، منهم خواهم آمد .
مرا در اين دنياي فاني تنها نگذاريد ، اكنون تنهاي تنهايم و روحم مشتعل عشق ديدار با اوست ، او را بندگي مي كنم از آن جهت كه به من هستي داد و به او عشق مي ورزم از آنكه به من دوستاني اينچنين داد و از او ميخواهم كه مرا پيش شما آورد .
آري آري چنين است اي برادر روزي مغرور مي شدي به مقام و روزي مغرور مي شوي به ثروت و آنچه براي تو باقي مي ماند اين است ، دنيا تورا فريب داده ، دنيا تو را گول زده است ، آري شيطانها از راه بي راهت كردند و در اعماق گمراهي رهنمونت داده اند ، آري برادر بيا و باهم جامه تن را رها كنيم و عزم جزم كنيم كه هرگز خلاف نكنيم و هرگز گمراه نشويم و از او هم بخواهيم كه اوست مسبب اسباب، اوست مخلق اخلاق ، سخني ديگر دارم و آن اينست :
در روزگاراني دوست داشتم دكتر شوم ، مهندس شوم ، پولدار شوم و آرزوها داشتم ، اما ، اما عشق سوزاند مرا سوزاندني عجيب ....
زندگي نامه شهيد علم الهدي
شهيد سيد حسين علم الهدي فرزند آية الله حاج سيد مرتضي علم الهدي(ره) به سال 1337 شمسي پا به عرصه گيتي نهاد. فرزندي پاك از شجره مباركه رسالت بود كه در مهد علم و تقوا پرورش مييافت. حسين اين نور پرتو گرفته تا آفاق در كانون علم و عملي در رشد بود كه تشنگان فقه و فقاهت و مردم تشنه هدايت گرداگردحريمش به اعتكاف بودند. شهيد سيد حسين پنج سال پيش از قيام 15 خرداد 42 متولد شد تا بعدها در مكتب قرآن ، كلام وحي آموزد و نيز بعدها در حين سپري كردن دبستان تلاوت كننده آيات الهي باشد و در سطح استان نغمه سراي و بلبل مترنم كننده لحن قران شود. صداي دلنشين او بود كه صفحات زمان و قرون را به يكباره كنار ميزد واين برگ ورق خورده را به برگ ايام هجرت پيوند ميداد. صميميت او بود كه علاوه بر شور و جذبه اش نقطه اي را بوجود آورده بودكه مغناطيس باشد براي رشد ديگران در تجمع هاي مسجد و مدرسه. در مساجد با تشكيل كتابخانه و جلسات سختراني و در مدارس با تشكيل انجمنهاي اسلامي و جلسات ارشاد و هدايت. گرچه هيچ قلم و زباني قادر بر تر سيم آن همه شور و عشق نيست ، لكن بر حسب وظيفه هاله اي از آنروح پاكباخته را در معرض تاريخ قرار مي دهيم، باشد تا ره توشه اي براي فرزندان انقلاب گردد.سالشمار زندگي شهيدسيد محمد حسين علم الهديسال 1337 ه . ش ولادت در اهواز سال 1343 ورود به مكتب جهت تعليم قرآن سال 1348 تدريس قرآن در مسجد به عنوان يك مربي سال 1350حضور و فعاليت در انجمن اسلامي دبيرستان سال 1351 اولين مبارزه علني سيد حسين با رژيم پهلوي با آتش زدن سيرك مصري سال 1353 برگزاري راهپيمايي در روز عاشورا بر ضد رژيم پهلوي سال 1356 اولين دستگيري، ورود به زندان، شكنجه توسط ساواك سال 1356 قبولي در رشته تاريخ دانشگاه فردوسي مشهد سال 1356 آشنايي با جلسات آيتا... خامنهاي و شهيد هاشمينژاد در مشهد سال 1356 راه اندازي راهپيمايي در طبس به هنگام ورود شاه به اين شهر(زلزله طبس) سال 1356 تشكيل گروه موحدين در اهواز سال 1357 انفجار كنسولگري عراق در اهواز
سال 1357 بمب گذاري در شهرباني كرمان و ايجاد رعب در بين مزدوران حكومت پهلوي سال 1357 دستگيري مجدد، شكنجه، محكوم به اعدام به جرم اقدام به ترور فرمانده نظامي سال 1357 (بهمن) حضور در تهران و استقبال از امام (ره)، پيروزي انقلاب اسلامي سال 1358 عفو مامور شكنجه ساواك سال 1358 معاون آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خوزستان سال 1358 عضو شوراي فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خوزستان سال 1358 برپايي نمايشگاه پيش بيني جنگ در اهواز سال 1358 تدوين و ارائه طرح پيشنهادي ولايت فقيه در پيشنويس قانون اساسي سال 1359 افشاي ماهيت ضد انقلابي مدني (استاندار خوزستان وكانديداي رياست جمهوري) سال 1359 (رمضان) برگزاري كلاسهاي قرآن، نهج البلاغه و تاريخ اسلام در سپاه پاسداران،جهاد سازندگي، تربيت معلم استان خوزستان سال 1359 سخنراني با موضوع جهاد در قرآن و سيري در نهجالبلاغه در راديو (پخش زنده) سال 1359 سفر تاريخي سيد حسين به همراه عشاير هويزه به جماران( زيارت امام(ره)) سال 1359 (31 شهريور) آغاز تهاجم رسمي عراق به ايران سال 1359 فرماندهي سپاه هويزه سال 1359 (16 دي ماه) حماسه هويزه، شهادت سيد حسين و يارانش در دشت هويزه نحوه شهادت شهيد علم الهديصداي تانك هاي آن طرف جاده به گوش مي رسيد. تيراندازي لحظه اي متوقف نمي شد. راه افتاديم، با اينكه مي دانستيم اميد برگشت نيست، ولي رساندن «آر. پي. جي» به «علم الهدي» ما را مصمم به پيش مي برد. به جاده كه رسيديم، توانستيم تانك هايي را ببينيم. به جز چند تايي كه در حال سوختن بودند، بقيه غرش كنان به پيش مي تاختند. چشمم به حسين (علم الهدي) كه افتاد، خستگي از تنم در آمد. آر. پي. جي بر دوشش بود و پشت خاكريز دراز كشيده بود. در امتداد خاكريز غير از حسين حدود ده نفر ديگر هنوز زنده بودند واز همه گروه همين ده نفر مانده بودند. حتي يك جسد بر زمين نمانده بود. پيدا بود كه بچه ها با گلوله مستقيم تانك ها از پاي در آمده بودند. تانك هاي سالم از كنار تانك هاي سوخته عبور مي كردند و به طرف خاكريز علم الهدي پيش مي آمدند. حسين و افرادش هيچ عكس العملي نشان نمي دادند. «روز علي» كه حسابي نگران شده بود، آر. پي. جي را از من گرفت و به تانك ها نشانه رفت. دست روز علي را نگه داشتم و گفتم: كمي ديگر صبر كن، شايد بچه ها برنامه اي داشته باشند و او پذيرفت.
روز علي بلند شد و نزديك ترين تانك را نشانه رفت و با اينكه فاصله كم بود، تانك را از كار انداخت. قامت حسين دوباره از ميان دود و گرد غبار پشت خاكريز پيدا شد و يك تانك ديگر با گلوله حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همه افراد گروه فقط روز علي و حسين زنده مانده اند. حسين از جا كنده شد و خود را به خاكريز ديگر رساند. تانك ها هنوز ما را نديده بودند. پيشروي تانك ها دوباره شروع شد. حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند متري خاكريز كه رسيد، حسين گلوله اش را شليك كرد. دود غليظي از تانك بلند شد. تانك ديگري با سماجت شروع به پيشروي كرد. روز علي كه آر. پي. جي را آماده كرده بود، از خاكريز بالا رفت و آن را هدف قرار داد. تانك به آتش كشيده شد و چهار تانك ديگر به ده متري حسين رسيده بودند. حسين از جا بلند شد و آخرين گلوله را رهاكرد. سه تانك باقيمانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند. گلوله ها خاكريزش را به هوا بردند. گردو خاك كمي فرو نشست، توانستيم اول آر. پي. جي و سپس حسين را ببينيم. جسد حسين پشت خاكريز افتاده بود و چفيه صورتش را پوشانده بود. يكي از تانك ها به چند متري حسين رسيده بود و مي رفت كه از روي پيكر حسين عبور كند. منبع : تبيان |
BBC به طور رسمي از راز ترور دانشمندان هستهاي ايران پرده برداشت
بخش فارسي رسانه دولتي انگليس در گزارشي طولاني رازهاي ترور داشمندان هستهاي ايران را در لفافه که بسيار عيان و واضح بيان کرد. |
ادامه مطلب
- رفراندوم هم یعنی دنبال یار گشتن...
بگردید تا ببینیم پیدا می شود یا خیر...؟!
مولای عزیز ما دنبال یار گشت و حکومت غصبی رو نخواست...
ادامه مطلب
یک دلیل ساده و همه فهم برای اثبات اصل ولایت فقیه
گفته اند در روزگاری نه چندان دور شخصی در بین چند نفر از اهل سنت مهمان شد. و ایشان چون میدانست که آنها او را می خواهند وارد بحث کنند، خودش پیش دستی کرد و از احتمال مقام بالاتر ابوبکر و عمر نسبت به پیامبر سخن گفت.
این فرد شیعه گفت:
ادامه مطلب
آری شاویط – روزنامه اسرائیلی هاآرتص
نویسنده اسرائیلی این مطلب، تحلیلی خواندنی از وضعیت مقابله غرب با پرونده هستهای ایران و ربط آن با امنیت اسرائیل ارائه میكند. وی با تحلیلی دقیق از وضعیت اسرائیل، خطرهای پیشرفت ایران و توانمندی اقتصادی آن را برمیشمرد و تأكید میكند كه فعلا باید بهجای گزینه نظامی، از ابزار تحریمهای اقتصادی و فعالیتهای سیاسی ـ امنیتی برای شكست دادن ایران بهره برد و در صورت عدم موفقیت، راه حل نظامی را بهكار برد!
وی همچنین در مقاله خود به شخصی بهنام «موشه یعلون» اشاره میكند. یعلون رئیس ستاد مشترك سابق ارتش اسرائیل و فردی ذینفود است كه معتقد است جمهوری اسلامی ایران، خطری جدی و بزرگ برای منطقه خاورمیانه و بهویژه اسراییل است! او مدعی است كه كشورهای منطقه در آیندهای نهچندان دور، سیاستشان را دربرابر اسرائیل تغییر داده و سیاستهایی افراطی را درپیش خواهند گرفت. وی كه یكی از دشمنان سرسخت فلسطینیهاست، معتقد است كه بهترین راه رویارویی با ایران، مذاكره و تحریم، ضمن تهدید به استفاده از گزینه نظامی است.
مطالعه این مقاله را به همه كسانی كه میخواهند جایگاه مهم رشد علمی و جهاد اقتصادی ایرانیان را بهتر بدانند، توصیه میكنیم.
ترجمه: محمدحسین طهماسبی
ایران هستهای منطقه خاورمیانه را هستهای میكند و منابع غرب را تهدید مینماید و سایه ترس را بر سر اسرائیل میافكند. همچنین، تركیه و عربستان سعودی و مصر را به سوی هستهای شدن پیش میبرد و دنیا را بههم میریزد. ایران هستهای زندگی ما را به جهنم تبدیل میكند!
حقیقت اول
نه غرب و نه اسرائیل نمیتوانند به وجود ایران هستهای تن دهند. ایران هستهای منطقه خاورمیانه را هستهای میكند و منابع غرب را تهدید مینماید و سایه ترس را بر سر اسرائیل میافكند. همچنین، تركیه و عربستان سعودی و مصر را به سوی هستهای شدن پیش میبرد و دنیا را بههم میریزد. ایران هستهای زندگی ما را به جهنم تبدیل میكند!
حقیقت دوم
نه غرب و نه اسرائیل نباید امروز بهصورت نظامی به رویارویی با برنامه هستهای ایران بروند. جنگ علیه ایران، جنگ منطقهای گستردهای را به راه خواهد انداخت كه جان هزاران اسرائیلی را به خطر میاندازد! حمله نظامی به ایران او را به دولتی انتقامگیرنده بدل میكند كه جنگی دائمی علیه دولت یهودی را پیش خواهد گرفت. همچنین، حمله نظامی به ایران، بحران اقتصادی جهانی را درپی خواهد داشت و اسرائیل را از خانواده سازمان ملل حذف میكند.
حقیقت سوم
غرب و اسرائیل باید فهم عمیق خود را از این دو حقیقت مشترك گسترش دهند و بر اساس استراتژی مشترك به راهكار سوم بیاندیشند. برای راهكار سوم دو بعد وجود دارد: فعالیتهای مخفی و تحریمهای اقتصادی. نتایج راهكار سوم بهگونهای است كه حتا طراحان آن را شگفتزده میكند. درست است كه این راهكار، تهدید ایران را ازبین نمیبرد؛ ولی آن را به تأخیر میاندازد و دندانهایش را از كار میاندازد! این امر، همكاری نزدیك و جدی میان انگلستان، فرانسه و اسرائیل را میطلبد. آمریكا هم سهم خود را دارد. آلمان و ایتالیا هم در پشت صحنه، پشتیبان هستند. خلاصه اینكه آب غرب و اسرائیل دارد بهآرامی عمق مییابد!
حقیقت چهارم
كه جدای از راهكار سوم مرتبط با ایران نیست، تداوم تهدید به حمله نظامی است. تهدید برای نگاه داشتن ایرانیها در حالت وحشت و تحریك اروپاییها و آمریكاییها ضروری است. همچنین این تهدیدها برای تحریك چین و روسیه لازم است. اسرائیل اجازه ندارد كه مانند یك دولت دیوانه عمل كند؛ ولی باید این ترس را در دلها بكارد كه اگر او را به گوشهای برانند، رفتاری دیوانهوار خواهد داشت! برای اینكه اسرائیل مجبور به حمله موشكی به ایران نشود باید همیشه این حالت احتمال حمله موشكی را حفظ كند!
حقیقت پنجم
اینكه مدیریت استراتژیك حاكم بر مسأله ایران در اسرائیل، نیازمند اعتماد كامل میان سطوح سیاسی و امنیتی اسرائیل است كه این اعتماد حالا وجود ندارد. به همین دلیل وقتی كه رهبران تصمیمی را بر اساس تحلیل گذشته میگیرند و به پائیندستها اعلام میكنند، آنها تصور میكنند كه رهبران اشتباه میكنند؛ بنابراین آنچه ایرانیها، اروپاییها و آمریكاییها را به هراس میاندازد، خود اسرائیلیها را نیز میترساند، و بهجای اینكه سیاست اسرائیل را در هالهای از ابهام قرار دهد، به سرگیجه بدل میكند و برخی به دیگران شك میكنند و اینچنین، ابهام آن سیاست ازبین میرود!
تصمیم نهایی درباره برنامه هستهای ایران هرچه كه باشد، آخرین تصمیم عصر ماست!
حقیقت ششم
اینكه نه «گابی اشكنازی»، نه «مئیر داگان» و نه «یوفال دیسكین» هیچكدام مانع ماجراجویی علیه ایران در دو سال اخیر نبودهاند. كسی كه مانع ماجراجویی شد و آن را مدیریت كرد، «موشه بوگی یعلون» بود. یعلون امروز ساكت است! وقتی یعلون آرام باشد، ساكنان اسرائیل نیز میتوانند آرامش داشته باشند. حالا خطر مستقیمی از سوی «بنیامین نتانیاهو» مبنی بر قصد حمله انتحاری به ایران وجود ندارد. تاكنون بهویژه رئیس حكومت، دربرابر ایرانیها بهصورتی حكیمانه و جدی رفتار كرده است. كاش كه این رفتار را دربرابر فلسطینیها و اسرائیلیها نیز انجام داده بود!
حقیقت هفتم
این است كه این موفقیت، جزئی، موقتی و نسبی بوده است. درست است كه ایران در سال 2011 م. به آن جایگاهی كه قصد كرده بود بدان برسد، نرسید؛ ولی در سال 2011 م. به جایی كه تصور آن نمیشد نیز رسیده است! پس همچنان معضل پابرجاست و شایسته است كه با تفكر و تدبیر درست از بین برود. تصمیم نهایی درباره برنامه هستهای ایران هرچه كه باشد، آخرین تصمیم عصر ماست!
و آخر این است كه نگرانی پیرامون ایران، امری مخفی نبوده و كاملاً آشكار است؛ به همین دلیل، معلوم نیست كه چرا غرب تاكنون محاصرههای اقتصادی شدیدی را بر تهران اعمال نكرده تا آن حكومت سرنگون شود و معلوم نیست كه چرا اسرائیل تجهیزات حیاتی خود را برای لحظه درگیری آماده نمیكند
حقیقت هشتم
و آخر این است كه نگرانی پیرامون ایران، امری مخفی نبوده و كاملاً آشكار است؛ به همین دلیل، معلوم نیست كه چرا غرب تاكنون محاصرههای اقتصادی شدیدی را بر تهران اعمال نكرده تا آن حكومت سرنگون شود و معلوم نیست كه چرا اسرائیل تجهیزات حیاتی خود را برای لحظه درگیری آماده نمیكند؛ گرچه این لحظه حتی اگر به تأخیر بیفتد، ولی قطعا فرا خواهد رسید. گناه حقیقی این وضعیت بر گردن رهبران آمریكا، اروپا و اسرائیل ـ بهخاطر كارهایی كه در پشت درهای بسته انجام میدهند ـ نیست؛ بلكه گناه حقیقی به اموری مربوط است كه باید در عرصههای سیاسی و بینالمللی آشكارا صورت گیرد، ولی انجام نمیشود!
گمنام رفتید و گمنام برگشتید...
آن زمان درست وقتی که با لبخند به اشکهای بی صدای مادران و پدران و همسرانتان نگاه می کردید، وقتی پیشانی فرزند دو ماهه تان را می بوسیدید، آسمان با حسرت به تماشایتان ایستاده بود.
وقتی از همه دوستان، همسایه ها، محله، کوچه ، بازار و آن همه خاطره شیرین تنها با تبسمی دل بریدید، شاید ... نه... حتما فکرش را می کردید و می دانستید که سالهای سال بعد تنها با چند تکه استخوان، یک کوله پشتی هزار تکه، قمقمه ای پوسیده و یک عکس کوچک از مرادتان، بر روی دستهای لرزان و بی قرار و ناشناس مردم تشییع می شوید.
این غریبه ها که امروز تابوت های سبک تان را بر شانه می کشیدند، چقدر دلشان برای سنگینی حضورتان تنگ شده بود، چقدر گریه کردند برای خودشان! چقدر شرمگین بودند!
شما که پر کشیده بودید پس چرا این قدر دیر آمدید و حالا که آمدید چرا این قدر غریب؟ اینجا کسی حرف شما را نمی فهمد و لبخند شما را به جا نمی آورد. اینجا همه در پی نامند. گمنامی را هنر نمی دانند، بی نام و نشان بودن را دوست ندارد.
اینجا آدم ها به آب و آتش می زنند تا شناخته شوند. اصلا همه کارها، همه دو دو کردن ها برای این است که کسی توی کوچه و خیابان با انگشت نشانشان دهد. این جا همه منتظرند تا کسی از آنان بپرسد ببخشید قبلا شما را جایی ندیده ام شما آدم مهمی نیستید؟
اما شما گمنامید. راهتان را پیدا کرده اید که گمنام شده اید. حالا هر کدام در جای جای سرزمینی که برایش به آب و آتش زدید به ما لبخند می زنید. ای کاش همه نامها گم می شد اگر راهی روشن در پیش بود.
اگر کسی شما را در یزد، تهران، آذربایجان غربی، بوشهر، خراسان رضوی، فارس، کهکیلویه و بویراحمد و کرمان به جا نمی آورد، شما بی تقصیرید. تقصیر از ماست که خودمان را گم کرده ایم. زیر سایه شماییم و سایه تان را به جا نمی آوریم.
یکی می گفت هنوز هم وقتی هوا ابری می شود مادرها نگرانتان می شوند. هنوز هم وقتی خبر انفجاری در عراق را می شنوند، دلواپس عزیز دردانه هایشان می شوند. هنوز هم روزی هزار بار کوچه را از اول تا آخر گز می کنند و همان طور که روضه حضرت علی اکبر(ع) را زیر لب زمزمه می کنند، منتظرند تا شما با همان لباس خاکی بی درجه، با همان لبخند و سر و موی خاکی و با همان چفیه و تسبیح و انگشتر و کوله پشتی از راه برسید
از شما چه پنهان بعد از جنگ، بعضی ها... اصلا بعضی از همان دوستان شما خودشان را گم کردند. همانطور که شهید همت می گفت، همانطور که آقا مرتضی حدس می زد.
در این سی و یکی دو سال چقدر اوج گرفتید و کسی ندید. چقدر مدال آوردید و کسی برایتان یک هورای خشک و خالی هم نکشید.
کاش حداقل مادرانتان بودند و می دیدند چه دسته گل هایی تحویل بهشت داده اند و بهشتیان چطور عزیز دردانه هایشان را تحویل می گیرند.
از شما چه پنهان توی این سی و یکی دو سال ما هم کلی مدال گرفتیم. توی مسابقات ورزشی، المپیادها، جشنواره های داخلی و خارجی با فرش های قرمز و بنفش و صورتی اما شما لبخند زدید، خوشحال شدید و... لبخند زدید و شاید توی دلتان می گفتید اگر مدال های ما را می دیدید می خواستید چه کار کنید؟ راست هم می گفتید، اگر می گفتید، اگر به رویمان می آوردید.... !!!
راستی اگر مدال های شما را می دیدیم شاید امروز این قدر به خودمان غره نمی شدیم. این قدر توی بوق و کرنا نمی کردیم. این قدر برای مدال های کوچک مان منت سر مردم نمی گذاشتیم و از خلف وعده مسئولان و نگرفتن خانه و ماشین و سکه و سفر حجشان توی سر و مغزمان نمی زدیم.
و شاید اگر مردم شما را می شناختند این قدر برای کم کردن روی برادر و خواهر و همسایه شان حرص نمی زدند.
یکی می گفت هنوز هم وقتی هوا ابری می شود مادرها نگرانتان می شوند. هنوز هم وقتی خبر انفجاری در عراق را می شنوند، دلواپس عزیز دردانه هایشان می شوند. هنوز هم روزی هزار بار کوچه را از اول تا آخر گز می کنند و همان طور که روضه حضرت علی اکبر(ع) را زیر لب زمزمه می کنند، منتظرند تا شما با همان لباس خاکی بی درجه، با همان لبخند و سر و موی خاکی و با همان چفیه و تسبیح و انگشتر و کوله پشتی از راه برسید.
این روزها خیلی ها، خیلی جاها برایتان یادواره می گیرند. برایتان اشک می ریزند. وصیت نامه های نورانی تان را بارها و بارها می خوانند. اما خیلی ها هم یادشان به شما نیست .اصلا انگار نه انگار که دیوانه ای با لشکری تا بن دندان مسلح، صدهاهزار سرباز وفادار و کوهی از مهمات و تسلیحات پیشرفته به خاک کشورشان حمله کرده بود. انگار یادشان رفته ده ها پدرخوانده حریص، هر روز توی اتاق های گرم کاخ های سیاهشان برای چاه های نفت بی زبان ما نقشه می کشیدند و برای ذره ذره معادن و ذخایر سرزمین مردم زجرکشیده سرزمین مان دندان تیز کرده بودند.
انگار نه انگار که می خواستند تهران را چهار روزه به یکی از استان های عراق تبدیل کنند. یادشان رفته چطور خرمشهرمان را خونین شهر کردند. انگار نه انگار که خیلی ها توی گوش هم گفته بودند کلک این یکی را هم کندیم برویم سراغ یک جهان سومی دیگر.
انگار نه انگار که در طی قرنها هر دیکتاتوری با عیالش دعوایش می شد، دق دلی اش را سر ایران ما خالی می کرد و برای اینکه ثابت کند خیلی هم بی عرضه نیست، تکه ای از این خاک، از این سرزمین را ظرف چند روز از نقشه می برید و به مرزهای کشورش وصله می زد تا امروز همه بچه های ایران با چشم های بسته، کتاب تاریخشان را ورق بزنند و از مرور این همه خیانت و بلاهت از پادشاهان سلسله وطن فروشان و زن بارگان خشمشان را قورت بدهند.
خیلی ها یادشان رفته شما "گمنام ها" با دست خالی به آتش زدید و با یک کلاش درب و داغان چشم دشمن را کور کردید و به جهان ثابت کردید ایرانی مسلمان دین و سرزمین اش را با چنگ و دندان حفظ می کند.
یادشان رفته شماها برای چه گمنام شدید. یادشان رفته توی مجنون چقدر عاشق رفت روی هوا. چقدر خیبری دادید تا خیبری شدید. چقدر روی مین غلطیدید تا لشکری راهش را در قلب دشمن باز کند. چقدر شقایق پرپر شد تا ناموس همین ها که امروز از عالم و آدم طلبکارند، عروسک خیمه شب بازی عربها نشود. شما با همین گمنامیتان چه کارها که نکردید!
روزی که توی شناسنامه هایتان دست می بردید تا کربلایی شوید، روزی که دست و دامن پدر و مادر گریانتان را می بوسیدید تا به رفتنتان دل بدهند، بخدا فکر همه جایش را کرده بودید. ما ساده ایم و نمی دانیم. ما همه چیز را دو دو تا چارتا می کنیم و جواب های کودکانه می گیریم.
ما راز گمنام شدن را بلد نیستیم و خیال می کنیم هر کس که نفس می کشد زنده است و آن که جانش را برداشته و رفته برنده این میدان.
...گمنام رفتید ، گمنام برگشتید. وقتی می رفتید همه از رفتنتان اشک می ریختند. حالا هم که آمده اید همه بغض کرده اند. آن روز، روز رفتن، روز دست از جان شستن، مادرتان با اشک بدرقه تان می کرد. همسرتان، پدرتان، فرزندتان، برادرتان، همسایه تان، دوستتان، آشنایتان ... حالا ولی هیچ کدام نیستند. نیستند و نمی دانند کجایید که بیایند. نمی دانند همین چند تکه استخوان کجا در کدامین خاک، در کدامین تابوت و بر دوش کدامین مردم تشییع می شود؟
اگر می دانستند، اگر می خواستید، اگر از گمنامی تان می گذشتید، با همان ویلچرهایشان، با همان قیافه های ناآشنا و اتوکشیده شان پشت سرتان راه می افتادند و از اینکه فرسنگ ها از آن ها جلو زده اید، برای خودشان اشک می ریختند.
مرا که امروز قلم به دست دارم و از گمنامی شما نامی و نشانی می طلبم، به جا نمی آورید. آنگاه که تفنگ بر دوش گرفتید تا کشورتان، شهرتان، روستایتان، محله تان،کوچه تان و مردم سرزمین تان آب از دلشان تکان نخورد من در پناهگاه 61 در یکی از همین شهرها که می رفت شهر کوچکی از شهرهای عراق باشد در آغوش مادرم لبخند می زدم و وقتی اولین واژه را از کتاب زندگی آموختم، دشمن با دلاوری شما "گمنام ها " در فتح المبین، رمضان، والفجر3، خیبر، بدر و ...از جنون آنی و تجاوز کودکانه اش روزی هزار بار آرزوی مرگ می کرد.
از شما چه پنهان! شاید چند روز بعد فراموشم شود. اما آمدم تا در زمانه نام ها و یادمان ها، درس بی نام و نشان شدن را از شما شهیدان گمنام بیاموزم. درسی که سال هاست در هیچ کلاسی تدریس نمی شود. کلاسی که سالهاست شاگردی ندارد
امروز وقتی خبر تشییع تان را از رادیو شنیدم، ایستادم. داشتم مثل همیشه، مثل همه روزهای خدا توی شهر در انبوه دود و آهن و سیمان دودو می کردم. اما... خبر آمدنتان گلویم را گرفت. نگهم داشت. خجالت زده ام کرد و... هوا ابری شد.
در میان هیاهوی شهر، در پشت چراغ های قرمز به خود گفتم حالا که با افتخار و پس از سالها از پیچ و خم های کرخه، زید، مهران، مجنون، دجله و سومار آمده اید، چرا گوشه ای از تابوت معطرتان بر شانه های من نباشد؟ اگرچه تابوتتان به شانه هایی که سال هاست ملائکه ای رویشان نمی نشیند نیازی ندارد، اگر چه آن قدر سبکبالید که چون باد می وزید.
از شما چه پنهان! شاید چند روز بعد فراموشم شود. اما آمدم تا در زمانه نام ها و یادمان ها، درس بی نام و نشان شدن را از شما شهیدان گمنام بیاموزم. درسی که سال هاست در هیچ کلاسی تدریس نمی شود. کلاسی که سالهاست شاگردی ندارد.
اینجا شرهانی است...
شرهانی یعنی ...
عاقبت جوینده یابنده است. این جمله را باید از زبان بچه های گروه تفحص شنید. باید از جویندگان گنج، نادیده ها را بپرسی و ناشنیدنی ها را بشنوی باید از مردمک چشم شهیدیاب ها شرهانی را دید.
شرهانی جایی است که بچه های گروه تفحص زیر لب زمزمه می کنند:
خاک را یک سو بزن آرام تر /خفته اینجا یار مفقود الاثر
و وقتی چیزی پیدا نمی کنند دست بغض گلویشان را می فشارد و آنها را مجبور می کند که زیر لب نجوا کنند:
گلی گم کرده ام می جویم او را /به هر گل می رسم می بویم او را
اینجا شرهانی است چه چیزی را گم کرده باشی یا گم نکرده باشی باید دنبال گم شده خودت یا دیگران بگردی. مهم این است که هر کس هر چه پیدا کرد شادیش را با دیگران تقسیم می کند. اینجا سرزمین طلاست،معدن گنج است، اگر نقشه داشته باشی راحت به گنج می رسی،منظورم پلاک است یا هر چیزی که می تواند به گنج یعنی شهید تو را برساند.
اینجا سرزمین گمنام هاست. سرزمین بی نام و نشان ها.
اما همیشه گمنامی در بی نام و نشانی نیست اینجا مدفن فرزندان روح الله است.
اینجا شهداء شعله شعله آب شدند و در ذهن زمین حل گردیدند و عده ای که سرشار از احساس پروانه ها هستند به دنبال چشمه ی حیاتند و شهداءچشمه حیات جاودان هستند اگر جرعه ای از صبوی معنوی شهداء بنوشی حیات ابدیت تضمین است. اینجا خاک، ندای انالحق سر می دهد و شیطان پس از قرن ها بر خاک سجده کرده، اینجا منزل و مأوای عشاقی است که خورشید را جرعه جرعه نوشیدند و آسمانی شدند و رفتند. اینجا آیه شریفه ی «إنی أعلم ما لا تعلمون» را که خدا فرموده خوب معنی می شود و سرش فاش می گردد. خدا می دانست که مردانی می آیند از قبیله باران و از تبار نور و روشنایی و دین او را با خون رنگ آمیزی می کنند. خدا می دانست که بالاتر از سرخی خون شهید رنگی نیست.
شرهانی جایی است که بچه های گروه تفحص زیر لب زمزمه می کنند:
خاک را یک سو بزن آرام تر / خفته اینجا یار مفقود الاثر
«چه غافلند دنیا پرستان و بی خبران، که ارزش شهادت را در صحیفه های طبیعت جستجو می کنند و وصف آن را در سرودها و حماسه ها و شعر ها می جویند و در کشف آن از هنر تخیل و کتاب تعقل مدد می خواهند و حاشا که حل این معما جز به عشق میسر نگردد.»
شرهانی، نامی است که وجود انسان را می لرزاند و حس می کنی روی گسل زلزله ایستاره ای.
اینجا مکانی است که هم کیش می شوی و هم مات. بی آنکه بخواهی و متوجه باشی.
در شرهانی باید دلت را خانه تکانی کنی تا شهداء را دعوت کنی تا حضور محبوبه های خدا را درک کنی و لمس نمایی.
اینجا اگر به صاحب خانه دل بدهی عرشی می شوی. آخوربین نمی شوی آخر بین می شوی. از اینجا می شود تا آسمان پل زد.
کم کم بوی سیب می وزد؛ و استخوان ها بوی مدینه می دهد.
اینجا منطقه ای است که اگر دل به خدا بدهی رنگ خدا می گیری، رنگی ثابت و بدون تغییر. مگر غیر از این است «صبغة الله و من احسن من الله صبغة».
باد ضجه می زند و آسمان مبهوت به پس صحنه های عاشورا می نگرد.
به آنهایی می نگرد که آمده اند با برادران ایمانی شان درددل کنند و معنی می کنند و به آنهایی نگاه می کند که فلسفه حیات را معنی می کنند و به آنهایی نگاه می کند که فلسفه حیات را تفسیر کردند و رفتند.
فلسفه حیات را تفسیر این دو حرف حافظ باید دانست با دوستان مروت با دشمنان مدارا، یا به عبارت آسمانی «أشداء علی الکفار رحماء بینهم».
اینجا می شود دایره المعارف غیرت و همت و... را نوشت.
اینجا باید با خاک بازی کرد و حرف زد تا حرف بزند و نشانی گنج را بدهد.
اینجا باید ساخت و سوخت تا آموخت.
اینجا شرهانی است قطعه ای از ملکوت و بهشت.
اینجا سعادت آباد است، نه شرهانی.
شرهانی نام مستعار بهشت است.
اینجا باید چراغ دلت را روشن کنی تا شهداء را ببینی. زمین شرهانی آبستن هزار هزار لیلی است باید مجنون وار به دنبال لیلی ها باشی، شرهانی شرهانی نبود شهداء شرهانی را قدمگاه و زیارتگاه و شرهانی کردند
شهداء در آغوش گرم شرهانی استراحت می کنند و به خوابی ظاهری و بیداری باطنی فرو رفته اند.
شهداء حضور گرم گروه تفحص را خوب حس می کنند و لی در لذت می برند و از فلسفه یافتن خرسندند.
باید از شیخ بپرسی که چگونه می شود با چراغ درپی انسان بود؟
اینجا باید چراغ دلت را روشن کنی تا شهداء را ببینی. زمین شرهانی آبستن هزار هزار لیلی است باید مجنون وار به دنبال لیلی ها باشی، شرهانی شرهانی نبود شهداء شرهانی را قدمگاه و زیارتگاه و شرهانی کردند.
خدایا! خاک یا آتش؟! تو بهتر می دانی. شیطان تکبر کرده بود که شعار «خلقتنی من نار و خلقتنه من طین» را سر داد.
من حس می کنم ابوالتکبر و ابوالنادمین شرمنده است.
الان فلسفه خلقت انسان خاکی را می داند.
اگر نار می سوازند خاک شرهانی هم دل را و هم وجود را می سوزاند. اگر نار نورانیت و روشنایی دارد خاک شرهانی نیز نورانیت و روشنایی غیر قابل توصیفی را به زائران هدیه می دهد.
شرهانی قدمگاه خداست؛ شرهانی شرح دلدادگی عاشق ها و معشوق های واقعی است و نه مجازی و خیالی. شرهانی شرح آنی نیست شرح زره به زره و شرح گذشته های نه چندان دور است. شرهانی شرح زندگی افلاکیان خاک نشین است. شرهانی را باید در شرهانی جست، شرهانی پادگان خداست که سربازانش نامریی هستند و رویایی نیستند.
ذره ذره خاک بوی باروت و خون می دهد. خاک تسبیح می گوید و ذکر.اینجا هم می شود راه رفت و هم نمی شود هم می شود گریه کرد و هم نمی شود. اینجا با آنجا و همه جا فرق دارد. اینجا جمال آفتاب را باید در خاک پیدا کنی خوب که بو می کنی ریه هایت پر از شهید می شود. اصلاً شهید می شوی و آسمانی.
خاک را که ورق ورق می زنی قصه زندگی هابیل تکرار می شود و آدم مات و مبهوت از پنجه های سرخ تاریخ.
اینجا سرزمینی است که اندیشه های خشک شکوفا می شود و اینجا اول است باید مسیر خودت را به سمت کوچه های آسمان تغییر بدهی. اینجا اگر عقب بمانی برای همیشه عقب مانده ای و اگر جلو بروی برای همیشه جلو می روی. اینجا راه صد ساله را می شود یک شبه طی کرد.
کجای این زمین را باید گشت؟ هر جا که بوی عشق بر خیزد.
فقط کافی است مقداری خاک برداری و بو کنی. مست که شدی یقین می کنی تربت لیلی همین جاست بعد باید زیر لب زمزمه کنی :«یا لیتنی کنت ترابا» و وا اسفا سر بدهی و پل های گذشته را ترمیم و مرمت کنی و آینده را بسازی.
کجای این زمین را باید مثل صفا و مروه هروله کنی تا گناهت مثل برگ های درخت بریزد؟
کجای این زمین باید ایستاد و به خدا زل زد. کجای این زمین به خدا نزدیکتر است و دستت به خدا می رسد؟ کجای این زمین را بگردم تا خودم را پیدا کنم و تو را دریابم؟ و... کجای این زمین را باید با چشم شخم زد؟!
از آن هنگام که سر شیشه عطر سیب را شکستند و آن عطردان بیسر شد، عطری عالم را فراگرفته که نه کربلا و نه جغرافیای تشیع را، بل هر آنچه که نسب و نامی از انسان و خدا بر آن نهادهاند را، به بوی خود درآورده است.
سحرگاهان حیات بشری، نه از روز عاشورا، بل از روز ازل که خدای بیمکان و بیزمان به قلم صنع، دنیا را به صبغهی حسینی خلق نموده، معطر از شمیم سیبی است که کشتی نجات و رستگاری نه شیعیان و دوستداران، بلکه نجاتبخش آدم(ع) است و نوح(ع).
دمی که مسیحا را شفا داد و یونس(ع) را از دل شبزده به روشنای سلامت رساند و موسی(ع) را از دل دریای نیل، به آن سوی آبها روانه ساخت. اسماعیل(ع) را از مرگ نجات داد و ابراهیم(ع) را در گلستانی که از میانه آتش رویید گرامی داشت.
قلم صنع تا «حسین(ع)» را نوشت، دنیا ظرفیت فیض وجود پیدا کرد و از این دایره، هیچ نبی مرسل و هیچ ولی خدایی نماند مگر اینکه خدای بزرگ دلش را به محبت حسین(ع) جلا داد و دیدهی بصیرتش را به اشک بر این کشتهی پاکباخته باز ننمود. و خدا حسین(ع) را آفرید تا آزادگی معنای خود را بیابد و کرامتهای انسانی و ایمانی تجلی تام و تمام یابد و ظرفیتهای نهفتهای که جن و ملک باید برای آن به سجده بیفتند، تجلی یابد. عاشورا اتفاق افتاد که مردم ببینند و بدانند و رازهای از رسالتمانده و بارهای به جای مانده از قافلهی معرفت و مکارم افشا شود تا هنگام ظهور خورشید ولایت بر پهنهی گیتی، حرف ناگفتهای باقی نماند.
عاشورا پدیدار شد تا فهم حقیقت ارزش واقعی خود را نشان دهد و در این میان عبرتهایی بگذرد که در سریان و جریان خون، تاریخ از عشاقی که منتظر امام زمان(ع) خود بودند و امام زمان(ع) خود را کشتند، رونمایی نماید و برای هیچ نسلی که آمادگی تولا به مولای حقیقت را ندارد، گلایهای باقی نماند.
امتداد حماسه، امتداد خون، امتداد شهادت در این سپهر مفهومی امری عینی و بیتردید است و شهادت هرکس حقیقتی که در کربلای خونین رقم خورده است و طلوع حقیقتبین دوکوههی کربلا و ظهور متجلی است
حسین(ع) کشته شد تا جملگی، ارزش صلاح و اصلاح را بدانند و بفهمند حراست از پیمان الست را چه بهای گزافی است. حسین(ع) کشته شد تا غیبت برای اجتماعی که فقط به حبِّ خویش میبالید، اما در عمل در پی دنیاطلبی خود بود، معنا شود. در زمانهای که عاقبتش به دست صالحان است، حسین(ع) فدایی راهی بود که باید در آن ولی خلفش در پردهی غیبت سالم میماند.
حسین(ع) و کربلا، مانند ظهور حجت(عج) و واقعهی قیامت، سهگانهای بودند که در زمان الست اتفاق افتادند و دنیا را در فراز و اوج و فرودی عظیم معنا بخشیدند و هر شهیدی از همان روز نخست در خیمهی سیدالشهدا(ع) جای گرفت و هر لعینی، در جماعت تردید کوفی.
این بود که سرنوشت حر و زهیر، سرنوشت وهب و حبیب و سرنوشت قاسم(ع) و اکبر(ع)، نه در یک قالب و یک حلول، بلکه در بلوغ کربلا در همه جای جغرافیای آزادگی از زمان آدم(ع) تا قیام قیامت از همان قطعهی بیزمان شهید جاری شد.
امتداد حماسه، امتداد خون، امتداد شهادت در این سپهر مفهومی امری عینی و بیتردید است و شهادت هرکس حقیقتی که در کربلای خونین رقم خورده است و طلوع حقیقتبین دوکوههی کربلا و ظهور متجلی است.
ظهور دریایی است که از تلاقی نهر خونهای کربلا و خونهای بهناحق ریخته شدهی شهدا پدید میآید تا آنچه در «فقتل من قتل و سبی من سبی و اقصی من اقصی» فرمودهاند، به ندبهای سرخ تحقق یابد.
ظهور و شهادت، گوهرهای مخزنالاسرار عاشوراست. عاشورایی که همچون بسیاری از مفاهیم باید از نو آن را بازخوانی كرد. هنر شهدای ما فهم چنین رمزی بود و آنکه شهادت در انتظار نور، همان ظهور است و جهاد برای قرب یار، همان وصال.
گوشهگوشهی دارالمعرفه جبهههای نبرد، از چنین حضوری کعبهای شد برای تکیه کردن و ظهور حقیقت و اینک عاشورا و قطرهقطرهی خون شهیدان جبهههای نبرد و عشق، پاسخی است به بیوفایی آنهایی که برای ظهور، فهم و عشق را با هم رو نکردند.
بال گشودن در سپهر بلند عاشورا و غرق شدن در اقیانوس شهید اندیشی، بدون فهم این عوامل و بصیرتافزایی در عرصهی فهمی مقدس و منزه از آنچه در کربلای مکرر تاریخ اتفاق افتاده و درحال وقوع است، خیال باطلی است که بسیاری را اسیر خویش ساخته است، اما معرفت آنچه در کربلا گذشت و آنچه در ظهور میگذرد، در دل مسئولیتشناسی و اعتقاد عملی به جهاد فی سبیلالله است. مسئلهای که باید بیشتر دربارهی آن آگاه و هوشیار شد.
- حاج جوشن آمد، صدا زد خبرنگارا حالا بیان، حاج جوشن شروع کرد به تقسیم غذا، وقتی در دیگ را باز کردم، بخار برنج و بوی کباب، آب از لب و لوچه خبرنگارای خارجی مثل لوله آفتابه می ریخت، دود از کله شان بلند شد
ادامه مطلب
شلمچه بوي بابا ميدهد /عکس
پدرم در همين شلمچه به شهادت رسيد و من هر ساله سعي ميکنم تنها يا با خانواده و يا در يک سال اخير همراه کاروانهاي راهيان نور به شلمچه بيايم لحظه تحويل سال را در شلمچه و در کنار پدر باشم.
تابستان فرا رسيده و با گرماي هوا مناطق عملياتي جنوب کشور خلوت شده مگر گروه تفحص که سرما و گرما نميشناسند، سختيها را تحمل ميکنند تا دُردانههاي اين مرز و بوم را به آغوش خانوادهها بازگردانند.
ولي در اين ميان ما که دستمان کوتاه است و از طرفي عاشق شهدا هم هستيم هر از چند گاهي دلمان هواي کوي يار ميکند و به ياد خاطرات روزهاي همراهي با کاروان راهيان نور ميافتيم يا اگر کسي خاطراتش را برايمان تعريف کند با گوش جان ميشنويم.
و اکنون آنچه که پيش روي شماست خاطرات راهيان نور و درد دلهاي فرزندان شهدا در لحظه همراهي با کاروان راهيان نور است که واقعاً نشستن پاي صحبت فرزندان شهدا شيريني و لذتي خاص دارد چرا که آنها با حضور در مناطقي که پدرانشان براي دفاع از خاک و ناموس، آسايش را بر خويش حرام کردند و جانانه در مقابل رژيم بعثي ايستادگي کردند احساس همنشيني با پدر يا شايد هم مادر را پيدا ميکنند:
فاطمه احمدي يکي از همين کساني بود که گفت پدرم در همين شلمچه به شهادت رسيد و من هر ساله سعي ميکنم تنها يا با خانواده و يا در يک سال اخير همراه کاروانهاي راهيان نور به شلمچه بيايم لحظه تحويل سال را در شلمچه و در کنار پدر باشم.
من اينجا احساس ميکنم کنار پدرم هستم شايد پدرم در آرامگاهش باشد ولي اينجا بيشتر زنده بودنش را احساس ميکنم و بيشتر ميتوانم خاطراتي که همرزمانش برايم تعريف کردند را با وجود قد رعناي پدرم تصور کنم. اينجا ميبينم که پدرم چگونه براي دفاع از وطن در حال دويدن و شليک کردن و جنگيدن است
وي مي گويد: آري کنار پدرم. من اينجا احساس ميکنم کنار پدرم هستم شايد پدرم در آرامگاهش باشد ولي اينجا بيشتر زنده بودنش را احساس ميکنم و بيشتر ميتوانم خاطراتي که همرزمانش برايم تعريف کردند را با وجود قد رعناي پدرم تصور کنم. اينجا ميبينم که پدرم چگونه براي دفاع از وطن در حال دويدن و شليک کردن و جنگيدن است.
و هر ساله به شلمچه ميآيم چرا که احساس ميکنم شلمچه بوي بابايم را ميدهد و من از ديدن اينجا و استشمام عطر خاک آن احساس ميکنم بيش از گذشته به پدرم نزديک شدهام. و البته بيش از هر چيز اينجا با آرمانهاي پدرم، با اهداف و منش وي تجديد بيعت ميکنم و به خودم قول ميدهم که کسي شوم مثل بابا.
علي صمدي ميگويد: من به همراه تعدادي از دانشجويان به اينجا آمدهام ولي سال ديگر بي شک هر کدام از ما ميتواند يک اتوبوس مسافر با خود بياورد. از همين حالا برنامه ريزي کردهام که سال آينده به همراه خانواده لحظه تحويل سال را در شلمچه باشيم و هفتسين را در کنار همين شهداي با ارزش پهن کنيم. اينجا ميتوان آن چيزي را که در مورد منش و کردار شهدا در جبههها در فيلمها ديده و در کتابها خوانده بوديم را به صورت کاملاً واقعي ديد. اينجا ميتوان با شهدا زندگي کرد حتي براي يک روز...
البته موضوعي که در اعزام کاروانهاي راهيان نور مهم است اثر معنوي اينگونه سفرها بر مسافران آن است. هدف اين سفرها اين است که مردم به شکلي واقعي با فرهنگ ايثار و شهادت و با عزمت شهدا آشنا شوند. صمدي ميگويد: همه بچههاي اتوبوس آدمهاي ديگري شدهاند. باور کنيد وقتي وارد شلمچه شديم همه در حال و هواي آن فضاي خدايي هستند و ديگر از آن شوخيهاي بچهگانه خبري نبود. به طور قطع شخصيت و منش شهدا اثر خود را بر آنها و من گذاشته. حتي شيوه صحبت کردن آنها نيز تغيير کرده است. شک نکنيد اين سفر براي هر کدام از مسافران اين سفر نوراني، توشهاي غيرقابل وصف از فرهنگ ايثار و شهادت و ميهن دوستي با خود به همراه دارد.
حجت الاسلام سيد محمد ميرعلي اکبري از راويان سيره شهداي هم در خصوص اعزام کاروانهاي راهيان نور و ميزان تأثير گذاري آن بر جوانان عنوان ميکند: شهدا زندگي دنيايي را به بندگي خداوند تبديل کردند. شهدا نيامدند که اينجا به ما کرامت نشان دهند، آنها آمدند تا بندگي خداوند را کنند و راه و رسم بندگي را به ما بياموزند.
در اين مناطق بايد اخلاص و توکل رزمندگان را بازگو کرد چرا که همين پاکي و اخلاص بود که پيروزيهاي پي در پي رزمندگان اسلام را ايجاد کرد و پس از اينکه نسل جوان را که به اين نقاط آورديم، بايد روي تفکرات آنان کار کنيم و حتي از احکام و رساله عمليه هم غفلت نکنيم، چرا که شريعت و سنت پيامبر (ص) مقدمه هر کاري است.
مروری بر یادداشتهای دانشجوی شهید سید محمد شکری
( مقام معظم رهبری ، حضرت آیت الله العظمی خامنهای، پس از مطالعه كتابهای خاطرات جبهه شهید دكتر سید محمد شكری فرمودند: این خاطرات از بدیهیترین خاطرات زمان جنگ است، تا حد امكان به همه زبانها ترجمه شود.)
شهید سید محمد شکری در سال 1340 در کربلا دیده به دنیا آمد. سنین نوجوانی او همراه با مبارزه علیه رژیم ستم شاهی بود . با رسیدن فصل دفاع مقدس به عنوان سرباز در جبهه ها حضور یافت و پس از اتمام دوران سربازی به عنوان یک بسیجی داوطلب به جمع رزمندگان، گردان عمار لشکر 27 محمدرسولالله (ص) پیوست و لباس امدادگری به تن کرد. در همین ایام حماسهساز در کنکور سال 64 نیز شرکت کرد و در رشته پزشکی دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد، در حالی که از جبهه نیز غفلت نمیکرد .
سید محمد در عملیات تکمیلی کربلای 5(شلمچه) زمانی که بچههای مجروح گردان در منطقه محاصره بودند غیرتمندانه به سویشان شتافت و در حالی که به خوبی میدانست به چه مهلکهای پا میگذارد آخرین کلام به یادگار ماندهاش این بود :
"به سوی جبههها میروم تا ارباً اربا را تجربه کنم و تجربه کرد و شهد شیرین شهادت را به گونهای نوشید که پیکر به خانه برگشتهاش قطعه قطعه بود"
پیکر پاک شهید سید محمد شکری در روز ولادت مولی الموحدین علی(ع) در بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد.
روحش شاد و یادش گرامی
آنچه می خوانید یادداشتهای دانشجوی شهید سید محمد شکری در جبهه شلمچه 26/10/65 ساعت 11:30 ظهر است:
تصمیم به نوشتن نداشتم، ولی چه کنم که یاد عزیزان راحتم نمیگذارد. مرهم درد خود را جز نوشتن گوشهای از حماسه، چیزی دیگر نیافتم؛ 17/10/1365 گردان را آماده کردند برای حرکت از اردوگاه کرخه، بچهها ساکهایشان را تحویل گرفتند، از آنجا که وضعیت اعزامم نقص داشت- با سعی و کوشش «رضا یزدی» هم حل نشده بود- بالاجبار راهی تهران شدم. کارت شناساییام مهر اعزام نخورده بود. برای یک مهر میبایست 26 ساعت راه رفت و برگشت را تحمل کنم. حوالی ساعت 7 صبح رسیدم تهران- پس از رفع مشکل برای ساعت 6 بعدازظهر توانستم اتوبوس تهیه کنم و راهی منطقه شوم.
صبح 19/10/65 به پادگان دو کوهه رسیدم. از حاج آقا «اصفهانی»- که مسوول تدارکات گردان بود- سراغ نیروها را گرفتم. نتوانست کمکی بکند. گردانها حرکت کرده بودند. نمیدانستم چگونه خودم را به آنها برسانم. از کارگزینی لشکر سوال کردم. گفتند که حاج «محمد» (کوثری) اکیداً ورود نیرو به منطقه را ممنوع کرده است. هر قدر گفتم که منتظرم هستند و «رضا یزدی» در جریان است، نپذیرفتند. از طرفی کارگزینی بهداری هم اعصابی برایم نگذاشت.
گروهان بهشتی را آماده حرکت به جلو کردند. در حین حرکت گلولههای خمپاره در بین بچهها منفجر شد و عدهای را نقش زمین کرد. نیروها پشت سرهم میافتادند. صدای استغاثه و کمک از هر گوشه بلند بود. هیچ کمکی از دستمان بر نمیآمد کار امداد در آنجا امکانپذیر نبود. هر طور شده میبایست نیروها را از پشت سیلبند خارج میکردند. در طول مسیر به «شهید قره گزلو» امدادگر دسته جهاد برخورد کردم، صدایم کرد و گفت: «هر دو پایم ترکش خورده، کمک کن!»
حوالی ساعت 9 صبح صدای مارش عملیات مرا از خود بیخود کرد. داشتم دیوانه میشدم. هیچ راهی نبود که خود را به بچهها برسانم، میخواستم فریاد بزنم، داد بکشم. که خدایا چرا باید از عملیات عقب بیفتم. خدایا! متوسل به خودت شدم: خدایا ! این همه راه را برای تو رفتم و آمدم؛ کمک کن.
تا ظهر هیچکاری جز حرض وجوش خوردن نداشتم. بغض گلویم را میفشرد. خبری رسید که حاج«نوزی» به بهداری آمده و قرار است همان روز به منطقه عملیاتی بگردد. خوشحال شدم؛ مخصوصاً وقتی که حاج نوری گفت: «لشکر ما هنوز وارد کار نشده». خدا را شکر کردم. ساعت 6 بعد ازظهر با آمبولانس از پادگان خارج شدیم، نیروها در اردوگاه کارون مستقر شده بودند. ظاهراً قرار بود فردا کارشان را آغاز کنند. ساعت 10:30 شب بود که به مقر بهداری در کارون رسیدیم، حاج «نوری» خیلی خسته بود، به حدی که در پلیس راه اهواز برای مدتی ماشین را کنار جاده نگه داشت و خوابید.
بعد از اینکه وسایل بهداری را از آمبولانس خارج کردیم، خبر دادند که گردان عمار از اردوگاه خارج شده و به منطقه عملیاتی رفته است، حاجی از آنجا که وضع مرا میدانست مجدداً ماشین را به حرکت درآورد تا از بچهها عقب نیفتم. خیلی دعایش کردم. در مسیر جاده اهواز- خرمشهر نرسیده به خرمشهر جاده خاکی «شهید صفوی» بود که نیروهای لشکر تماماً در آن جاده مستقر شده و در پشت سیل بند انتطار میکشیدند. ظاهراً تنها جاده تدارکاتی بود. تمامی نیروهای لشکر در داخل سولههایی که تهیه کرده بودند و سرپوشی نداشت جای گرفته بودند. حوالی ساعت 12:30 شب گردان را پیدا کردم. خیلی خوشحال بودم و شکر میکردم خدا را از عنایتی که شامل حالم کرده بود.
همان شب گردان «حبیب» عازم خط شد. «شیخ حسن»، «سید محمد مدنی»، «شهید مهد حقانی»، «شهید حسن مسرور» و «عباس پاکراد» را دیدم و از آنها خداحافظی کردم.
هر چند لحظه یک بار نام شلمچه مرا به خود میآورد. قبلاً با نامش آشنا شده بودم، احساس میکردم با او نسبتی دارم.
شب را پیش بچههای: «شهید سید مرتضی مدنی»، «شهید سید احمد پلارک»، «شهید امیر وفایی»، «شهید عباس بیات»، «شهید حمید حسینیان»، شهید عیسی بهاردوست»، «شهید هوبخت» و دیگر عزیزان بودم. در طول شب تمام بار بچهها را در سوله جا به جا کردند. صبح که هوا روشن شد با وجودی که مقداری ابر آسمان را پوشانده بود، به طور پی در پی و مکرر هواپیماهای عراقی در آسمان منطقه ظاهر شده و همه جا را بمباران میکردند. تعداد پرواز هواپیماها در طول آن روز – 65/10/20- از مرز 300 گذشته بود. یکدفعه میدیدی 3 تا، 4 تا، 6 تا بالای سرت ظاهر شدند، آتش پدافند مرتب منطقه را پوشش میداد. قبل از ظهر بود که خودمان شاهد سقوط یک هواپیما بودیم.
آنطور که اطلاع دادند، گردان حبیب پشت یک دژ مستقر شده و توانسته بود با قدرت در مقابل عراق مقاومت نماید. به من خبر دادند که «شیخ حسن» هم زخمی شده. ظاهراً مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفته بود. همراه گردان حبیب، گردان مالک نیز راهی شده بود. سرمین گردان که باید وارد عمل میشد، گردان عمار بود.
شب، با تاریک شدن هوا، عمار آماده حرکت شد. نیروها سوار ماشین شده و به حرکت در آمدند در طول مسیر با تعدادی از اجساد عراقیها برخورد کردیم. منطقه بهطور مرتب با منورها خوشهای روشن میشد و لحظهای خاموش نمیماند. از دریاچه پرورش ماهی گذشتیم. سرتاسر منطقه را آب فرا گرفته بود. تنها جادهای که به منطقه عملیاتی میرسید، از وسط آب میگذشت.
مدتی بعد نیروها را پیاده کرده و راهپیمایی شروع شد. در طول راه خمپارهها و گلولههای توپ به اطرافمان برخورد میکردند، ولی الحمدالله مجروح چندانی از ما نگرفت. «شیخ محمد» از ناحیه زانو زخمی سطحی برداشته بود. گلوله خمپارهای در نزدیکی ستون منفجر شد، ولی به خواست خدا عمل نکرد. به نزدیکی دژ و محلی که گردان حبیب مستقر بود، رسیدیم. و در همانجا «محمدشریفی» معاونت گردان، با اصابت گلولهای به شکمش مجروح شد. موقعیت گردان حبیب بسیار نامطلوب بود. نیروها پشت سیلبند در نیزاری قرار گرفته بودند که گل و لای زیادی داشت. پاهایمان تا بالاتر از پوتین در گل فرو میرفت. فرود گلولههای خمپاره هر از چند گاه مجروحی به جای میگذاشت. تراکم نیرو در پشت سیلبند زیاد شده بود و تردد را سخت میکرد. نیروهای گردان حبیب در سنگرهای انفرادی جای گرفته بودند و بچههای ما در بیرون از سنگرها در معرض اصابت ترکش گلوله.
ساعت از 11 شب گذشته بود که از ابتدای ستون مرا خواستند. «ناصر توحیدی» مسوول گروهان بر اثر موج گرفتگی از ناحیه کمر و شانه ناراحتی پیدا کرده بود. بالاجبار او را به عقب برگرداندیم، پس از مدتی توانستم یک سنگر خالی پیدا کنم، «شهید هوبخت» و «شهید عبدالعلی هوشیار» نیز با من شریک شدند. هنوز یکی- دو ساعتی نگذشته بود که آتش سنگین و پر حجم خمپاره ما را از خواب پراند. شدت آتش آنقدر بود که آسایش و راحتی را میگرفت.
حوالی ساعت 12 ظهر بود که شهید سید احمد پلارک مورد اصابت تیردوشکا قرار گرفت و روی زمین افتاد، پس از زخمی شدن شهید مرتضی چیتگری اداره گروهان به عهده سید افتاده بود، تیر از ناحیه ریه راست وارد و از پشت خارج شده بود. بالای سرش رفتم، نفسی منقطع داشت. پلکهای چشمش جمع شده بود. زخمش را با گازوازلین بستم و به کمک «عباس بیات» و «سعیدنیا» و «حمید حسنی» رفتم مجروحین را در پتو جای داده حرکت دادیم
گروهان بهشتی را آماده حرکت به جلو کردند. در حین حرکت گلولههای خمپاره در بین بچهها منفجر شد و عدهای را نقش زمین کرد. نیروها پشت سرهم میافتادند. صدای استغاثه و کمک از هر گوشه بلند بود. هیچ کمکی از دستمان بر نمیآمد کار امداد در آنجا امکانپذیر نبود. هر طور شده میبایست نیروها را از پشت سیلبند خارج میکردند. در طول مسیر به «شهید قره گزلو» امدادگر دسته جهاد برخورد کردم، صدایم کرد و گفت: «هر دو پایم ترکش خورده، کمک کن!»
شروع به بستن زخم کردم. در همان حال مرتب سوال میکرد: «خونریزی شریانیه یا وریدی؟» و من تسلی میدادم که به ران سفید خورده و خطری ندارد. پس از بستن زخمها جایی برای ماندن نبود. هر طور شده به او فهماندم که باید خودش راه بیفتد و منتظر برانکار و حمل مجروح نباشد. خیلی سخت بود، ولی با زحمت زیاد بلند شد و با یک دست بر شانهام پایهپایم آمد، در نیمههای راه «سعیدی»، امدادگر دیگر دسته جهاد نیز کمک کرد تا به آمبولانس رسیدیم و او را روانه عقب کردیم.
ستون گروهان بهشتی از سیلبند گذشته، به طرف جلو حرکت کرد. در راه تنها چیزی که از خاطرم بیرون نمیرفت. انتقام خون بچهها بود. صدای کمک و ناله بچهها در گوشم زنگ میزد، اما هیچ کمکی از دستمان بر نمیآمد. شهدا و مجروحین را در همانجا گذاشته، راهی جلو شدیم. البته چون سیلبند در اختیار نیروهای خودی بود، تخلیه آنها بعداً صورت میگرفت.
در طول مسیر، گلولههای تیر دوشکا از بین ستون میگذشتند. خمپارهها گاه گاه در حوالی ستون اصابت میکردند. «شهید سید احمد پلارک» و «شهید مرتضی چیتگری»، در حوالی و ابتدای ستون حرکت میکردند. در بین راه خمپارهای به ستون اصابت کرده و تعدادی از بچههای شهید و مجروح شدند.
از چند خاکریز گذشته و نهایتاً به یک سیلبند دیگر رسیدیم که میبایست در همان جا پدافند میکردیم. در سمت راست، لشکر 25 کربلا سیلبند را محافظت میکرد و در سمت چپ نیز گردان مالک قرار داشت.
از پهلوی سمت راست چند دوشکاچی بچههای ما را هدف قرار داده بودند و مرتب تیراندازی میکردند. قبل از سپیده صبح باید آنها را خاموش میکردیم، و گرنه مزاحمت زیادی ایجاد میکردند.
شروع به کندن سنگر کردیم. من و «عباس بیات» و «حسین جهاندیده» سنگر مشترکی ساختیم، هوا روشن شده بود و دوشکاها هنوز بچهها را هدف قرار میدادند. مقدار مهماتی که همراه داشتیم خیلی کم بود و در مصرف آنجا صرفجویی میکردیم، با گذشت زمان فشار بر ما شدیدتر میشد. نیروها زخمی و یا شهید میشدند. قبل از ساعت 10 صبح بود که عراق پاتک محدودی را انجام داد، اما با آتش بچهها مجبور به عقبنشینی شد. یک تانک عراقی خودش را تا 50متری سیلبند رسانده بود و ما متوجه نشده بودیم. دو- سه خدمه آن از ترس جان، خودشان را پرت کردند بیرون. «شهید سید احمد پلارک» نارنجکی برداشت و با قامتی استوار به آن طرف سیلبند رفته، آن را به طرف تانک عراقی پرتاب کرد و سالم برگشت. هر چه به ظهر نزدیک میشدیم، آتش خمپاره شدیدتر میشد و همچنان زخمی و شهید میگرفت. «سید مصطفی رعیت» از ناحیه شکم زخمی شد. برای پانسمان که رفتم، «حمید فرخ نظر» را دیدم، بعد از مدتی «شهید مرتضی چیتگری» نیز از ناحیه شانه زخمی شد «شهید عبدالعلی هوشیار» هم از ناحیه شانه زخم خورد. به تدریج بر تعداد زخمیهای ما اضافه میشد. کسی نبود که آنها را به عقب منتقل کند. از «سید مرتضی مدنی» هم هیچ خبری نداشتم که چه حال و روزی دارد.
ساعت از 11 گذشته بود که دو تانک در پشت سرما ظاهر شدند. معلوم نبود، خودی هستند یا بیگانه موضع گرفته بودند. وقتی به طرف آنها شلیک شد یکیشان فرار کرد. متوجه شدیم که تانکها، عراقی بوده و در نظر داشتند ما را محاصره کنند. سه هلیکوپتر عراقی هم بدون هیچ مانعی، به راحتی بر بالای سر بچهها پرسه میزدند. هیچ عامل باز دارندهای علیه آنها نداشتیم.
«حمید حسینیان» هم شهید شد.
جبهه سمت راست که در اختیار لشکر 25کربلا بود، به علت ته کشیدن مهمات عقب مینشیند و پهلوی ما خالی میشود، از این رو عراقیها جرات کرده و آتش شدیدیتری را از همان ناحیه به ما تحمیل کردند.
حوالی ساعت 12 ظهر بود که شهید سید احمد پلارک مورد اصابت تیردوشکا قرار گرفت و روی زمین افتاد، پس از زخمی شدن شهید مرتضی چیتگری اداره گروهان به عهده سید افتاده بود، تیر از ناحیه ریه راست وارد و از پشت خارج شده بود. بالای سرش رفتم، نفسی منقطع داشت. پلکهای چشمش جمع شده بود. زخمش را با گازوازلین بستم و به کمک «عباس بیات» و «سعیدنیا» و «حمید حسنی» رفتم مجروحین را در پتو جای داده حرکت دادیم. سیلبند در چند جا قطع شده بود و در تیررس مستقیم دشمن قرار داشت. آن قسمتها را با ندای یاعلی یاعلی رد کرده و پیش رفتیم. به انتهای سیلبند که رسیدیم، به چند مجروح و شهیدی که بدنشان تکه تکه شده بود برخورد کردیم. از این قسمت به بعد، کفی بود، یعنی در دید مستقیم دشمن قرار میگرفتیم. سید احمد را به بچهها سپردم. قصد بازگشت داشتم که سید احمد ممانعت کرد و گفت: «دیگر دیر شده.»
دیگر برای ما امکان نداشت سید احمد را با برانکارد حرکت دهیم. از او خواستیم که روی پا بلند شود، ولی اظهار عجز و ناتوانی کرد. هر کاری کردیم که بلند شود، نتوانست. مجبور شدیم به مادرش متوسل شدیم که مادرت زهرا(ص) با پهلوی شکسته و بازوی زخمیاش برای دفاع از امامت و ولایت از پای ننشست، تو که سرباز آن حضرت هستی، از مادرت زهرا(س) خجالت بکش تا شرمنده مادرت نباشی. به غیرتش بر خورد. بلند شد. یک طرف عباس و طرف دیگرش را من گرفتم و شروع به رفتن کردیم. ذکر یا زهرا(س) لحظهای از زبانمان قطع نمیشد در آن کفی، جملاتی بر زبان راندیم که خدا میداند و بس...
فکر کردم از بابت حال خودش میگوید، ولی گفت: «موقع عقب نشینیه، اگر دیر بجنبیم ممکنه مجروحین جا بمونن.» قبل از این «رهبر» نیز مجروح شده بود که توسط «حسن جهان بور» به عقب برده شد. به کمک عباس و دو- سه تا از بچهها، سید احمد، سید رعیت و شکاری را- که از ناحیه سرزخمی شده بود- حرکت دادیم. تا مسافتی از راه را از تیررس دشمن در امان بودیم. بین راه برای مدت کوتاهی استراحت کردیم که که ناگهان تعداد زیادی از مجروحین و بچههای دیگر را مشاهده کردیم. محلی که در آن نفسی تازه کردیم امنیت خودش را از دست داده بود. «هر چه زودتر میبایست بچهها به عقب برمیگشتند. چند نفری را هم که مورد اصابت تیر قرار گرفتند با کمک «عبدالله امینی» و «حمید حسنی» و «عباس» و «یعقوبزاده» و «پلارک» حرکت دادیم. حالا کاملاً در تیررسی قرار گرفته بودیم... یا زهرا! خودت کمک کن ... ذکر یا زهرا و یا علی وردزبان شده بود. هر چند دهمتری که به جلو میرفتیم، ناخواسته نقش زمین میشدیم و به خاک میچسبیدیم؛ یکی – دو دقیقه استراحت، و باز حرکت را از سر میگرفتیم، از یکی- دو خاکریز رد شدیم. «حمید حسنی» مورد اصابت قرار گرفت و ما را تنها گذاشت، «عبدالله امینی» که ظاهراً برای کمک به سید رعیت رفته بود، در فاصله 30متری، در حالی که به سوی ما برمیگشت. مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و متلاشی شد. « یعقوبزاده» هم از ناحیه پا زخمی شد. حالا من مانده بودم و عباس و سید احمد پلارک.
از هر کس کمک میخواستیم، یارای کمک کردن نداشت. در جلوی روی ما تعداد زیادی از نیروها- زخمی و سالم- به طرف عقب در حال دویدن بودند و گلولههای دوشکا و خمپاره به طور مرتب به آنها اصابت میکرد. بچهها جلوی چشمانمان میافتادند و دیگر بلند نمیشدند.
خدایا! تو خود گواه بودی. میدیدی که چه بسیار اسماعیلها در مسلخ تو ذبح شدند خدایا! سخت است دیدن قربانی در حال دست و پا زدن. سخت است شاهد بودن و کنار نشستن و از هر کاری و کمکی ناتوان بودن. خدایا! در آخرین لحظات حیات، عزیزانمان ذکر تو را بر دل داشتند خدایا! در آن لحظه و در آن وضع، آیا ملکوتیان و عرشیان قدرت دیدن چنین لحظاتی را داشتند؟ یا دیده بر هم نهاده و روی بر گردانده تا شاهد سوختن این همه پروانه رنگین پرو بال نباشند. ای شمع! میدانم که خودت هم سوختی تا سوزاندی، خدایا ترا شکر آنچه را خودت میخواستی نصیبمان کردی.
دیگر برای ما امکان نداشت سید احمد را با برانکارد حرکت دهیم. از او خواستیم که روی پا بلند شود، ولی اظهار عجز و ناتوانی کرد. هر کاری کردیم که بلند شود، نتوانست. مجبور شدیم به مادرش متوسل شدیم که مادرت زهرا(ص) با پهلوی شکسته و بازوی زخمیاش برای دفاع از امامت و ولایت از پای ننشست، تو که سرباز آن حضرت هستی، از مادرت زهرا(س) خجالت بکش تا شرمنده مادرت نباشی. به غیرتش بر خورد. بلند شد. یک طرف عباس و طرف دیگرش را من گرفتم و شروع به رفتن کردیم. ذکر یا زهرا(س) لحظهای از زبانمان قطع نمیشد در آن کفی، جملاتی بر زبان راندیم که خدا میداند و بس. بهتر است که بر قلم جاری نسازم، میشکند «رحیم مقدم» نیز ما را راهی میکرد. خون از سینه احمد جاری بود، ولی جای درنگ و ماندن برای بستن زخم نبود. «محسن ابریشمباف» نیز از ناحیه کتف زخمی شده به طرف عقب برمیگشت. در پشت سیلبند خیلی از بچهها جا مانده بودند «شهید هوبخت» که از ناحیه سر و پا زخمی شده بود، «شهید مجید صفری» و دیگر عزیزان که زخمی شده بودند همان جا ماندند شهید حاج آقا «شیرافکن» با زخمی که داشت اذان سر داده بود «ملکان»، «سید مرتضی مدنی» و ... برنگشتند، «مصطفی عرب سرخی» نیز از ناحیه شکم زخم برداشته بود و کمک میخواست. او هم جا ماند با تمام لطافت و صفایش. آخرین نفری که خط را ترک کرد «مالک» بود که سالم خود را به عقب رساند. تا بیمارستان شهید بقایی همراه سید بودم و آنجا او را ترک کردم
شب جمعه بود؛ سیزده ساله بودم؛ درسهایم را مرور کردم؛ دیر وقت بود که علی به خانه آمد وضو گرفت و بدون خوردن شام به اتاقش رفت؛ با ناراحتی به پدر و مادرم گفتم «شما همیشه به من میگویید نماز سر وقت بخوانم، اگر جرأت دارید به علی بگویید، چرا حالا ساعت 11 شب نماز میخواند؟» پدر و مادرم با لبخندی همیشگی اعتراضم را جواب دادند و گفتند «تو هنوز نمیدونی، این وضوی نماز واجب نیست».
مدام چشم به چراغ اتاق او داشتم، چراغی که تا نیمه شب روشن بود، تنها مونس علی من بودم، تنها کسی که راه به اتاق او داشت، من بودم و تنها کسی که به داستانهای او گوش میکرد، من بودم و تنها کسی که از عظمت روح او خبر نداشت هم من بودم! من هیچگاه شکوه نمازهای نیمه شب او را درک نکردم.
هفته قبل از جبهه بازگشته بود؛ همراه خود سوغات جبهه آورده بود. ترکش، موج انفجار، روماتیسم و … بعد از شهادتش ما داروهای جورواجور را در اتاقش دیدیم؛ آن شب گذشت؛ صبح آماده رفتن به مدرسه بودم، آخرین لقمههای صبحانه را میخوردم که اطلاعیه مهم رادیو توجه مرا جلب کرد. در آن اطلاعیه مرکز اعزام نیروی بسیج از نیروهای گردان ثارالله خواسته بود تا ساعت 10 صبح خودشان را به مرکز اعزام نیرو معرفی کنند؛ خبر را به خواهرم دادم و به او گفتم که به علی خبر دهد.
ساعت 10 صبح علی برای خداحافظی به خانه آمد و 10 روز بعد او را بار دیگر با لبخند همیشگیاش در سردخانه خلدبرین یزد ملاقات کردیم.
زنگ خانه به صدا درآمد، پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند. هنوز چند روزی نگذشت که موهای سر پدر و مادرم سفید شد، آن برادر سپاهی فقط یک جمله گفت « پدر، علی شما چند روز پیش در شلمچه به دیدار امام حسین(ع) رفت»
روز شنبه سیزدهم رجب، روز میلاد مولای متقیان حضرت علی(ع) بود، بعد از نماز صبح از اتاق بیرون آمدم، مادر را دیدم که مدام نماز میخواند و دعا میکرد؛ پدر را که سماور بزرگ روضه خوانی را آماده میکرد، نمیدانستم چه خبر است، دنیا دور سرم میچرخید. ساعتی بعد زنگ خانه به صدا درآمد، پدر در را باز کرد و با دیدن آن برادر سپاهی دیگر نتوانست، هیچگاه کمرش را راست کند. هنوز چند روزی نگذشت که موهای سر پدر و مادرم سفید شد، آن برادر سپاهی فقط یک جمله گفت « پدر، علی شما چند روز پیش در شلمچه به دیدار امام حسین(ع) رفت».
آن روز تا شب گریه کردم و به سکوت پدر و گریههای مادر توجهی نداشتم، لباسهای عیدمان به سیاهی گرایید و روز تشییع جنازه بود که فهمیدم برادرم چگونه شهید شده است.
در منطقه عملیاتی «کربلای 5» در شلمچه، علی پس از خواندن نماز مغرب برای تجدید وضو از سنگر بیرون رفت و در هنگام رکوع رکعت اول به نماز رسید؛ تکبیر گویان وارد سنگر شد و به نماز ایستاد و در هنگام رکوع رکعت دوم، یک گلوله توپ فرانسوی در نزدیکی سنگر به زمین نشست و تنها علی را به ملکوت فرستاد.
گفتوگو با دکتر محمود تولایی
اشاره: جنگ تمام شد و رزمندگانی که رفته بود برای پاسداری از عزت و شرف دین و میهن، به خانههایشان بازگشتند؛ اما بودند مادرانی که چشمهایشان در انتظار فرزند برومندشان سفید شد؛ و بودند مادرانی که در این سالها، پس از گذشت سالهای سال بیخبری از دلبندشان، به لقای معبود شتافتند. در طول این سالها و طی عملیات تفحص، بیش از پنجاههزار جسد شهید از مناطق عملیاتی پیدا شده که نزدیک به ده درصد آنان بدون نام و نشاناند. بسیاری از این شهدا، در بیش از هشتصد حرم شهدای گمنام، شمع پروانگانی شدهاند که شوق جهاد و شهادت در سینههایشان شکفته است. شاید جالب باشد بدانی که همچنان پیکر هفتهزار رزمنده تاکنون مفقودالاثر مانده است! در چنین شرایطی، پژوهشگران کشورمان همگام با برخی از پیشرفتهترین کشورهای جهان به فناوری تعیین هویت مولکولی دست یافتهاند که به کمک آن میتوان تنها با یک قطره خون به انتظار پایان داد.
استادانی از دانشگاه امام حسین(ع) و دانشگاه علوم پزشکی بقیةالله(عج) و دیگر متخصصان متعهد کشور، در مرکز تحقیقات ژنتیک کوثر در تلاشاند با انجام آزمایشهایDNA بر روی بقایای شهدای گمنام، آنها را شناسایی کنند و شاید پس از سالها خانوادههایی را از چشم بهراهی بیرون آورند.
دکتر محمود تولایی، متخصص بیوتکنولوژی و عضوهیئت علمی دانشگاه بقیةالله، از جمله این تلاشگرانی است که در دفتر کارش در بیمارستان بقیةالله پای صحبتهای او نشستیم.
چه شد که به فکر شناسایی شهدای گمنام افتادید؟
امروز بیش از سی سال از آغاز جنگ تحمیلی علیه ملت ما میگذرد، اما همچنان یاد و نام شهدا دغدغه جدی مردم ما است. هنوز هم آرمانهای شهدا برای مردم ما اهمیت دارد، هم وجود و پیکرشان برای خانوادههای عزیزداده برای این انقلاب زنده است. امروز هم وقتی سراغ خانوادههایی که شهید مفقود در دوران دفاع مقدس داشتند میروید، با دلهره در را به روی شما باز میکنند؛ چون منتظرند. بنابراین پدیده انتظار یک پدیده واقعی و غیرقابل انکار است. خانواده شهید میداند که عزیزش شهید شده، میداند که این عزیز دیگر برنمیگردد، اما دوست دارد یک سنگ قبر، یک محل برای رازونیاز و درددل خودش داشته باشد. خیلی از مادران و پدران شهدا را بهدلیل کهولت سن از دست میدهیم، اما هنوز هم همسران زیادی هستند که وفادارانه، عزیزان و فرزندان همسر شهیدشان را بزرگ کرده اند. این فرزندان در سنینی هستند که نیاز به مشاوره و درددل با موجودی به نام پدر دارند.
دختری در آستانه ازدواج، پسری در انتخاب شغل، در انتخاب راه، همواره یک احساس کمبود جدی دارد و اگر امروز هم نتواند به لحاظ مادی و فیزیکی با پدر ارتباط برقرار کند، از راه ارتباط های معنوی، پنهان و به شکلهای مختلف، سایه پدر را در زندگی خودش حس میکند. آنها وقتی با ما صحبت میکنند، یکی از آرزوهایشان این است که ای کاش سنگ قبری هم باشد و من با آن رازونیاز کنم. بالأخره این فرزندان شهدای بزرگوار ما میخواهند این زنجیره ارتباط و اتصالشان به شهید، امتداد پیدا کند. این داغ و دردی است که تا کسی حس نکرده باشد، متوجه نخواهد شد که من چه میگویم.
یک راه این بود که صبر کنیم، تمام پیکرهای مطهر مفقودان را که در تمام مناطق مرزی کشور پیدا شده، نگه داریم و در مرحله بعد با خانوادههایی که مفقود دارند ارتباط برقرار کنیم و از نها نمونه بگیریم؛ اما برمبنای شرع مقدس اسلام پیکر شهید و یا هر متوفایی را مجاز نیستیم بیمورد نگهداری کنیم؛ برای همین مسئولان را قانع کردیم که از تاریخ شروع کار تحقیقاتی، از پیکر هر شهید یک نمونه کوچک برداریم و کد بزنیم. سپس همین شناسهها بر روی پیکرها و کارت های سبز نها نوشته شوند تا این پیکرها دفن گردند. پس از اینکه کارهای پژوهشی انجام شد و کار به شناسایی معمول رسید، بعد اعلام کنیم شهیدی که در پارک فلان استان دفن است، متعلق به کیست. بنابراین کار با همین رویکرد غاز شد
اگر خواستید بفهمید که در این سی سال بر یک خانواده منتظر چه گذشته، باید ببینید وقتی عزیزی از خانواده خودمان به سفر میرود و یک ساعت دیر میکند، چهقدر دلهره وجودمان را میگیرد؟ چه قدر تماسهای پی درپی و پیگیری که چرا یک ساعت دیر کرد؟ همین دلهره و اضطراب برای خانواده شهدای ما، سی سال است که وجود دارد. آنها با همه وجودشان احساس میکنند که باید خبری از عزیزشان به دست بیاورند. رهبر معظم انقلاب فرمودند: خیلی سخت است که یک خانواده مفقود داشته باشد. او همیشه درحال عملیات است. او همیشه درحالت شور و درحال دغدغه است.
همه این مقدمهای که عرض کردم، عاملی بود تا احساس کنیم اگر امروز هم هستیم، باید به این خط وفادار باشیم. اگر کاری از دستمان برمیآید، باید تلاش کنیم. رشته تخصصی من در حوزه بیوتکنولوژی و مهندسی ژنتیک با کار بر روی ژن متمرکز است. پس از بازگشت از دوره تکمیلی PHD، شنیدم که قرار است نزدیک به دویست شهید گمنام در بوستانها، دانشگاهها و مجموعههای کشور دفن شوند. همان موقع احساس کردم که اگر اقدامی نکنم، حتماً مدیون خواهم بود. برای همین با مسئولان وقت «معاونت فرهنگی ستاد کل نیروهای مسلح» و «بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس» تماس گرفتم و گفتم که اگرچه ما امروز تجربه کاری برای این موضوع نداریم، اما رشتهای که خواندهایم، تواناییهایی را ایجاد میکند که با یک تلاش علمی و پژوهشی، امکان دست یابی به این فن آوریها را فراهم مینماید.
در ابتدای راه، ایجاد این باور برای مسئولان خیلی سخت بود. با لطف خدا و پیگیریهای زیادی که کردیم، با سردار «باقرزاده» فرمانده جستوجوی مفقودان دیدار کردم. وقتی موضوع را با ایشان مطرح کردم، ایشان مشتاقانه پذیرفت و اشاره کرد که ما از چند سال پیش به دنبال چنین مسئلهای بودیم، اما با هریک از سازمانهای تخصصی کشور مثل «سازمان پزشکی قانونی» و مجموعههایی که در این عرصه وظیفه های قانونی دارند، مکاتبه کرده و تماس گرفتیم، به بنبست رسیدیم؛ چرا که گفتند برمبنای تکنولوژی و امکانات موجود این کار برای ما شدنی نیست. برای همین هم این موضوع از اولویت خارج شد.
با طرح موضوع ازطرف ما ایشان استقبال کردند و ما کار خودمان را در سال 1382 آغاز نمودیم. اما نگران هم بودیم؛ چرا که فکر می کردیم اگر سراغ خانوادهای برویم و نمونه خونی بگیریم، دوباره انتظار را در او زنده میکنیم و آن خانواده می خواهد هرچه زودتر تکلیفش روشن شود.
بالاخره چه کسانی در این منطقه عملیاتی حضور داشته اند و ما چگونه به سراغ خانوادههایی برویم که زودتر به پاسخ برسیم. دو راه وجود داشت؛ یک راه این بود که صبر کنیم، تمام پیکرهای مطهر مفقودان را که در تمام مناطق مرزی کشور پیدا شده، نگه داریم و در مرحله بعد با خانوادههایی که مفقود دارند ارتباط برقرار کنیم و از آنها نمونه بگیریم؛ اما برمبنای شرع مقدس اسلام پیکر شهید و یا هر متوفایی را مجاز نیستیم بیمورد نگهداری کنیم؛ برای همین مسئولان را قانع کردیم که از تاریخ شروع کار تحقیقاتی، از پیکر هر شهید یک نمونه کوچک برداریم و کد بزنیم. سپس همین شناسهها بر روی پیکرها و کارت های سبز آنها نوشته شوند تا این پیکرها دفن گردند. پس از اینکه کارهای پژوهشی انجام شد و کار به شناسایی معمول رسید، بعد اعلام کنیم شهیدی که در پارک فلان استان دفن است، متعلق به کیست. بنابراین کار با همین رویکرد آغاز شد.
معمولاً برای راههای نرفته نیاز داریم از منابع علمی استفاده کنیم. سرنخ این تکنولوژی به طور عمده در دست اف.بی.آی بود. در سایر مناطق جهان هم که کارهایی بر روی کشتههای جنگ جهانی دوم و... می شد، به طور معمول یک تیم از همانها میرفتند و در منطقه کار میکردند؛ اما طبیعی بود که مهمترین بدخواه اصلی کشور ما همین غربیها و وابستگان به تفکر امپریالیسم آمریکا بودند. بنابراین هیچکدام از ایمیلهای ما را پاسخ ندادند.
در مقاله هایی هم که منتشر میشود، بیشتر نکته های تکنیکی را انتشار نمیدهند تا این تواناییها برای خودشان باقی بماند؛ چون آنها با داشتن این تواناییها می توانند در همه کشورهایی که ممکن است حضور پیدا کنند طرح واره ژنتیکی اقوام و ملل مختلف را به دست بیاورند که به یقین هدف های نظامی و هدف های دیگری در پشت این ماجراها وجود دارد. بیشتر هم در پوشش کمکهای بشردوستانه ظاهر می شوند.
برای همین بنده و تیم همراه کار را از سطحیترین و ابتداییترین مرحله ها آغاز کردیم. رفتهرفته تعدادی پایاننامه کارشناسی ارشد و دکترا را نیز به دانشجوهای خودم دادم تا روی این موضوع ها کار کنند. شاید حدود ده پایاننامه کارشناسی ارشد و دکترایی که روی آن کار شد، دانش لازم را برای ما فراهم کرد.
چالش دیگری که باز در این راه وجود داشت این بود که بخشی از شهدای ما در مناطق مرزی و داخل سرزمین خودی بودند و طی تفحصهایی که پس از جنگ تاکنون در بیشتر این مناطق شد، پیدا شدند؛ اما در محدودههای مرزی مشترک که حالا جزو حوزه استحفاضی عراق است و سربازان بیگانه و غربیها در آن منطقه حضور دارند، دچار مشکل شدیم. در عمل آنها از سال 1383 به اینطرف مانع تفحص شدند؛ بنابراین معطل ماندن برای اینکه تمام پیکرها را کشف کنیم و بعد بیاییم سراغ فراخوان خانواده شهدا، خیلی منطقی نبود. پس باید با آن مقداری که در اختیار داشتیم کار را شروع می کردیم.
بحمدالله از یک اتاق کوچک شروع کردیم و حالا یک مجموعه آزمایشگاهی کاملاً مجهز را دراختیار داریم که می تواند پیچیدهترین پروندهها را کار کند. خوشبختانه امروز همین مجموعه ما برخی از پروندههای پیچیده دادگاهها و نیروی انتظامی را هم حل میکند. بهطور معمول، کار با استخوان از نظر یک تکنیک و یک کار آزمایشگاهی، شاید بیش از سی تا پنجاه برابر یک نمونه خون زحمت دارد. به استخوانهایی که خیلیهایشان در سرزمینهایی به مدت زیاد دربرابر نور خورشید قرار گرفته اند، یا در سرزمینهایی مثل باتلاق، هور و شورهزار بوده اند آسیبهای مختلفی وارد شده، و این سبب شده که این نمونهها نسبت به بافت تازه خیلی آسیبدیده باشند؛ بنابراین گاهی روی یک نمونه ده بار با تکنیکهای مختلف کار میکردیم تا به یک DNAباکیفیت برسیم و بتوانیم کار آزمایشگاهی روی آن انجام دهیم.
اساس کار آزمایشگاهی ما مبتنی بر قانون های وراثت و ژنتیک است؛ به این ترتیب که هر فرزندی به دنیا میآید، نیمی از اطلاعات ژنتیکی خود را از مادر و نیم دیگرش را از پدر دریافت میکند. بنابراین یک ترکیب جدید به وجود میآید که ضمن اینکه پنجاه درصد به پدر شبیه است و پنجاه درصد به مادر، اما کاملاً یک موجود متفاوت نسبت به والدین است. این تغییر در نسلهای بعدی این فرد هم اتفاق میافتد.
نکته پیچیده دیگری که هست، اینکه در خانوادهای که دو یا هرتعداد فرزند دارند، اطلاعات ژنتیکی بین آنها هم هرکدام ضمن اینکه پنجاه درصد به پدر یا مادر شبیه هستند، اما با همدیگر تنوع دارند. تمام این مشخصات برای فرزندان یک خانواده هم متفاوت است. بنابراین با این توضیح ها پیدا کردن دو فرزند یا دو نفر که دارای اطلاعات ژنتیکی کاملا مشابه باشند، تقریباً نزدیک به صفر است. ما همین بررسی را در ده نقطه ژنتیکی انجام میدهیم. با بررسی ده نقطه ژنتیکی احتمال خطا یک به پانصدمیلیونیم کاهش می یابد؛ یعنی در پانصد میلیون نفر احتمال اینکه دو فرد مشابه پیدا بشود، هست. بنابراین وقتی باید در جمعیت هفتاد، هشتاد میلیونی یک کشور بهطور قاطع بگوییم که امکان پیدا کردن دو نفر با مشخصات ژنتیکی مشابه، ناممکن و صفر است. پس آنچه که ما در این روش تشخیص میدهیم، تشخیصی محکم و بدون خدشه است.
از پیکرهای مطهر شهدایی که اینجا میآیند، پروندهای تشکیل میدهیم. بخش پیکرشناسی ما اجزایی را که از پیکر به دست آمده، علامتگذاری میکند. همه اجزای پیکری که به اینجا میآید، برمبنای این فلوچارتی که وجود دارد، علامتگذاری میشود.
درواقع وقتی مراحل تشخیص صورت میگیرد، هرکدام از این مدرک ها به پروندههای مربوط میرود و نتیجه ها را به «کمیته مفقودین» گزارش میدهیم. برای نمونه یک پرونده مربوط به شهید «طاهری»، فرزند مرحوم آیتالله طاهری است که در گرگان کنار پدرش و در سالروز فوت او دفن شد. یعنی در هفته نزدیک سالروز شناسایی شد و درست در سالروز فوت پدرش تشییع و تدفین شد.
بهطور معمول، کار با استخوان از نظر یک تکنیک و یک کار آزمایشگاهی، شاید بیش از سی تا پنجاه برابر یک نمونه خون زحمت دارد. به استخوانهایی که خیلیهایشان در سرزمینهایی به مدت زیاد دربرابر نور خورشید قرار گرفته اند، یا در سرزمینهایی مثل باتلاق، هور و شورهزار بوده اند آسیبهای مختلفی وارد شده، و این سبب شده که این نمونهها نسبت به بافت تازه خیلی آسیبدیده باشند؛ بنابراین گاهی روی یک نمونه ده بار با تکنیکهای مختلف کار میکردیم تا به یک DNAباکیفیت برسیم و بتوانیم کار آزمایشگاهی روی آن انجام دهیم.
یک پرونده دیگر تشخیص داده شده است. اجزایی که در این پیکر است، متعلق به سه نفر است. چون گاهی افرادی که در یک سنگر، شیار و یا کانال شهید شده اند، هنگام جستوجو روی هم افتاده اند. اجزایی از این دست، از یک پیکر یک کد مستقل خورده. این دو قطعه متعلق به پیکر یک شهید بوده که جدا شده. برای یک قسمت از سر و استخوان که مربوط به یک شهید دیگر بوده، کد مجزایی زده شده. در برخی از مناطق جغرافیایی مثل خوزستان، بهخاطر حوادث آبرفتی، بارندگیهای شدید و مسئله هایی که در سالیان مختلف اتفاق افتاده، ممکن است اجزایی از پیکر برده شده باشد؛ بنابراین ما از کوچکترین جزء هم نمی توانیم غفلت کنیم. برای همین این اجزا را جدا میکنیم، قطعهای در حد گِرَم را از آلودگی خاک و محیط پیرامون در یک سیستم ویژه، پاکسازی کرده و بعد برای مرحله پودر شدن ارسال می کنیم. آنها را در شرایط دمایی ویژه منفی صد و نود و شش درجه که در ازت مایع است، به یک پودر یکنواخت تبدیل میکنیم تا از این پودر استخراج DNAصورت بگیرد. شاید هر ذرهای از این پودر، معادل یک سلول بدن ما باشد؛ چون بدن انسان بالغ، نزدیک به صدترلیون سلول دارد و همه این سلولها دارای همان اطلاعات مشابه و یک کد اختصاصی هستند. بنابراین به دستآوردن چند سلول سالم که بشود رشتههای DNA را از آنها در آزمایشگاه جداسازی و قرائت کرده و به سیستمهای آزمایشگاهی اطلاعات قابل درک ترجمه کرد، برای انجام این کار ضرورت دارد. بههرحال این یک کار بسیار پیچیده و زمانبر است و نگرانی ما هم همین است که حالا نمیتوانیم یک فراخوان عام بکنیم. چون نگران التهاب انتظاریم.
گاهی ممکن است یک نمونه سه روز، یک هفته، یا حتی یک ماه وقت ما را بگیرد و ما نمیتوانیم از هیچ کدام از اینها بگذریم. برای همین به شکل موردی این کار را می کنیم؛ برای نمونه، افرادی که مربوط به یک گردان هستند و یک نفرشان شناسایی میشود، سعی میکنیم به سراغ سایر اعضای خانواده آن گردان برویم و از بقیه پیکرها برای شناسایی کمک بگیریم. سردار هور شهید «علی هاشمی» را هم که موفق شدیم شناسایی کنیم از همین روش استفاده کردیم؛ به طبع اگر خانوادههایی که شهدایشان همراه این شهید بودند بیایند، ما یک قطره از خونشان را نمونه میگیریم و همان اطلاعات ژنتیکی را که از استخوان استخراج می کنیم از نمونه خون خانواده هم استخراج میکنیم و برمبنای همان قاعده پدیده تعارض به تشخیص آنها می پردازیم.
اولین نفر سردار «افشار»، معاون فرهنگی ستاد کل بودند. درواقع من به وسیله ایشان به سردار باقرزاده ارجاع شدم. بیشترین حامی و مدافع این حرکت هم تا امروز در مجموعه، سردار باقرزاده هستند.
اولین مکاتبه ما با مجموعه، اواخر سال 1380 بود که اعلام آمادگی صورت گرفت. بعد جلسه هایی گذاشته شد. در اردیبهشت سال 1381 که میخواستیم کار آزمایشگاهی خودمان را شروع کنیم، دغدغه داشتیم که آیا مجاز هستیم قطعهای از پیکر شهید را برداریم؟ آیا مجاز هستیم این قطعه از پیکر را تبدیل به پودر بکنیم؟ اجزای پودر در میان بافِرهای مختلف حل میشوند؛ باید با این مازاد آزمایشگاهی یا بافرها و مایعات آزمایشگاهی چه کنیم؟ هدایت شدیم به این سمت که یک استفتا خدمت رهبر معظم انقلاب بنویسیم. ایشان جواب دادند و ما را راهنمایی کردند. تقریباً میشود گفت که از همان موقع، هم کار مطالعاتی را شروع کردیم و هم مذاکره با «بنیاد شهید اسلامی» و مجموعههای دیگر را پیگیری نمودیم. شنبه 11 خرداد بود که تلفنی با سردار باقرزاده صحبت کردم. جزئیات این حرکت ما مستندسازی شده و حتی مستندات صحبتهایی که با هر عزیزی کرده ایم تا از این حرکت حمایت بکند -یا کردند یا نکردند- امروز در پرونده این طرح موجود است.
نظر رهبر انقلاب را هم در این باره جویا شدید؟
بله. رهبر انقلاب مرقوم فرمودند: بسمه تعالی اگر ضرورتی در بین باشد، در حد رفع ضرورت مانع ندارد.
سؤال بعدی ما این بود که حالا یک پیکر را میبرند دفن میکنند و جزئی از این پیکر پیش ما میماند. آیا این جزئی که پیش ما میماند اشکالی دارد یا باید به اصل بقایا ملحق بشود و همراه با آن دفن شود؟ ایشان فرمودند: اگر دفن با خود میت مستلزم نبش قبر باشد، دفن جداگانه اشکال ندارد.
گفتیم ما این پودر را که میخواهیم روی آن کار کنیم باید در محلولهای مختلف حل بکنیم؛ تکلیفمان در ارتباط با دورریز این محلولها و مواد شیمیایی چیست؟ ایشان فرمودند: اشکال ندارد.
با بررسی ده نقطه ژنتیکی احتمال خطا یک به پانصدمیلیونیم کاهش می یابد؛ یعنی در پانصد میلیون نفر احتمال اینکه دو فرد مشابه پیدا بشود، هست. بنابراین وقتی باید در جمعیت هفتاد، هشتاد میلیونی یک کشور بهطور قاطع بگوییم که امکان پیدا کردن دو نفر با مشخصات ژنتیکی مشابه، ناممکن و صفر است. پس آنچه که ما در این روش تشخیص میدهیم، تشخیصی محکم و بدون خدشه است
ما با همین استفتا مقام معظم ولایت را هم در جریان این حرکت قرار دادیم. اگرچه خیلی طول کشید. کار سختی بود. چند سال کار پژوهشی انجام شد تا توانستیم یک اقدام عملیاتی انجام بدهیم؛ اما بالأخره رسالتی بر گردن ما بود و بحمدالله خدا عنایت کرد. ما امروز خود را به عنوان جزئی از تیمهای تفحص و جست وجوی مفقودان می شمریم. انشاالله که لایق این سربازی و این هم راهی باشیم.
گاهی افتخار داریم که شاهد لبخند رضایت بر لبان یک مادرِ منتظر باشیم. من در ملاقاتهایی که با فرزندان یا خانوادههای شهدا دارم، از اثربخشی این حرکت بسیار انرژی میگیرم. خدا را هم شاکر هستیم که سرانجام ما را با این پیکر شهدای بزرگوار قرار داد. آرزو هم میکنم انشاءالله در راه اقتدار علمی نظام اسلامی باز هم توفیق سربازی داشته باشیم و سرانجام ما نیز همچون این شهدای بزرگوار با سربلندی باشد.
وقتی که این بحث مطرح شد چه نظرات موافق و یا مخالفی وجود داشت؟ شما چه جوابی داشتید؟
گروهی از مسئولان که به نظر من بیشتر کسانی بودند که خودشان عزیزی را برای انقلاب و جنگ نداده بودند یا دلشان با انتظار آشنا نبود، انتقاد میکردند این چه حرکتی است که شما دوباره جامعه را در التهاب قرار بدهید؟ آنها دیگر فراموش شدهاند و خانوادهها با این موضوع کنار آمدهاند. موضوع را رها بکنید...
گم کردهام! عزیزم را؛ امیدم را؛ آرامش زندگیام را؛ بهدنبالش میگردم نه برای بازگشت به خانه، نه برای زندگی دوباره در محبس کاشانه، نه میخواهم بیاید، میخواهم بیاید تا دوباره آهنگ عاشقانه شهادت را در گوشش زمزمه کنم، میخواهم بیاید تا یکبار دیگر تسمه تفنگ را بر دوشش افکنم.
میخواهم بیاید تا کولهبارش را از هدایای مادران شهدا برای تقدیم به آستان مولایش حسین (علیهالسلام) پر نماید، میخواهم بیاید تا بار دیگر نوای دلانگیز چکمههایش بر آسفالت سرد کوچه، سرود ایثار و جانبازی را بهسوی عرش خدا به ارمغان برد. میخواهم بیاید تا بار دیگر نوار سرخرنگ لبیک یا خمینی را با دستهای چروکیدهام بر پیشانیاش ببندم، میخواهم بیاید تا دامنی از یاس سفید همراه با آوای «فالله خیر حافظا» را بدرقه راهش نمایم.
گمگشتهام اگر بیایی چلچراغ قلبم را به دستت میسپارم تا پیشاپیش مقدم عزیزان این دیار را که راهی کعبه عشق خود، نینوای حسین هستند، نورافشانی کنی و بر بلندای گنبد پرچمدار کربلا حضرت ابوالفضل سرود فجر و پیروزی را به گوش جهانیان برسانی. آن روز نزدیک است
فرزندم گمگشتهام کربلا در انتظار؛ راهیان کربلا به پیش با گامهایی استوار، کبوتران سفید حرم چشم به راه عاشقان کفنپوش خمینیاند؛ بیا زودتر بیا برادرانت را همراهی کن. بیا و پرچم پرافتخار پیروزی را بر دوشگیر و تکبیرگویان تا حرم بزرگ آن آموزگاران مکتب شهادت رهرو باش با رشادتهایت تلألو خون تارک مولایمان علی را با اهتزاز پرچم خونین کربلای ایران به قبه آسمان سایش به ملکوتیان نشان ده و به آنان بگو که ما به عهد خود وفا کردیم وفا کردیم و به ندای هزار و چهارصد ساله پیشوایمان لبیک گفتیم که فریاد زد: «هل من ناصر ینصرنی». بگو که ناصر حسینی و فدایی راه فرزندش امام خمینی هستی عزیزم.
گمگشتهام اگر بیایی چلچراغ قلبم را به دستت میسپارم تا پیشاپیش مقدم عزیزان این دیار را که راهی کعبه عشق خود، نینوای حسین هستند، نورافشانی کنی و بر بلندای گنبد پرچمدار کربلا حضرت ابوالفضل سرود فجر و پیروزی را به گوش جهانیان برسانی. آن روز نزدیک است.
نوشته فاطمه دوستکامی
این شعر، سروده آقای مهدی علی محمدی برادر یک شهید است که در اشعار خود به لایههای انتظار، مباحث مربوط به یک فرد منتظر، و بصیرت منتظران میپردازد. وی در شعر خود که در نخستین سالروز حماسه «۹ دی» سروده است، به وقایع روز عاشورا و پاسخ ملت بابصیرت و ولایتمدار به فتنهگران پرداخته است.
هوا آشفته بود و شهر مجنون
زمین سر در گریبان، چشم پر خون
حماسه میخروشید از گلوشان
ز رگها خون غیرت سخت جوشان
که عاشورا کسی رقصیده؟ او کیست؟
چه کس با شاه دین جنگیده؟ کوفیست؟!
از این غم شهر گویا پر ز شیر است
دی از گرمای این دلها چو تیر است
همه عمارگون، آماده، هوشیار
تمام شهر بیدارند، بیدار
کسی حرمت شکن آشوب کرده
شغالی بیشه را مخروب کرده
الا ای فتنه گر، شیطان، حرامی!
میان بیشهی شیران خرامی؟!
شما، ای جمله عالم گوش دارید
کلام آوازهی بر گوش دارید
به ایران، رهبری فرزانه داریم
اشارت او کند جان میسپاریم
الا ای فتنهگر، ما مرد جنگیم
برای رجمت ای ابلیس، سنگیم
چو شمشیر آخته، در دست اوییم!
بمیرید از حسد، سر مست اوییم
ابابیلیم اگر بر فیلهایید
چو ریگی نرم آخر زیر پایید
۹ دی سیل مردم باز جوشید
تمام سینهها آخر خروشید
خس و خاشاک را از شهر راندند
سران فتنه زیر پای ماندند
ولی حرفیست بی پیرایهای دوست
که این حرف از زبان یار حق گوست
“بصیرت ” یاب، بیدارست دشمن
ز حقد و کینه تبدار است دشمن
صف آراییست! اما در غبار است
میان فتنه ره دشوار و تار است
چراغ راه ما را جز ولیّ نیست
کسی رهبر به جز “سید علی ” نیست
بعضی ازاقایون میگن جماعت حماسه پرشکوه 9دی به عشق کیک وساندیس امده اندمثل اقای نوری زاده پس یه نگاهی به کارکردساندیس درتصویرزیرکنید!
در تاریخ ماندگار شد
روزهاى سال، به طور طبیعى و به خودى خود همه مثل همند؛ این انسانها هستند، این ارادهها و مجاهدتهاست که یک روزى را از میان روزهاى دیگر برمیکشد و آن را مشخص میکند، متمایز میکند، متفاوت میکند و مثل یک پرچمى نگه میدارد تا راهنماى دیگران باشد. روز عاشورا – دهم محرم – فى نفسه با روزهاى دیگر فرقى ندارد؛ این حسین بن على (علیه السّلام) است که به این روز جان میدهد، معنا میدهد، او را تا عرش بالا میبرد؛ این مجاهدتهاى یاران حسین بن على (علیه السّلام) است که به این روز، این خطورت و اهمیت را میبخشد. روز نوزدهم دى هم همین جور است، روز نهم دىِ امسال هم از همین قبیل است. نهم دى با دهم دى فرقى ندارد؛ این مردمند که ناگهان با یک حرکت – که آن حرکت برخاسته از همان عواملى است که نوزدهم دىِ قم را تشکیل داد؛ یعنى برخاسته ى از بصیرت است، از دشمنشناسى است، از وقتشناسى است، از حضور در عرصهى مجاهدانه است – روز نهم دى را هم متمایز میکنند.
مطمئن باشید که روز نهم دىِ امسال هم در تاریخ ماند؛ این هم یک روز متمایزى شد. شاید به یک معنا بشود گفت که در شرائط کنونى – که شرائط غبارآلودگىِ فضاست – این حرکت مردم اهمیت مضاعفى داشت؛ کار بزرگى بود. هرچه انسان در اطراف این قضایا فکر میکند، دست خداى متعال را، دست قدرت را، روح ولایت را، روح حسین بن على (علیه السّلام) را مىبیند. این کارها کارهائى نیست که با ارادهى امثال ما انجام بگیرد؛ این کار خداست، این دست قدرت الهى است؛ همان طور که امام در یک موقعیت حساسى – که من بارها این را نقل کردهام – به بنده فرمودند: «من در تمام این مدت، دست قدرت الهى را در پشت این قضایا دیدم». درست دید آن مرد نافذِ بابصیرت، آن مرد خدا.
بیانات در دیدار مردم قم در سالگرد قیام نوزدهم دى ماه ۱۹/۱۰/۱۳۸۸
ادامه مطلب
ایستاده بود کنار دیوار انتهای سالن و گریه می کرد. دست گرفته بود روی صورتش و اشک می ریخت. نزدیک ترین کس به سلیم، مجتبا بود و حتا موقع شهادت کنارش بود و حتاتر، جنازه اش را چند قدمی عقب هم آورده بود، امّا تیر خورده بود توی زانویش و نتوانسته بود سلیم را بیاورد عقب و همان شد که سلیم ماند توی آن منطقه و همان گلوله هم بود که باعث شد دیگر نتواند درست راه برود و درست بنشیند.
ادامه مطلب
اگه رفتین کربلا به آقا بگین ...
• در خاك كربلا گم شدهام :
«اگر من شهید شدم و جنازهام به دست شما نیامد، بدانید در خاك كربلا گم شدهام و در پیش حسین(ع) هستم». شهید رضا حسن زادهاگه رفتین کربلا به آقا بگین ...
ادامه مطلب
هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه هحال وهوای دیگری . تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت . نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتندُ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتشُ با جان و دل می رفتند! به چهره بعضی ها دقیق نگاه ماُ ی کردم . جور خاصی شده بودند ُ نه می شد بگویی ضعف دارند ُ نه می شد بگویی ترسیدند ُ هیچ حدسی نمی شد بزنی. هرچه براشان صحبت کردم ُ فایده ای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم راه بیفتند ُ نشد. اگر ما توی گود نمی رفتیم ُ احتمال شکست محور های دیگر هم زیاد بود ُ آن هم با کلی شهید . پاک در مانده شدم . نا امیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود . با خودم گفتم ُ چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که : خدایا خودت کمک کن . از بچه ها فاصله گرفتم؟
اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را ُ از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم : خانمُ خودتون کمک کنینُ منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم ُ وضع ما رو خودتون بهتر می دونین.
چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها . یقین داشتم حضرت تنهام نمی گذارند ُ اصلا منتظر عنایت بودم ُ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محضُ یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد . رو کردم به بچه ها . محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم ! هیچ کدومتون رو نمی خوام ُ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه با من بیاد ُ ُ دیگه هیچی نمی خوام. زل زدم به شان . لحضه شماری می کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد ُ یکی از بچه های آرپی جی زن . بلند گفت : من میام. پشت بندش یکی دیگر ایستاد . تا به خودم آمدم ُ همه یگردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم ُ بقیه هم پشت سرم.پیروزی مان توی آن عملیات ُ چشم همه را خیره کرد . اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم ُ کارمان این جور گل نمی کرد . عنایت ام ابیها (س) باز هم به دادمان رسید بود.
سرما تا ریشهى استخوانهایم نفوذ میكرد. دستهایم یخ زده بود.نمیتوانستم اسلحه را در دست بگیرم. برف میبارید. تا چشم كار میكرد همه جا سفیدپوش بود. كوههای بلند اطراف مریوان باعظمتترازقبل به نظر میرسید.
ـ عباس جان برو داخل سنگر، نوبت كشیك من است.
صدای سید بود. او هم مثل من اولین بار بود كه با نام بسیجی به جبهه آمده بود.
-ولی هنوز كه ساعت نگهبانی من تمام نشده است!
ادامه مطلب
جنگ نرم در گفت و گو با «حميد رضا مقدم فر» بررسي کرد؛
فتنه از گذشته تا آينده
پس از انتشار گزارش کميسيون اصل، 90 جنجالي از سوي جريان معارض و رسانه هاي آن به پا شد که هر دو پا در يک کفش بر ساختگي بودن مضمون اين گزارش که مربوط به ابعاد فتنهي 88 بود تکيه مي کردند. در اين ارتباط و پيرامون ابعاد، خاستگاه و ريشه هاي فتنهي اخير و فرآيند گذار از فتنهي 78به فتنهي 88، با «حميدرضا مقدم فر»، کارشناس مسايل سياسي و مديرعامل سابق خبرگزاري فارس به گفت و گو نشستيم. به دنبال انتشار گزارش اخير کميسيون اصل 90 دربارهي فتنهي88، رسانههاي معارض اين گونه القا ميکنند که مباحث مطرح شده در آن صرفاً يک سري ادعاهاي تکراري و در واقع همان متن کيفر خواستهاي دادگاههاي سال 88 بوده که مجدد تکرار شده است و هيچ تفاوتي ميان آنها وجود ندارد. ارزيابي شما در خصوص اين ادعا چيست؟
اين گزارش و مظلوم نماييها و واکنشهاي جريان فتنه فرصت خوبي براي بازخواني پروندهي فتنهي 88 فراهم آورده است. يکي از ابهامها در اين زمينه اين است که سال 78 فتنهاي به نام کوي دانشگاه رقم خورد که، فارغ از ابعاد آن، ظرف يک هفته مهار شد. 10 سال بعد و در سال 88 چنين فتنهاي تکرار ميشود و مهار کردن آن 9 ماه به طول ميانجامد که البته تبعاتش بعد از 9 ماه، کماکان قابل مشاهده است.به نظر شما چرا مهار فتنهي 88 که به گفتهي کارشناسان از جنس همان فتنهي 78 بود، عليرغم داشتن تجربهي قبلي، 8 ماه طول کشيد؟ در اين 10 سال چه اتفاقهايي در حوزههاي سياسي و امنيتي و نيز به لحاظ جامعهشناسي ميافتد که مهار چنين فتنهاي را تا اين حد سخت ميکند؟
اوايل شکلگيري فتنه شايد هنوز براي دشمن، به نتيجه رسيدن تلاشهاي 20 ساله باور پذير نبود. آنها برآورد دقيقي نداشتند که ميوهي مورد نظر رسيده يا خير. روز 25 خرداد و حوادث بعد از آن دشمن را به اين باور رساند که لحظه موعود فرا رسيده است. آنها به حدي به پايان حيات جمهوري اسلامي و اتمام مأموريتشان اميدوار شده بودند که حتي ديپلماتهايشان در سفارتخانههاي تهران لباس ديپلماتيک را از تن بيرون آورده و به خيابانها آمده بودند. اين خطاي فاحش در حالي است که در هيچ جاي دنيا چنين اقدامي تا اين حد غيرحرفهاي عرف نيست. از انگليسيها، کاناداييها، استرالياييها، اروپاييها و... بعيد بود که اين گونه ديپلماتهايشان به ميدان بيايند.
جريان معارض برآورد دقيقي نداشت که ميوهي مورد نظر رسيده يا خير. روز 25 خرداد و حوادث بعد از آن دشمن را به اين باور رساند که لحظه موعود فرا رسيده است. آنها به حدي به پايان حيات جمهوري اسلامي و اتمام مأموريتشان اميدوار شده بودند که حتي ديپلماتهايشان در سفارتخانههاي تهران، لباس ديپلماتيک را از تن بيرون آورده و به خيابانها آمده بودند.
دشمن درصدد است تا چنانچه در ايجاد ناامني و کاهش مشارکت با شکست مواجه شد، نتيجهي انتخابات را به نفع خود مهندسي کند؛ به گونهاي که مجلسي فاقد اکثريت و شکل گرفته از اقليتهاي مختلف، نظير اصلاحطلب، جريان انحراف و اصولگرا تشکيل شود. در اين راستا ابتدا بايد اختلافها ميان طيفهاي اصولگرا تشديد شده و روز به روز فاصله ميان آنها بيشتر شود.
|
چکيدهاي از سخنراني دکتر مسعود درخشان در تحليل جنبش وال استريت؛
چيستي و چرايي افول اقتصاد آمريکا
در همين رابطه بايد گفت آمريکا در عين حال هم بزرگترين توليد کننده دنيا و هم بزرگترين بدهکار جهان است. سئوال اين است که چه راهکارهايي براي حل اين مسئله وجود دارد؟ در پاسخ بايد گفت تقريبا هيچ راهکاري براي حل بحران بدهي در آمريکا وجود ندارد. نه تنها راه حلي وجود ندارد بلکه بايد گفت هيچ راه حلي هم براي کم کردن اين ميزان بدهي در آمريکا وجود ندارد. با توجه به اين موضوعات است که شرکت S&P در مرداد ماه امسال تصميم گرفت رتبه اعتباري آمريکا را کاهش دهد. دليل اين کاهش رتبه اعتباري هم اين بود که نه در سياست هاي مالي آمريکا تصميمي براي کاهش اين بدهي وجود دارد و نه در بين سياستمداران دو حزب آمريکا توافقي عمومي براي حل اين بحران شکل گرفته است. نکته جالب اينجاست که اين شرکت پيش بيني کرده بدهي آمريکا در سال 2020 به بالاي 20 تريليون دلار خواهد رسيد و اين در صورتي است که دولت آمريکا تصميم بگيرد بدهي آمريکا را کاهش بدهد. نکته ديگري که بايد به آن پرداخته شود، رئيس جمهور آمريکا گفته است: مهم نيست که برخي موسسات چه بگويند ما همواره کشوري با بالاترين رتبه اعتباري بوده و خواهيم بود. با اين نوع برخورد با مسائل به نظر بي برنامگي دولتمردان آمريکا براي حل بحران در حال حاضر بايد پرسيد راهکارهاي توصيه شده براي اين بحران از سوي دولتمردان آمريکا چه بوده است. در مجموع مي توان گفت اين راهکارها در تناقض با يکديگر هستند. 1- کاهش جنبش وال استريت، اعتراضي در حال گسترش بحران فعلي يک بحران اجتماعي عظيم در آمريکا بوده و به شدت تحت تاثير بحران مالي سال 2008 ميلادي است. اين بحران از 17 سپتامير(اواخر شهريور) در نيويورک شروع شده که حدود يک ماه از آن مي گذرد و هم اکنون 90 شهر را در آمريکا و تعداد زيادي از شهرهاي دنيا را درگير کرده است و بنابراين اين اعتراضات در حال گسترش است اما بايد گفت تا کجا مي تواند جلو برود... اين افراد از قشر متوسط جامعه بوده که درد و رنج را مي فهمند و براي همين دست به اعتراض زده اند.قطعا اين بحران براي نظام سرمايه داري آثار جدي به همراه خواهد داشت که اين موضوع به ذات اين بحران در اين سيستم صحبت کردن از عدالت اجتماعي بي معنا مي باشد. * پژوهشگر معارف اسلامي و اقتصاد - دانشآموخته جامعه الامام صادق و جامعه المصطفي-mdm110313@gmail.com
دكتر مسعود درخشان عضو هيئت علمي دانشكده اقتصاد دانشگاه علامه طباطبايي است و دانشآموخته و استاد دانشگاههاي انگليس و متخصص اقتصاد انرژي است.ايشان جزء متفکرين و تحليلگران اقتصادي جهان مي باشد. وي در نشست انديشههاي راهبردي با موضوع الگوي اسلامي ايراني پيشرفت در حضور رهبر معظم انقلاب نيز بحثي ارائه داد. موضوع بحث، وضعيت فعلي بحران در آمريکاست و بايد پرسيد اين بحران به چه ميزان براي نظام سرمايه داري زنگ خطر است. در زمينه ويژگي اين بحران ميتوان گفت اين بحران در واقع بحران بدهي هاست؛ بدهي دولت آمريکا همان حجم استقراض دولت فدرال است که از طريق انتشار اوراق قرضه دولتي توسط وزارت هدف از انتشار اين اوراق قرضه، تامين کسري بودجه ساليانه آمريکا بوده و حجم اين از سال 2003 ميلادي، حجم اين بدهي ها ساليانه 500 ميليارد دلار افزايش مي يافت که نشان مي دهد هر سال دولت آمريکا با کسري بودجه مواجه بوده است. اين موضوع تا سال 2008 ميلادي يعني سالي که بحران مالي آمريکا اتفاق افتاد، ادامه داشته که در اين سال، بدهي اين کشور به يک تريليون دلار رسيد. در سال بعد از آن يعني سال 2009 بدهي اين کشور به 1/2 تريليون دلار رسيد و در سال 2010 به 1/7 تريليون دلار افزايش يافت. ميزان حجم انباشته شده اين بدهي ها تا ابتداي شهريور ماه امسال به مبلغ 14/3 تريليون دلار افزايش يافت که در صورتي که توليد ناخالص آمريکا را حدود 15 تريليون دلار در نظر بگيريم، اين ميزان بدهي حدود 97 درصد توليد ناخالص داخلي آمريکا را تشکيل مي دهد.
|
روايت يک داستان شيطاني
يا «ماوراء طبيعي» نام مجموعة تلويزيوني درام و ترسناکي است که به موجودات ماوراءالطبيعه ميپردازد که اريک کريپک آن را نوشته است.
هاي سم وينچستر و دين وينچستر در سرتاسر آمريکا سفر ميکنند تا موجودات ماوراء طبيعي را شکار کنند. دشمنان اصلي آنها شياطين هستند و در رأس آنها، موجودي خطرناک به نام آزازل است که مادرشان را به قتل رساند. بعد از آزازل، نوبت به ليليت ميرسد، ليليت روح دين، برادر سم، را تسخير کرده است و سعي ميکند تا لوسيفر را آزاد کند. در فصل پنجم، لوسيفر آزاد ميشود. وظيفة برادران وينچستر جلوگيري از بهوقوعپيوستن پيشگويي است. (طبق اين پيشگويي، دنيا به دست موجودات جهنمي ميافتد.) وقتي مادر سم و دين جلوي چشمان پدرشان کشته شد، اين دو برادر خيلي کوچک بودند. زندگي آنها پس از اين ماجرا، ديگر به حالت اول بازنگشت. پدرشان، جان، آنها را بزرگ کرد؛ جان آنها را مثل دو جنگجو پرورش داد تا بتوانند با موجودات ناشناخته و عجيبوغريب مبارزه کنند و از بيگناهان محافظت کنند. کار جان، بعد از مرگ همسرش، پيداکردن و کشتن موجودات ماوراءالطبيعه است. ۲۲سال بعد، دو برادر تصميم ميگيرند که راه پدر را در پيش گيرند و با سفرکردن و شکار اين موجودات، انتقام مادرشان را هم بگيرند. پس از چندي، پدرشان در يکي از سفرها ناپديد ميشود؛ وينچسترها با راهنمايي کتابچهاي که حاصل سالها کار بيوقفة پدرشان و تلاش خستگيناپذير وي براي شکار موجودات عجيب بود، به مأموريتشان ادامه ميدهند و به مردم کمک ميکنند و درعينحال، بهدنبال پدرشان ميگردند. وقتي بالاخره، دو برادر با جان ملاقات ميکنند، جان به آنها ميگويد که ميداند چه موجودي مادرشان را کشته است و از پسرانش ميخواهد تا در تعقيب و کشتن اين موجود يارياش کنند. درضمن، سم متوجه ميشود که قدرتهاي عجيبي پيدا کرده است؛ مثلاً ميتواند مرگ کسي را قبل از اينکه واقعاً اتفاق بيفتد، پيشبيني کند. اين توانايي سم از شيطاني گرفته شده است که مادرشان را کشت و بهنظر ميرسد که نقشههايي هم براي سم کشيده است. جان قبل از مرگش، با شيطاني که خيلي شبيه به قاتل همسرش بود، معاملهاي ميکند. حال، دو برادر بدون مرشد و راهنما ماندهاند و بايد کاري را که پدرشان آغاز کرده بود، به پايان برسانند؛ اما جان قبل از اينکه بميرد، مطالبي را به دين ميگويد؛ مطالبي دربارة پيشگويي، و قسمتي از وجود سم که با شياطين درآميخته شده است. ۲۲سال قبل، جان وينچستر نيمههاي شب از خواب برميخيزد تا همسرش را پيدا کند. او مري را درحالي پيدا ميکند که به سقف ميخکوب شده است؛ از شکمش خون ميچکد و در شعلههاي آتش ميسوزد. جان پسران خود را برميدارد و از خانه بيرون ميرود. سم در آنزمان، شش سال داشت و دين چهارساله بود؛ اما با قتل مري، شعلههاي انتقام از موجود عجيبي که همسرش را به اين شکل کشته است، در وجود جان روشن ميشود. حال، دو سرباز آموزشديدة جان، يعني پسرانش، آماده هستند تا جلوي موجوداتي مثل شياطين، ارواح و مخلوقات مرموز را بگيرند؛ اگرچه قادر به يافتن قاتل مري نيستند. مشکلات هميشگي سم با پدرش باعث شده است که در کارشان چندان موفق نباشند؛ بههميندليل سم به کالج ميرود تا زندگي عادي را شروع کند. در آنجا، با دختري به نام جسيکا مور آشنا ميشود. تا اينکه دين از راه ميرسد و خبر گمشدن پدرشان را ميدهد و از سم ميخواهد تا در پيداکردن او کمکش کند. در ابتدا، سم نميخواهد از اين سبک زندگي دست بکشد؛ ولي وقتي جسد جسي را پيدا ميکند و ميفهمد که قاتل جسي همان قاتل مادرشان است، با دين همراه ميشود.
اين مجموعه پر از افسانههاي عاميانه و اسطورههاي مسيحي است.
خلاصه فصل اول دو برادر همزمان با اينکه به دنبال قاتل مادرشان و جسي ميگردند، با شکار موجودات عجيبوغريب به مردم هم کمک ميکنند. مادر سم و دين وقتي که خيلي کوچک بودند، در حادثة بسيار وحشتناکي کشته ميشود. اين حادثه باعث ميشود که جان وينچستر و پسرانش براي روبهروشدن با چيزي که زندگي همسرش را گرفت، آماده شوند. سالها بعد، دين به آپارتمان دانشجويي برادرش سم ميرود تا به او بگويد که پدرشان بهطور مرموزي ناپديد شده است. آنها هردو باهم به جريکو در کاليفرنيا ميروند تا پدرشان را بيابند؛ اما جستوجوي آنها با اتفاقي بهتأخير ميافتد؛ آنها متوجه ميشوند، زني سفيدپوش (آهو جهانسوزشاهي) که پس از کشتن بچههايش خودکشي کرده است، قربانيان مرد را شکار ميکند. پس از اينکه دو برادر، زن سفيدپوش را متقاعد ميکنند تا با روح بچههايش روبهرو شود، به آرامش ميرسد. سم پس از بازگشت به خانه، جسد جسيکا را ميخکوبشده به سقف مييابد. مرگ جسيکا درست مانند مرگ مادر سم اتفاق افتاده است و اين حادثه باعث ميشود تا سم، دوباره بههمراه دين، به شکار موجودات عجيب برود. سم بهخاطر اينکه نتوانسته است از جسي محافظت کند، احساس گناه ميکند و بههميندليل، از دانشگاه خارج ميشود تا بهدنبال قاتل بگردد. در چند قسمت بعد، مشخص ميشود که قبلاً، هشدارهايي راجعبه اين اتفاق به سم داده شده بود؛ اما او به اين هشدارها توجهي نکرده بود. بعد از اينکه تحقيقات دو برادر دربارة قتل جسيکا به جايي نميرسد، آنها طبق دستورالعملي که در دفترچة يادداشت پدرشان پيدا کردند، به بلکواترريج در کلورادو ميروند تا موجودي به نام ونديگو را با تفنگي آتشزا بکشند. ونديگو تامي، برادر بزرگتر هلي و بن، را هنگامي که آنها به گردش رفته بودند، دزديده است. سم دچار کابوسهايي ميشود؛ در اين کابوسها، موجودي فراطبيعي به خانوادهاي در خانة دوران کودکي او و دين، حمله ميکند. آنها براي خلاصشدن از شر روح مزاحم، به کمک دوست واسطة (ميان ارواح) پدرشان، شخصي به نام ميزوري موسلي تکيه ميکنند. بههرجهت، ميزوري اعلام ميکند که از شر روح مزاحم خلاص شدهاند؛ اما سم حرف او را باور نميکند. اخطارهايي که دربارة اين اتفاقات به سم داده ميشد، کمکم به واقعيت نزديک ميشود. بنابراين، دو برادر براي نجات اين خانواده شتاب ميکنند؛ ولي روح مادرشان هردو آنها را نجات ميدهد، زيرا روح مادرشان خود را براي متوقفکردن روح مزاحم قرباني ميکند. پس از اينکه دو برادر از پدرشان نامهاي دريافت ميکنند که در آن نوشته بود که بايد به خانوادهاي در يکي از روستاهاي کوچک هند کمک کنند، سم به دين ميگويد که ميتوانند از اين طريق پدرشان را پيدا کنند. آنها شکارچي خونآشامي را قبل از اينکه بتواند از کلتش براي کشتن چند خونآشام ديگر استفاده کند، ميکشند. وقتي خونآشامها به آشيانة خود بازميگردند، کيت، يکي از خونآشامها، کلت را به رئيسش ميدهد. وقتي دين خبر کشتهشدن شکارچي خونآشام را در روزنامه ميبيند، با برادرش بهسمت بولدر کلورادو ميرود و نامهاي را مييابد. در آن نامه به بازگشت پدرشان اشاره شده بود و در قسمتي از آن نوشته شده بود که اين اسلحه قادر به کشتن همهنوع موجودي است. آنها درمييابند که ميتوانند با اين اسلحه آزازل را بکشند؛ يعني همان شيطاني که مادرشان را کشته بود. دو برادر کيت را اسير ميکنند و ميکوشند تا او را در مقابل اسلحه، با لوتر، رئيس خونآشامها مبادله کنند. درحين مذاکره، لوتر به جان حمله ميکند؛ اما دو برادر مداخله ميکنند. جان اسلحه را برمي دارد و به لوتر شليک ميکند. با کشتهشدن لوتر، افسانة وجود اين کلت بهحقيقت ميپيوندد. دو برادر بعد از فهميدن خبر گرفتارشدن پدرشان، بهسمت جفرسونسيتي در ميزوري حرکت ميکنند و پدرشان را نجات ميدهند. با حملة آزازل مشخص ميشود که کنترل جان در دستان آزازل بوده است. ازآنجاييکه دين اسير دستان اين شيطان ميشود، جان موفق ميشود براي لحظاتي کنترل خود را بهدست بياورد و از سم بخواهد تا با استفاده از کلت مخصوص آزازل (که اکنون در کالبد جان قرار دارد) وي را بکشد. سم توانايي کشتن پدرش را ندارد؛ بنابراين، به پاي او شليک ميکند و آزازل از وجود جان بيرون ميرود. در راه بيمارستان، هرسه در حادثة رانندگياي که شيطاني ديگر آنرا ترتيب داده بود، بهشدت زخمي ميشوند.
خلاصه فصل دوم با شروع اين فصل، وينچسترها به بيمارستان برده ميشوند؛ سم و پدرش جان، از اين حادثه صدمة زيادي نميبينند؛ اما دين بهشدت زخمي ميشود و روبهمرگ ميرود. او خارجشدن روح از بدنش را تجربه ميکند و هر لحظه امکان دارد، ريپر (عزراييل) روحش را بگيرد. ريپر به دين ميگويد که اگر با او نرود، روزي به روحي کينهتوز تبديل ميشود. دراينحين، سم با تلاشي بينتيجه، سعي ميکند تا برادرش را نجات دهد. جان با آزازل تماسي برقرار ميکند و به او پيشنهاد ميکند که حاضر است در مقابل نجات جان پسرش، جان خود و کلت مخصوص را بدهد. هيچکدام از دو برادر بعد از سوزاندن جسد پدرشان، حاضر نميشوند دربارة اين ماجرا با هم صحبت کنند. دين اعتراف ميکند قبل از اينکه پدرشان بميرد، به او گفته است که يا بايد جان سم را نجات دهد يا اينکه او را بکشد. سم ناراحت است؛ ولي دين را براي اينکه اين مطلب را از او پنهان کرده است، ميبخشد. سم به رودهاوز ميرود تا بچههاي ديگري را پيدا کند که شبيه او هستند. پس از تلاش فراوان، فقط مردي جوان به نام اسکات کري را پيدا ميکند که او هم حدود يکماه پيش کشته شده است. سم براي جستوجوي بيشتر به اينديانا ميرود. زني به اسم آوا ويلستون او را تعقيب ميکند. او هم مثل سم توانايي پيشگويي دارد و از مدت<span dir="ltr" style="font-size: 10pt; font-family: 'Tahoma','
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 25 دی 1390برچسب:نمادشناسی,
توسط عارف امیری
|