سرما تا ریشهى استخوانهایم نفوذ میكرد. دستهایم یخ زده بود.نمیتوانستم اسلحه را در دست بگیرم. برف میبارید. تا چشم كار میكرد همه جا سفیدپوش بود. كوههای بلند اطراف مریوان باعظمتترازقبل به نظر میرسید.
ـ عباس جان برو داخل سنگر، نوبت كشیك من است.
صدای سید بود. او هم مثل من اولین بار بود كه با نام بسیجی به جبهه آمده بود.
-ولی هنوز كه ساعت نگهبانی من تمام نشده است!
ـ تمام میشود قانعی جان، هوا سرد است. برو چایی بخور تا گرم شوی.
همیشه با این رفتارش شرمندهام میكرد. به سنگر رفتم و كنار علاءالدین نشستم. میدانستم قبلاً پتپت میكرد و خوب نمیسوخت و چشمانمان را هم به سوزش میانداخت،اما حالا شعلهای آبی و بلند داشت.سنگر را گرم نمیكرد اما از بیرون خیلی بهتربود.فهمیدم كار سید است.
كتری روی چراغ میجوشید و بوی چای تازه دم فضای كوچك سنگر را پر كرده بود. سنگر بزرگ نبود اما چند نفر به خوبی داخلش جا میشدیم. دو نگهبان هم جابهجا شدند و آنها هم كنار چراغ علاءالدین حلقه زدند.
رحیم میخندید:
ـ یاد كرسی ننهام به خیر. حیف كه ذغال نداریم. راه كه باز شود، میگوییم ذغال هم بیاورند.خودم چنان كرسی داغی برایتان درست كنم تا كیف كنید.
قاسم گوشهای نشست و كتابی به دست گرفت و گفت:
ـ راه كه باز شود اول باید غذا بیاوریم. غذا كه نباشد كرسی به چه دردمان میخورد. بچهها حرف میزدند و من زیر گرمای پتو چشمانم نرمنرم سنگین شد. با صدای سید بود كه ازخواب بیدار شدم. برای بچههای سنگر حرف میزد:
ـ برادرها باید صرفهجویی كنیم. معلوم نیست این جاده كی بازشود. تازه این، اولین برف سنگینی است كه بر زمین نشسته و ما هم جزو نخستین كسانی هستیم كه تجربهى ماندن دركوهستان را دردوران جنگ كسب میكنیم. آذوقه به قدر كافی نداریم. تمام غذای ما فقط 3 یا 4 روزكفاف میدهد. به لطف و عنایت پروردگار،جاده باز میشود و غذا و مهمات هم میرسد.ما برای هرنفر چند عدد خرما بیشتر نداریم. میدانم با ایمانی كه شما برادران دارید میتوانید گرسنگی را تحمل كنید.اینها همه در پیشگاه خدا اجر عظیمی دارد.با تحمل این سختیهاست كه فیض بیشتری میبرید. برادرها زمانش رسیده كه ما از این آزمایش الهی سربلند بیرون بیاییم.یقین بدانید باریتعالی هم یاریتان میكند.
مدام بیسیم میزد و وضعیت را اعلام میكرد. چند روز گذشت و سهمیهی غذای بچهها ته كشید.
یك روز صبح، وقتی سپیده زد سید را ندیدم. هیچ كس هم او را ندیده بود. شال و كلاه كردم و بیرون آمدم. سید به موازات سنگر پیش میآمد. پاهایش تا بالای زانو در برف فرو میرفت. كولاك تمام شده بود و هوا با این كه ابری بود اما صافتر به نظر میرسید. چیزی در دستش بود. مثل همیشه تبسمی برلبانش میدرخشید. نزدیكتر كه شد دو كبك مرده در دستش دیدم. ـ شكارشان كردم عباس جان. ما بچهی روستاییم. هر چند ده ما این جوری برف نمیآید اما خوب،برف ندیده هم نیستیم. آن روز بچهها با خوشحالی كبكها را تمیز كردند و آب گوشت پختند. با این كه كم بود، اما هر كس ذرهای از آن را چشید و جان دوبارهای یافت.او به همهی ما جان دوبارهای میداد.یاد جناب سرهنگ ارتشی افتادم. چند ماه پیش با هم در نزدیكی نیروهای ارتش بودیم.جناب سرهنگ هر بار كه به آقا سید نگاه میكرد.میگفت:
ـ عجب رفیقی دارید شما! من به خیال خودم آمدم در این منطقه تا به شما بسیجیها روحیه بدهم حالا این آقا سید علیرضا است كه به من روحیه میدهد.
وضعیت به سامان آسمان خبر نوید بخشی نمیداد. همه در انتظار كولاك شدیدی بودیم. دست به دعا بردیم و از خداوند یاری طلبیدیم. شب، برفی نبارید. صبح آسمان صاف شد. میدانستیم با این برف سنگینی كه در جاده نشسته امكان عبور هیچ ماشینی وجود ندارد. صدای هلیكوپتر را كه شنیدم بچههای داخل سنگر را صدا زدم. هلیكوپتر خودمان بود. بالای سنگرمان آمد. و كیسهای را به زمین پرت كرد. میدانستیم مواد غذایی و تجهیزات است. كیسه از روی برفها سرخورد و در جایی، شیار مانند گیر كرد. رفتن به آنجا سخت بود. سید داوطلبانه طنابی به خودش بست. ما از بالا طناب را گرفتیم و اوآرام پایین رفت و كیسه را با طناب به خودش بست.و ما او را بالا كشیدیم. وقتی همه در سنگرجمع شدیم و آذوقهها را جابهجا كردیم سید لبخندی زد و گفت:
-صبر و دعاهای شما بچهها بود كه ما را ازاین وضعیت نجات داد.
نكته:این داستان براساس زندگی سردار سرافراز شهید سید علیرضا عصمتی بازآفرینی شده است.او درسال 1338 در یكی ازروستاهای شهرستان كاشمر به دنیا آمد.
علیرضا در سختترین نبردها با دشمن بعثی،سرسختانه جنگید. این مرد بزرگ و دلیر دربهار سال 1366 در شلمچه به شهادت رسید اما پیكر مطهرش در میدان نبرد باقی ماند تا این كه در سال 1372 پیكرپاكش توسط گروه تفحص سپاه پاسداران پیدا و در زادگاهش تشییع شد. یادش گرامی باد.
نظرات شما عزیزان: